7/28/2012

حالم ، حالِ همون آدمیه که با شناسنامه‌ی یه آدمِ مُرده سال‌ها زندگی کرده و تازه فهمیده .همون حالِ بدِ استیصال .
حالم ، حالِ همون آدمیه که با شناسنامه‌ی یه آدمِ مُرده سال‌ها زندگی کرده و تازه فهمیده .همون حالِ بدِ استیصال .

حالم ، حالِ همون آدمیه که با شناسنامه‌ی یه آدمِ مُرده سال‌ها زندگی کرده و تازه فهمیده .همون حالِ بدِ استیصال .

7/25/2012

پدربزرگم یک صندلیِ چوبی ساخته بود که گذاشته بودش توی حیاطِ خانه‌ش ، اخلاق عجیبی داشت ، خبردار که می‌شد قرار است ما برویم آن‌جا ،از صبح‌ش رویِ صندلی می‌نشست ، نگاه می‌انداخت به جاده و سیگار می‌کشید تا ما برسیم. یک وقت‌هایی مادرم می‌گفت سرزده برویم شاید که پدربزرگ را غافلگیر کنیم  ، پیچ جاده را که رد می‌کردیم پدربزرگ باز رویِ همان صندلی چوبی نشسته بود و خیره به جاده ، سیگار می‌کشید. یک‌بار غافلگیرش کردیم ، وقتی رسیدیم هرسه‌مان با کفش دویدیم تویِ خانه ، پدربزرگ توی رختخواب بود .
صندلیِ چوبی سال‌هاست دارد خاک می‌خورَد.
این‌جا من روی یک صندلیِ فلزی نشسته‌م و نگاهم به ناکجاآباد است . پس کِی می‌رسند آن‌ها که باید برسند؟

7/24/2012

دیگه هیچ‌وقت ، هیچی باورم نمی‌شه .
این تن‌ها راهِ اعتمادمه به آدم‌ها.
نظم زندگی‌ خصوصی‌م به هم خورده است.
این کلافه‌م می‌کند ، این‌که همه‌ی برنامه کاری‌ و زندگی‌م با هزار تا چیز کوچک به‌هم خورده است کلافه‌م می‌کند. این‌که رسما شده‌م پدر و مادرِ پدر و مادرم کلافه‌م می‌کند.این‌که همیشه تهِ همه‌چیز من قوی بوده‌م کلافه‌م می‌کند. این همه بی‌برنامه‌گی کلافه‌م می‌کند.من هیچ‌وقت آدمِ منظمی نبودم ، اما این وضعیت نابه‌سامان کلافه‌م می‌کند.
تمامِ شبم به دلجویی از آدمی گذشت که نه من هیچ‌وقت خواستم نقش مستقیمی در زندگی‌ش داشته باشم، نه او خواسته، هردومان می‌دانستیم که چوب بی‌برنامگی‌مان را می‌خوریم.
گفت و گفت و گفت ، نگفتم و نگفتم و نگفتم .
از این حالتِ فرارِ رو به جلو خوشم می‌آید.یک وقتی سکوت می‌کنی که می‌دانی حرف زدن بعد از این باعث شکست ظاهری‌ت می‌شود. در سکوت همیشه برنده‌ای ولو این‌که خودت نابود شدنت را به چشم ببینی. 
از این همه شلوغی کلافه‌م. کِی می‌شود استراحت کنیم؟

7/21/2012

ماشین را که توی پارکینگ گذاشتم ، صدای جوجه مینا می‌آمد ، رسما داشت عَر می‌زد، قفس را برداشتم و بِدو رفتم بالا ، کلید انداختم و صدای آریا آمد : مامان!  نشستم همان جلویِ در و با جوجه مینا و آریا بنای عَر زدن گذاشتم. اشکم که بند آمد ، بلند شدم رفتم توی آشپزخانه ، غذای جوجه مینا را دادم خورد ، آریا هم از قفس آمد بیرون ، رفتم حیاط، شیرِ آب را باز کردم و سرتاپایِ گُل‌ها و درخت‌ها و سبزی‌ها را شُستم.
غذای باقی پرنده‌ها را دادم ، باغچه جلویِ در را آبیاری کردم ، مینا و آریا را گرفتم توی دستم و آب‌بازی کردیم.
توی خانه بویِ نم می‌آید. انگار شُمال است
حیاط را خیس کردم و با مینا و آریا نشستیم روی تخت ، کمی حرف زدیم و رفتیم بالا.
سوسیس و سیب‌زمینی و پیاز سُرخ کردم با رُب ، خوردم. نشستم جلوی تلویزیون و نگاهم اُفتاد به قابِ عکسِ کج روی دیوارِ راهرو
تلویزیون را خاموش کردم و با آریا و مینا آمدیم توی اتاق.
تا همین الان زُل زدیم به هم و هیچ‌کُدام حرف نمی‌زنیم.
رخوت جمعه هیچ‌کُداممان را نکشته هنوز ، فقط توان حرف زدن نداریم.
این‌بار جایِ من و آریا ، مینا باید زنگ بزند و از مامان بخواهد بیاید.
فردا نیلو می‌آید این‌جا.
کنکورش را داده و می‌تواند یک ماه پیشِ من بماند بچه‌م.
چقدر این جمعه کِش آمد.
کِشدار و غمگین

