6/30/2012

به نظرم سيندرلاي زمان ما خيلي خوشگل تر بود.
به هرحال سني ازشون گذشته!

6/27/2012

يه روزي راستي راستي
همون شدم كه خواستي
حالا تو؟؟
يادي نكردي از من , رسم رفاقت اين نيست.

6/26/2012


یه وقتی‌م من و خانوم هایده و امام رضا با هم یه عهدی می‌بندیم تهِ  همت .

6/19/2012

یکی م باید می بود که شغلش این بود : لبخند فروش
یه مرد سیبیلویِ قد کوتاه که دو طرف سیبیلاشو زده بود سمت بالا
تو کوچه ها راه می رفت و داد میزد : لبخند داریم ، لبخندای عمیق، لبخندای کوچیک، لبخندای گشاد، لبخندای غمناک، لبخند داریم آقا
یه وقتایی م با یه خط خرچنگ قورباغه طوری رو یه کارتون بزرگ نوشته بود : لبخند نسیه
یه وقتایی م چکی حساب می کرد، یه وقتایی لبخندا رو صلواتی پخش میکرد، مالِ وقتی بود که میخواست بره مجاور شه حرم امام رضا
اون وقت من می دوییدم تو خیابون، یه دونه از لبخنداشو برمیداشتم
میاوردم میچسبوندمش رو لبات
محکم
اونقدر که دیگه هیچ وقت جدا نشه ازت
در من یک کشیش زندگی می کند .
که هر چند وقت یک بار اجازه می دهدعروس و داماد هم را ببوسند .

6/18/2012

من شانه های پهنی دارم ، نه که بگویم ژنتیکی ست ، نه! مادرم شانه های ظریفی داشته ، پدرم هم که مثل هر مرد دیگری شانه های مردطوری داشته ، اما شانه های من پهن است ، می گویند برای خاطر شناست ، زیاد شنا کرده م ، یک وقتی در زمان خودم قهرمان شنای پروانه بودم ، شانه هایم توی کل بدنم هنوز مانده ند توی دوران ورزش، هنوز ورزشکاری طور مانده ند، هنوز وقتی استخر می روم نمی پرسند : شنا بلدی یا نه ؟ 

توی ذهن آدم ها می مانم ، اینجور که اگر یک بار ببینندم ، بار دیگر حتما یادشان مانده که بار اول چطور بوده م، چرا؟ شاید چون شانه های پهنی دارم و هیچ چیز خاصی ندارم که توی ذهن بماند ، اینکه آدم معمولی باشد و هیچ چیز خاصی نداشته باشد که توی ذهن بماند ، یعنی همیشه توی ذهن آدم ها می مانی .

نشستم و صدای خودم را ضبط کردم و لیست کردم آدم هایی که فکر کردم دوستشان دارم را ، خواستم تک تک بفرستم براشان ، برای هیچ کدام نفرستادم و صدایم را  انداختم توی فلشم که وقت هایی که تن ها توی جاده رانندگی می کنم ، بشنومش و هِی بگویم : به به ، چه صدای خوبی دارین شما خانوم، چرا نرفتین تو کار دوبله؟

داشتم می رفتم که فکر کردم بگویم : نامه می نویسم برات  و نگفتم ، الان که فکر میکنم می بینم : سر اومد اون دوران که نامه می نوشتیم برا هم ، هنوز اما سر نیومده زمستون.

روز تعطیل را دوست دارم همه ش اینجور سر کنم : تی شرتم را بزنم بالا ، دراز شوم روی سردیِ اُپِنِ آشپزخانه ، غلت نزنم ، سعی کنم صدا نشنوم ، فین نکشم بالا و فکر کنم چقدر همه مان قاتل ایم ، قاتل های بالفطره که روزی هزار بار خودمان را می کشیم و دیگران را و عین خیالمان نیست، هیچ کسی م نیست دستبند بزند به قاتل بالفطره درونمان و بیاندازدش توی زندان .

یک همخوابگی طولانی را فرض کنید ، تمام روز وقت تان را میگیرد ، ارضا نمی شوید ، خسته می شوید. این همخوابگی را برای روز روز زندگی تان در هشت سال پیاپی متصور شوید.خستگی شده جزو لاینفک زندگی تان ، همان قدر خسته م.

6/16/2012

ببين باز به اونجا رسيديم كه از غمت با خودتم نميشه حرف زد.

6/11/2012

فعل معكوس هميشه جواب ميده,
تو همه چي,
داده كه ميگم.

6/09/2012

از بيمارستان مستقيم اومدم ته ملاصدرا. واستادم تو همون پارك كوچولو كه سمت سازمان گوشت بود.از جلوي همون خونه با در چوبي گذشتم.نگاه انداختم به پنجره اي كه جلوش سيگار مي كشيدم.فكر كنم گلدوناي پشت پنجره شمعدوني بودن.شمعدونياي رنگاوارنگ.
رسيدم به همون پارك كه همه مون باهم ميومديم.من,ليلا,عماد,ارژنگ,يه وقتي مارال,حتي نوشين.
چراغا چشمك نميزنن تو اتوبان چمران, كسي م نيست برام ستاره ها رو توضيح بده, هيشكي م نيست بگه كدوم اتوبان از كدوم اتوبان رد ميشه.
دلم تنگ شده,موبايلمو گرفتم دستم,هيچ وقت فكر نميكردم يه روزي  اينجا وبلاگمو آپ كنم.
از اينجا ميرم سراغ آدماي جديد,  زندگياي جديد,اما چطور ميتونم گذشته رو از ياد ببرم؟دلم تنگ شده و ميدونم اين هيچ عيب نيست.