7/18/2011

یک زمانی بود وبلاگ ها فیلتر شدند . کسی گفت از توی میلت بفرست بالا . عادتم شد . نمی روم توی وبلاگم . خودم شکل و شمایلش یادم رفته . سر که زدم رنگ قرمز لاک روی ناخنم دلم را زد . گفتم : همه تان را پاک می کنم . قرمز بی قرمز دیگر. شبیه گاو وحشی عمل می کنم این روزها . نمی دانم از کجا شروع شد . از کجا یک چیزهایی شد برایم مقدس .. دل تنگی کردم. یادم نیست دل تنگ می شوم یادم نیست. روزهایی بود که وحشیانه دعا می کردم پدرم بمیرد . مادرم بمیرد.خواهرم بمیرد .نباشند که ببینمشان . مادر بزرگم می گفت : " مادر جون ، ببین اینجا نوشته " پیشانیش را نشان می داد . میگفت : " اینو برای من نوشتن ، این میشه سرنوشت دخترم"راست می گفت؟مگر سرنوشت مادر چه بود که بشود سرنوشت ما؟اما مادر از کودکی به من می گفت : " بختت بلنده بر عکس پیشونیت مادر " دیگر فکر می کنم کولی سر خیابان هم این را می داند.

بین ما ساکت ترین بود . بین ما؟مگر چند نفر بودیم؟نمی دانم . کم حرف میزد . موهای فر داشت . ریزه میزه بود . لپش چال می افتاد . چشمانش عسلی . عصبانی می شد . اسباب بازی ها را جمع می کرد و  می برد . من می نشستم با کمی غصه . زود یادم می رفت . خوابم می برد همان جا . توی اشک هایم . بیدار که می شدم می دیدم موهای فرش توی مشتم است . کنارم بود . با همه ی اسباب بازی ها . مادر می گوید : " چند ماهت بود ، اومد تخمه پوس کند گذاشت دهنت گریه نکنی . همیشه فکر می کرد گشنه ته "یک بار رخت خواب ها افتاده بود روی سرم . نتوانسته بود کاری کند . کسی نبود . خودش را حبس کرده بود زیر چند تا پتو و نفسش را نگه داشته بود تا با هم بمیریم .
دستم را می گرفت و می برد آن دورها توی حیاط خانه ی پدربزرگ . وضع مالی مان خوب نبود . اگر می رفتیم خانه پدربزگ کباب می خوردیم . من می مُردم برای کباب و مینو می دانست  . یک بار یک تکه اش را قایم کرد و با خودش آورد خانه . نقشه کشیدیم و توی باغچه کوچک خانه مان کاشتیمش . مدتها منتظر درختش بودیم و مینو تب کرد از اینکه نتوانسته بود هر روز برایم کباب درست کند و من بی خیال لِی لِی می کردم توی حیاط  و تاب می خوردم توی پارک .
شب کور بودم  . هستم هنوز . با بچه ها توی حیاط خانه پدربزرگ بازی می کردیم و شب که می شد من را تنها می گذاشتند و می رفتند . مینو می دوید توی حیاط . پایش گیر می کرد به سنگ ها و تلو می خورد . بچه ها می خندیدند . دندان هایش را می سابید به هم و پیدایم می کرد . دستم را می گرفت و بی حرف می بردم توی خانه . همیشه بود. همه جا .. من هیچ وقت نبودم برایش . من همیشه گم بودم توی دردهای خودم . توی روزهای خودم . مینو زیاد بود و من کم .
روسری سفید گذاشتند سرش و گفتند بله برونته . حرف نزد . من کوچک بودم . نه آن قدر که توی کوچه ها گم شوم .آرام نشست . انگشتر کردند توی دستش و جیغ زدند و رقصیدند .مینو و پدر هر دو گریه کردند . ساعت ها . مانی توی اتاق خواب زندانی بود . جیغ میزد. بی وقفه . کسی حواسش نبود . مادر مراقب بود زغفران روی پلو خوشرنگ باشد  و من یک گوشه موهایم را چیدم با قیچی .
اتاق مان که جدا شد یک چیزی توی زندگی م آمد و رفت توی همه ی سوراخ سنبه ها سَرَک کشید

بعد این همه سال برگشته . انگار کوچک شدیم . توی اتاق من می خوابد . با گوشه ی چشم می بینم که سقف را می کاود .پهلو به پهلو می شود . خوابش نمی برد و من جرات ندارم مثل آن وقتها بروم کنارش دراز بکشم و  بگویم : به نظرت اون پسره تو کوچه به من  نگاه کرد از من خوشش اومد ؟ و غرولند کند بگوید : چشماتو درویش کن . جرات ندارم بگویم برف امسال که نشست روی زمین مثل قدیم ها توی کوچه آدم برفی درست می کنیم و به پالتوی شق و رق پدر می خندیم و می گوییم خط اتوی شلوارت گردن همه مان را بُریده .
جرات ندارم بگویم تو برای ما همان مینوی کوچک وساکتی که اعتراضش را همیشه با اشک نشان داده .
جرات ندارم بگویم : خواهرکم این بار من هستم . همیشه تو بودی . این بار من هستم . نترس. ما پشتتیم
می ترسم دستش را بگیرم و برایش حرف بزنم
می ترسم