7/18/2012

خب بذارین این‌جور شروع کنیم : من اولِ اولش تن‌ها بودم ، راه اُفتادم توی جاده‌ها، یه کم بعدتر سرِ پُلِ اول ، یکی با عجله سوار شد، نشست دقیقن پشتِ من ، یه کم بعدترش یکی دیگه خیلی با طمانینه و آرامش سوار شد ، نشست پشتِ شاگرد، جلوتر که رفتیم یکی سوار شد که هیچی رو صورتش نبود به جز یه لب که کج شده بود ،نشست کنارِ من ، هیچ‌کی حتی به خودش زحمت نداد نگاش کنه ، من ازش پرسیدم : لبات کجه؟ گفت : اوهوم و خوابش بُرد.
برگشتنی یکی‌مون جا موند ،  یکی توشیشه نوشابه‌ای که دستش بود غرق شد و اون یکی‌م خیلی جدی ازم پرسید : تا حالا دیدی یه آدمی پرواز کنه؟ گفتم : نه !  پرواز کرد و رفت .
این‌جور شد که من باز تن‌ها رسیدم خونه و به خوابِ اصحاب کهف فکرکردم.

7/17/2012

یکی رو باس بشناسیم که خواب بفروشه ، انواع و اقسام خواب‌ها ، خوابِ خرگوشی، خوابِ دمِ صبح، خوابِ شب ، خوابِ بعدازظهر، خوابِ اصحاب کهف حتی!
اون‌وقت من می‌دوییدم ، یه خوابِ اصحاب کهف می‌خریدم ،  می‌خوابیدم تا همون سیصد و چند سال ،بعد که بیدار می‌شدم حتی جای مشرق و مغرب‌م عوض می‌شد.اون‌وقت تا همیشه می‌خندیدم، تو باورت می‌شه من تا همیشه بخندم؟
گذشتم از او به خیره‌سری ...
می‌تونم ساعت‌ها راجع به همین بنویسم ، اما چه فایده؟ وقتی گذشتی ، دیگه گذشتی 
و چه فرق می‌کنه این گذشتن از کی باشه؟
یه جایی تو زندگی نباید بذاری بری اما می‌ری ، تا ابد حسرت‌ش رو می‌خوری
یه جایی تو زندگی باید بری و نمی‌ری
چقدر قدِ تشخیص‌هامون کوتاه شده
چقدر کوتاه شده

7/16/2012

مادربزرگم با وجود داشتن نُه تا بچه از غصه‌ی تنهایی دق کرد و مُرد . پدربزرگم از غصه‌ی مادربزرگم نتونست دووم بیاره و اونم دق کرد و مُرد. مامانم رفته نشسته تو خونه‌ی قدیمی‌شون.
من از غصه‌ی چی دق کنم بمیرم؟ همه چیای خوبُ اونا سوا کردن ، دق کردن ، مُردن.
وقتی زندگی برات غم‌انگیز میشه ، کار می‌تونه کمی نجاتت بده
اما وقتی کار غم‌انگیز بشه چی؟

7/15/2012

این‌جا داره بارون میاد
کاش اونقدری بارون بیاد که خونه‌مون بره زیرِ آب
مامان که برگشت دیگه هیچ اثری ازم نمونده باشه 
واقعی


یه اتفاقِ خوب
که باور کنم زنده‌م و نفس می‌کشم
در همین حد
چقدر اين دختر بچه‌ها‌ی ده سال تا پونزده سالي كه سعي مي‌كنن شبيه مامانشون بخندن,حرف بزنن,اخم كنن,ناز كنن,عصباني بشن,راه برن....شيرينن.

چقدر يكشنبه‌ها كشدار و يكنواخت‌ن,
اين‌بار اول‌ شخص خسته‌ست.خيلي خسته.

7/14/2012

یه وقتایی‌م هست که تو از همه چی مطمئنی و بازم می‌گی‌شون به طرف.
آدما الان همه‌شون دیگه قابل پیش‌بینی شدن
هیچ چیز جذابی وجود نداره
انقدر خشمگین‌م از زمین و زمان و دنیا و مامان و رفیق و بچه و هرچی دارم و ندارم که دلم می‌خواد برای مدتِ طولانی برم یه قبرستونی و هیچ‌کس نه خبری ازم داشته باشه ، نه از هیچ‌کس خبری داشته باشم.
ساعت نزدیک چهار صبحه و تن‌ها موندن تو خونه یه جورایی وحشتناکه .
اینجور که من صدای دست زدنِ ریتمیک یه سری آدمو می‌شنوم که مطمئنم اگه مامان بود نمی‌شنیدم.
خیلی سعی می‌کنم به خودم بقبولونم که این صدایِ دست زدن از تو کولر میاد ، یعنی اصلن صدای کولره که داره می‌پیچه تو سرم
اما وقتی بلند شدم کولر رو خاموش کردم بازم این صدا رو می‌شنیدم
یه سری آدم تو کولر نشستن و دست می‌زنن؟ منتظرن من پاشم برقصم؟
بعضی‌وقتا فکر می‌کنم راهِ درست همینه که نمی‌رم دنبال کارای خونه‌ی لواسون ، تو فکر کن من تو تنهایی یه روزی یحتمل به جنون می‌رسم.
یه آقایی انگار همین بغل نشسته و هِی با نچ نچ و سرفه دلش می‌خواد صدای دست زدن رو قطع کنه ، اما اون یه سری که تو کولر نشستن اصرار دارن همین‌جور بی‌وقفه دست بزنن.
یادم افتاده به اون وقتا که آقای همسایه بغلی می‌رفت پشت بوم آنتنِ خونشونو درست کنه ، بعد صداش از پنجره‌ی بازِ اتاقِ من می‌ریخت اینجا که : درست شد؟ و انقدر هیچ‌کس جوابشو نمی‌داد که من داد می‌زدم : آره و اونم میومد پایین و می‌رفت می‌نشست جلوی تلویزیونی که احتمالا پُر از برفک بود. اون آقام تن‌ها بود؟
خیلی احمقانه‌طور - از نظر بعضی‌ها شاید - دلم می‌خواد دقیقن جایی زندگی کنم که ارتباطی با دنیای خارج از اونجا نداشته باشه . یه جایی که همه چیزش مربوط به خود اونجا باشه و همه‌ی نیازها همون‌جا تامین بشه.هیچ ارتباطی با بیرون از اون محدوده گرفته نشه و ارتباطا محدود بشه به آدمایی که با خر و الاغ رفت و آمد می‌کنن به بیرون از اون محدوده برای تامین نیازهای خیلی فوری که برآورده نمی‌شه از طریق آدمای همون محل.ِ
خیلی وقت پیش‌تر‌ها فهمیده بودم یه روستایی هست وسطایِ سدِ کرج به اسم " واریان " که مردمش اجازه ورود به مردمای غیر بومیِ اونجا رو نمیدن ، یه روستایی که نیازهاشو خارج از روستا برآورده می‌کنه اما اجازه ورود به غیر ساکنین اون روستا نمی‌ده.یه روستایی که بین آب‌هاست، مثل " ونیز " ، می‌تونه پر از هیجان باشه، می‌تونه همون‌قدرم خسته کننده باشه، اما اینکه تو یه جایی داری زندگی می‌کنی که فقط و فقط مالِ خودته و غیر از مردمایِ اونجا کسی رو نمی‌بینی و دغدغه‌ت برای آشنایی با آدمای تازه چقدر کمه ، برای من یکی می‌تونه هیجان انگیز باشه ، اینکه سقف مطالباتت چقدرپایین میاد ، اینکه تو نگرانی بابت هیچی نداری، حتی نگرانِ اینم نیستی که درِ خونه‌ت رو باز بذاری و بری، اینکه همه ، هم رو می‌شناسن،برای من خیلی هیجان انگیزه.
داستانِ روستایِ " واریان " حتما نه اونقدری قدیمیه ، نه اونقدری عجیب ، یحتمل اونجا اگه می‌خواست آزاد و رها باشه ، الان به یه منطقه‌ی توریستی بدل شده بود که همه چیزش به فنا رفته بود ، که خب مثل اینکه تازگیا یه منطقه‌ی توریستی شده و همه‌ی اون جذابیتش رو از دست داده.
داشتم یه داستان کوتاهی می‌خوندم از یه نویسنده‌ی الجزایری به اسم " رشید میمونی " ، داستان درمورد یه روستایِ کم جمعیت بود ، و قهرمانای اصلی‌شم رییس ایستگاه قطار اونجا بود و کارمند اداره‌ی پُست که یه جورایی با هم رفیق بودن و نبودن،اتفاقای زیادی می‌افته تا اینکه یه شر کت خارجی تصمیم می‌گیره بیاد و اونجا برای یه ریل راه‌آهن جدید سرمایه‌گذاری کنه ، رییس راه‌آهن استقبال می‌کنه و همه تو یه جلسه‌ای دورِ هم جمع می‌شن برای طرحِ جدید مهندسِ شرکتِ اجنبی .اولش همه موافق بودن، بعدش متوجه میشن که یه سری بنا باید این وسط خراب بشه و مهم‌ترینش امامزاده‌ی مقدسِ روستاست که براشون همیشه نعمت آورده، همه مخالفت می‌کنن ، قاتی می‌کنن و به مهندسِ شرکت اجنبی میگن بره و گورشو گم کنه.رییس ایستگاه راه‌آهن سعی می‌کنه همه رو قانع کنه که موفق نمی‌شه.قضیه به ظاهر تموم میشه.بعدِ یه مدت ، از یه ظهری دیگه هیچ  قطاری از اونجا رد نمیشه . ارتباط روستا با بیرون قطع میشه، اداره‌های دولتی بسته میشه و گاه‌گداری با یه اتوبوس آذوقه آورده میشه به اونجا،روستا حالت نیمه مدرنشو از دست میده، برمیگرده به حالت نیاکانشون، با خرو الاغ ارتباط می‌گیرن، رییس ایستگاه راه‌آهن می‌میره، مدارس تعطیل میشه و کشاورزی راه میافته، اداره‌ی روستا می‌افته دست ریش سفیدا و آدمای مذهبی. همه چی تغییر می‌کنه  ، چون اون خط راه‌آهنِ مدرن از یه جای دیگه رد میشه و دیگه هیچ قطاری از اون روستا رد نمی‌شده،به خاطر یه امامزاده‌ی مقدس ، روز به روز به نعمتاشون اضافه میشه!!!

تصور زندگی کردن تو یه همچین جایی می‌تونه خیلی عجیب‌طور باشه ، اینکه همه‌ی دغدغه‌ت این باشه که شکمت رو سیر کنی  و چطور خدا و امامزاده‌ت رو دعا کنی تا نعمتات روز به روز بیشتر بشه .
یه چیزِ مهم داری اونجا فقط : دغدغه‌ی دور زدن نداری ، اینکه هیچ‌کس نمی‌تونه اونقدری دورت بزنه که الان تو این دنیای مدرن داری دور می‌خوری. 
من یا باید خیلی سال پیش به دنیا می‌اومدم یا خیلی سال بعد ، من اشتباهی شدم ، این زمان ، زمانِ من نبود.

7/13/2012

یکی بود ساعتش درست روی دوازده و نیم ظهر خوابید ، ساعتش خوابید ودیگه هیچ‌وقت بیدار نشد ، از اون به بعد وقت رو از بیدار شدن " ننه " ش تشخیص می‌داد که درست راس ساعت پنج صبح بیدار می‌شد  و شیر گاو می‌دوشید .ساعت شش و نیم بساطِ تریاک " آقا " ش برای بارِ اول پهن می‌شد کفِ آشپزخونه. یک ساعت و نیم بعدش می‌دونست " آقا " ش می‌ره بقالیِ محل و شیرِ گاو رو می‌فروشه. دو ساعت بعدِ ساعت هشت می‌دونست که خودش باید از تو باغ سبزیا رو بچینه و بیاره  بذاره رو ایوون ، راس دوازده و نیم ظهر ، ناهارشونو می‌خوردن . بساط تریاک " آقا" ش برای بارِ دوم ، ساعت دو ظهر پهن بود کفِ آشپزخونه ، ساعت چهار بعدازظهر همه می‌اومدن و ساعت شش همه می‌رفتن ، ساعت شش و نیم " ننه " تخم مرغا رو جمع می‌کرد از تو مرغدونی ، راس هفت و نیم بساطِ تریاک " آقا " ش پهن می‌شد کف ِ آشپزخونه برای بار سوم. ساعت نهِ شب همه می‌خوابیدن تنگِ هم تا پنج صبحِ فرداش.

وقتی از اون خونه اومد بیرون ، همه چی رفت رو دورِ مکانیکیِ عقربه‌های ساعت خونه‌ی جدید . دیگه همه چی شد مکانیکی و هیچ‌وقت ، هیچ‌کس ازخواب بیدار نشد.
همان‌گونه که بهبود می‌یابیم ، تسکین می‌پذیریم : در دل تاب آن نیست که همواره دوست بداریم و همواره اشک بریزیم.

لابرویر ، خصلت‌ها . باب چهارم ، درباره‌ی دل
دوره‌گرد و ده داستان کوتاه - انتخاب و ترجمه : مهوش قویمی

این همه ناز کشیدن ، نه شنیدن ، فایده نداره ، نداره ، نداره

به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شه. مرغش یه پا داره ، برنمی‌گرده و من هِی سرگردون بین وسایلش می‌چرخم تو خونه .

دیگه وقتشه پاشم بیام دستتو بگیرم و بنشونمت کنار خودمُ درست حسابی باهات زندگی کنم.
این خونه دیگه خونه نمیشه ، این وضع دیگه وضع نمیشه،این زندگی دیگه زندگی نمیشه.
من و تو کجا موندیم که هیچ‌وقت ، وقتِ برگشتمون نمیشه؟
همون جایی که یه زن تصمیم می‌گیره دیگه برنگرده سرِ خونه زندگیش ، غم‌گین‌ترین جایِ زندگیه.
یعنی رسیده به اون‌جا که یادش بیاد یه وقتی ، یه جایی ، یه داستان غم‌انگیزعشقی داشته که الان وقتشه تعریف کنه.


پ.ن : به شدت داغون‌م.لِهِ لِه

يه جايي هست تو زندگيت كه بايد يه دور برگردونيو دور بزني و ببيني همه چيو
دور نميزني و هيچيو نميبيني,  به حست اعتماد ميكني
اينجا همون جاييه كه خودت رو دور زدي و تا ابد بابتش لب ميگزي.

7/11/2012

از اینکه انقدر زود امروز تعطیل کردم ،  راضی‌م از خودم
راضی‌تر می‌شدم اگه از صبح نمی‌رفتم سرِ کار و جاش می‌رفتم شمشک به دیزین و دیزین به یوش و بعدشم دشت پر از شقایق .
هر کدوم از ما باید یه دوستی داشته باشیم که وقتی می‌گی دلم می‌خواد برم پارک جمشیدیه مثلن ، نگه می‌خوای بریم؟ راه بیافته و بگه : پاشو بریم.
از اون روزای غمگین‌مه و نمی‌دونم قراره چه‌جوری شب بشه ، فقط می‌دونم بعد از مدت‌ها دلم یه عالمه چیز با هم می‌خواد که هیچ کدوم‌ش نمیشه.
بعد از مدت‌ها دلم می‌خواد یه حسی رو حس کنم که خیلی وقته نداشتمش.
به مامان اس ام اس زدم : الان وقتِ شمال رفتن بود آخه؟ 
زنگ زده می‌گه : برو پیش دوستت ، می‌خوای زنگش بزنم؟
از حرص دندونامو سابیدم به هم و رفتم تا چونه زیرِ پتو و چشامو محکم فشار دادم رو هم.
 بعد از مدت‌ها نشستم برای یه مسئله ساده گریه کردم.جزئیات بر عکس کلیات می‌تونه به راحتی خراشم بده.عین بچه‌ها پاهامو کوبیدم زمین.بعد از مدت‌ها دلم خواست همین‌قدر بچگی‌مو بغل کنم و گریه کنم.
برای بعضی چیزا تو مدت زیادی مطممئنی . جورای مختلف ثابت می‌کنی‌ش به خودت ، اما همیشه منتظر می‌مونی که مستقیم پتک بخوره تو سرت، حتی فکر می‌کنی بهتره جا خالی ندم.
بعد از مدت‌ها نشستم و با صدای بلند تو محل کار عین بچه‌ها گریه کردم. بعد تو دستمال کاغذی فین کردم و یادم اومد رفتنی به خونه باید کاهو بگیرم.
خیلی سال پیش ، یه آدمی اومد تو زندگی‌م که وقتی خیلی‌م عجله داشت ، با حوصله کارای مربوط به منو انجام می‌داد.مادربزرگم بود یا مامانم که می‌گفت همیشه سرنوشت مادر برای دخترش عینن تکرار می‌شه ، تکرار شد؟ خیلی وقته دارم تو زندگی فریبا جست و جو می‌کنم.سرنوشتش عینن تکرار شد، یک سال زندگی با آدمی که دوسِش داشت، بعد بچه‌شو تو بیمارستان ازش گرفتن و بُردن، بهش گفتن : مُرده؟ نمی‌دونم،هیچ‌وقت نفهمیدم اون سالا بین سه تا آدمی که از جونم بیشتر دوسِشون دارم چی گذشت.
هیچ کدوم حرفی نزدن، مامان یه روز تو همون روزا اومد کنارم و گفت : باید محکم باشی ، یه لحظه غفلت برات سال‌ها پشیمونی میاره ،هیچ وقت بلند بلند راجع بهش حرف نزدم.هیچ وقت. حالا دیگه از اون موقع نه می‌ترسم نه خجالت می‌کشم.تا یه وقتی از واقعیت فرار می‌کردم حتی ، حالا؟ دیگه وامیستم روبروشُ نمی‌ذارم یه ذره هم سر بجنبونه.

امروزصبح جدی جدی گفت : بهم پول میدین بیشتر از مقرریِ ماهانه؟ گفتم آره ، گفت : میشه به کَسی چیزی نگین؟ گفتم : آره ، چقدر می‌خوای بچه‌م؟ گفت چهل تومن ، نپرسیدم برا چی می‌خوای.خودشم نگفت ، فکر کردم شاید تولد دوست پسرشه ، زنگ که زدم ، گفت : میشه یادتون نره؟ گفتم آره و یادم رفت. شب اس ام اس داد : یادتون رفت؟ فکر کردم از کجا انقدر بی تفاوت شدم در برابرش؟

خیلی سال پیش ، اون آدمی که وقتی عجله‌م داشت ،کارای مربوط به منو با حوصله انجام می‌داد، یه روز اومد گفت : میشه این امانتیو برام نگه داری؟ گفتم : باشه و به بدترین شکل ممکن امانتیشو خط خطی کردم . اون؟ هیچی، همون‌جور مثل قدیم کارای مربوط به منو با حوصله انجام میده .

تا حالا شده دلتون برا مُرده‌هاتون تنگ بشه؟ دلم تنگ شده ، برا مُرده‌هام ، برا آدمی که یه عالمه سال وقتی عجله‌م داشت کارای مربوط به منو با حوصله انجام می‌داد .

7/09/2012

رادیو : پادگان نظامی تاکنون متحمل صدمات سختی از ویتکونگ شده که او نیز صد و پانزده تن از سربازان خود را از دست داده ...
زن : وحشتناکه، نه؟ چه‌قدر بی‌نام و نشون و الکی .
مرد : چی وحشتناک و بی‌نام و نشونه؟
زن : میگه صد و پانزده نفر از سربازهای پادگان مرده‌اند ، اما اصلا انگار نه انگار ، چون هیچی از این بیچاره‌ها نمی‌دونیم ، کی‌اند ، چه‌کاره‌اند، زنی توی زندگی‌شون  بوده که عاشقش باشند، بچه مچه داشته‌اند،از سینما بیشتر خوششون می‌اومده یا تئاتر ، هیچ نشونی ازشون نداریم . فقط می‌گن ...صدوپانزده نفرشون مرده‌اند.


ژان - لوک گدار ، پیروی دیوانه
هاروکی موراکامی - پس‌لرزه - مترجم : سما قرایی
"لیزا ، حالا بگو ببینم دیروز چطور بود؟"
" همون‌طور بود که دیدی."
" غیرممکنه!!ظالمانه است ."


فئودور داستایوفسکی - شیاطین - مترجم : سروش حبیبی

7/07/2012

احساس هردو ما از بودن ، بر مفهمومِ نیمی از همه چیز ، استوار است، جالب آن‌که هریک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است .
با این همه ، بسیار از یکدیگر متفاوتیم ... او از سایه خود می‌ترسد، من سوار سایه‌ام می‌شوم. او چهاربیتی‌ها و قصیده‌ها را کپی می‌کند،من از اینترنت نمونه موسیقی‌ها را دانلود می‌کنم.او شیفته نمایشگاه‌های نقاشی است،من نمایشگاه‌های عکس را بیش‌تر دوست دارم.هرگز آن‌چه را در دل دارد نمی‌گوید ، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او دوست دارد فقط " کمی شنگول " شود من دوست دارم بنوشم و بنوشم.او بیرون رفتن را دوست ندارد ، من دوست ندارم به خانه برگردم .
او نمی‌داند چطور خوش بگذراند ، من از فرط خوشگذرانی نمی‌توانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم. او دل و دستِ گشاده دارد ، من اما، مهربانیِ اندکی نم کشیده دارم.او هیچ‌گاه عصبانی نمی‌شود،من ساعت‌ها قیل و قال می‌کنم.
او می‌گوید دنیا از آنِ آنان است که صبح زود از خواب برمی‌خیزند، من التماسش می‌کنم بلند حرف نزند تا بیش‌تر بخوابم. او احساس گراست من عمل گرا، او ازدواج را تجربه کرد، من از این شاخه به شاخه می‌پرم، او نمی‌تواند با کسی باشد مگر آن‌که عاشق شود، من نمی‌توانم با کسی باشم مگر آن‌که مطمئن شوم بیماری خاصی ندارد.او ....او به من نیاز دارد و من به او .


آنا گاوالدا - گریز دلپذیر - مترجم : الهام دارچینیان


پ.ن : من و مینو آیا؟
تو می‌دونی اگه قهرمان خسته بشه یعنی چی؟
" قهرمان خسته‌ست"
حالم هیچ خوب نیست ، از کِی شروع شد؟ حال ناخوب‌م؟این رخوتی که همه‌ی زندگی‌م رو گرفته از کجا اومد؟کِی شروع شد؟بابا جدی داشت برام توضیح می‌داد که دوستش وقتی خیلی جوون‌تر بوده ، یه روز رفته یه سطل ماست بخره برای ناهار و برنگشته، زنش حامله بوده، همه جا رو دنبالش گشتن، پیداش نکردن، بابا می‌گفت : بچه‌ش که دنیا میاد ، زنش یه روز تصمیم می‌گیره بره مشهد ، میره حرم امام رضا با بچه‌ش، بعد زیارت میره بازار دور حرم، یهو نگاش می‌افته به شوهرش که جلوی درِ یه لبنیاتی واستاده ، می‌فهمه که تمام این مدت شوهرش تو همون لبنیاتی کار می‌کرده.چرا رفته بود؟چرا لبنیاتی؟چرا ماست؟همه چیز توی ذهنم قاتی شده. بی حوصله‌م.دلم این حالِ ناخوب رو نمی‌خواد. دلم یه سری اتفاق خوب می‌خواد حتی اگه قراره تهش گریه کنم.دلم یه زندگی معمولی و آشکار می‌خواد.دلم می‌خواد بچه هام دورمو بگیرن و تنها باهاشون زندگی کنم.
فکر می‌کنم بین همه‌ی اطرافیانم، دور و نزدیک ، عجیب‌ترین مدل زندگی رو داشته‌م، بی خیال‌ترین بودم، هیچ چیز عین خیالم نبوده، گاهی از این‌که هیچ وقت ، هیچ کس این منِ واقعی رو نمی‌شناسه ، دلم می‌گیره، یه روزی می‌میرم و همه فقط یه میترا می‌شناختن که سخت زندگی کرده ، که یه بچه‌ی مُرده همه‌ی زندگی شو گرفته بوده، که یه سِری همیشه فکر می‌کنن من همیشه عاشق بوده‌م و دردهام همه از عشق بوده،که یه سِری فکر می‌کنن من هنوز تو دوران جوونی و نوجوونی‌م مونده‌م، که یه سِری فکر می‌کنن من چه بی دریغ بخشیدم.
‌ همه‌مون داریم از هم اذیت می‌شیم، ازهمین خونه می‌گم، از همین محل کار حتی، از همین آدما که دور همو گرفتیم، داریم هِی خراش می‌دیم و واقعنم عین خیالمون نیست.چرا این دنیا نباید یه جوری باشه که هرکی برا خودش یه قسمتی داشته باشه و دلشم نخواد در برابر گُلش مسئول باشه؟ اصلا لازمه ما مسئول گُلمون باشیم؟واقعا نیست، نیست، نیست.
آدما باید بیان تو زندگی‌ت و برن، بشینن زیر سایه‌ت، بشینی زیر سایه‌شون، خستگی که در کردیم ، قمقمه‌مونو پر از آب کنیم و راه بیافتیم بریم.برسیم به سایه‌ی بعدی، حتی یادمون نیاد سایه‌ی قبلی کجا بوده و چرا بوده؟
از این وضع ناراضی‌م، از این خودم که توم یه سِری پیرزن چاق و هاف هافو نشستن و یه ریز دارن غُر می‌زنن، که بلند میشن دستشون به پاهاشونه، که رگای آبیِ پاهاشون زده بیرون، که همه چی‌شون شده چروک،که فقط یه تسبیح گرفتن دستشون و الله ، الله میکنن، یه سِری پیرزن که حالا همه‌ی درد زندگی‌شون شده : عروسِ  زبون دراز، دومادِ سرخونه، یه سِری پیرزن که فینِ بلند می‌کشن بالا، که موهاشونو حنا گذاشته‌ن و دائم دارن می‌نالن از همسایه‌ی بد، یه سِری پیرزن که همه‌شون بیوه‌ن،که همه‌ش دارن لعنت می‌فرستن به دل سیاهِ شیطون، یه سری پیرزن که وقتی من دارم حرف می‌زنم، هی استغفرالاه ، استغفرالاه ؛ راه می‌ندازن و دست و زبون‌شونو گاز می‌گیرن .یه سِری پیرزن که همین گوشه‌ی دلم تالاپی می‌افتن ، می‌میرن و یه سِری دیگه جاشونو می‌گیرن .

دلم می‌خواد پاشم برم ماست بخرم برا یه ناهاری و برنگردم، یه روزی بیان دم حرم امام رضا تو یه لبنیاتی پیدام کنن و دست‌مو بگیرن و به زور بیارن بنشونن سر خونه زندگی‌م.قول بگیرم که همه چی دیگه آرومه؟قول بدم دیگه هیچ وقت نمی‌رم هیچ محصولی از لبنیات بخرم و برگردم.

7/06/2012

خودمو فقط یه کله قند می‌بینم که هر روز از یه طرف  یه ضربه قندشکن می‌خوره تو سرم 
با تیکه‌های نامساوی

پ.ن : فصل،فصلِ ثبت نامِ بچه ها توی مهدکودکه

7/04/2012

خوابت را دیدم بچه جان ، نه که فکر کنی دور افتاده‌م از تو ، اینجا،یا هرجا ، نه که فکر کنی نمی‌نویسمت،نمی‌گویمت،نمی‌خندمت یعنی از یادم تو را فراموش ، نه،این خبرها نیست ، مدتی ست یاد گرفته‌م تکرار نکنم،هِی برای خودم تکرار نکنم‌ت،نه تو را فقط، همه را ، می‌بینی ،دیگر بین هیچ کس فرقی نیست ، تو و بقیه هم یکی شدید، این جزو تغییرات من حساب می‌شود بچه جانم؟نه که نیست، اما یاد گرفته‌م تکرار نکنم ،تو را انگار گاهی فراموش می‌کنم،دوستی می‌گفت : روزی می‌آید که حتی به وجودش  درگذشته هم شک می‌کنی. حالا هنوز شک ندارم، همان‌قدر نبودت برایم واضح‌ست که بودت .
خوابت را دیدم بچه جان،مثل هربار پیچانده شده بودی توی یک پارچه سبز ،خیره شده بودی به من که افتاده بودم روی تخت ، دهانت باز بود ، دکترها سعی می‌کردند دهانت را ببندند و تو دهانت را نمی‌بستی، خواستم بگویم گرسنه‌ت هست، نشد ، صدایم در نیامد عین فیلم‌ها
خوابت را دیدم بچه جان ، نه که نبوده باشی، اما طوری شده که هرروز یادت را نمی‌فرستم به اولش،اول قلبم، اما هروقت یادت می‌آید اول قلبم،می‌دانم فقط تو بودی بین صدتا بچه که دهانت باز بود و نمی‌شد نفس بکشی.
امسال باید می‌رفتی مدرسه؟ یا هنوز دندان‌هایت لق نشده بود؟امسال باید الفبا یاد می‌گرفتی و نصف زمستان را مثل کودکی‌های خودم لج می‌کردی که نه لبو می‌خوری ، نه شلغم و سرت را گول می‌مالیدم همان‌طور که سر خودم را گول مالانده بودند .
خوابت را دیدم بچه جان و جمع کرده‌ند همه‌ی جاهایی که تو پا گذاشتی با من درشان ، دیگر هیچ جا بوی تو نمی‌آید. 

7/02/2012

یه آدمایی هستن که تو زندگی بهشون برمی‌خوری و فکر می‌کنی همین شکلی دنیا اومدن و هیچ‌وقت بچه نبودن.
همون آدما!