2/17/2010

تو نیستی



اما کَسی هست اینجا که با هیچ کَس درد دل نمی کند اما همه می دانند که دلش درد می کند . کَسی هست که بر عکس است با دوستانش غریبگی می کند و در غریبه ها به دنبال دوستانش می گردد .کَسی هست که از نزدیکانش دور است و به هرکَس که دور است نزدیک می شود.کَسی هست که به هر چیزی که در دسترس باشد دست نمی زند و فقط چیزی را می خواهد که دستش به آن نمی رسد.کَسی هست که هر کاری را تجربه می کند و بعد از هر تجربه خودش را کمتر و کمتر می شناسد.کَسی هست که روزها هیچ کاری نمی کند وشبها زندگی می کند.کَسی هست که از خودش هم می خواهد فرار کند ولی راه فراری نمی بیند.کَسی هست که در هوشیاری می خوابد و در مستی بهتر می اندیشد.کَسی هست پُر از آرزو که نا امید شده است . کَسی هست پُر از زندگی که انتظار مرگ می کشد.کَسی هست که اینجا نشسته ولی فکرش آن سوی دیوارهاست.کَسی هست که حالش از هرچه دور و بر خودش جمع کرده است بهم می خورد. کَسی هست اینجا که تنهاست و در تنهایی حالش خوب است و از اینکه در تنهایی حالش خوب است حالش بهم می خورد.کَسی هست که دیگر نیست و بودن را نسبی فرض کرده است.کسی هست که با من می جنگد و از جنگ بیزار است.کَسی هست دلش را به هر چه دارد خوش کرده و هیچ ندارد.کَسی هست که لجباز است و تسلیم نمی شود و مرا تسلیم خودش کرده است.کَسی هست که در من است و از من نیست. کَسی هست که از من بدش می آید و من از او و ما هردو یک کَس هستیم.کَسی هست که همین است و هیچ کس نمی داند او چه می خواهد و کجا است ولی همه می دانند که دلش درد می کند


پ.ن: دو روز دیگه میره!چیزی نمونده!فقط دو روز!دیگه میتونم ثانیه ها رو هم حتی بشمارم.فقط دو روز!دیگه باید مداد بردارم و روی پنجره ها شکل انتظار بکشم

2/14/2010

این پست مخاطب خاص دارد

زانوهایم را بغل می کنم و در تاریک روشنای اتاق جمع می شوم یک گوشه ! چشم هایم را می بندم و سعی می کنم به روزی فکر کنم که آن تخم های عجیب و غریب توی دستم شکست.یادم می افتد به پنج سالگی . به اولین درگیری ام با زندگی . یادم می افتد به تو که اگر می گفتم برایت چقدر همه چیز فرق می کرد. بعدترها تو فهماندی به من اما که هیچ چیز با گفتنش فرق نخواهد کرد

مرور کردن یک اتفاق برای من حکم جنون را پیدا کرده ! و فکر می کنم این جنون برای همه ی زندگی بس است مرا.اینکه هر شب از پله ها بالا بروم . در را باز کنم و از آن بالا به همه چیز خوب نگاه کنم . باز برگردم پایین . وقتی برسم پایین باز بنشینم به فکر کردن به آن بالا و این جز جنون هیچ نیست برای من

یادم می افتد به آن روز که تو را نگاه می کردم . چشمهایت سرخِ سرخ بود و داشت از حدقه در می آمد . مرا به بیمارستان برده بودند . توی حیاط بیمارستان یک عده می دویدند ! من نمی دانم چه کسی مرا بُرد؟نمی دانم چطور توانستم از آن پله های نمور بروم بالا و پرت نشوم پایین!انگار همه ی دنیا چشم شده بود و نگاه می کرد به من! انگار مردم پشت سر من می دویدند ولی رو به جلو همه چیز آرام بود و کُند!نمی دانم چطور به آن اتاق رسیدم.نمی دانم بدن تکه تکه شده اش را بعد از تشریح به هم دوختند آیا؟یا همه اش را با همان پاره گی کردند توی یک کیسه و گذاشتندش توی قبر؟

نمی دانم آن زمان که من دیدم همه ی دیوارها را که از کاشی بودند بعد از تکه تکه شدنش بود یا هنوز کسی سیاه نپوشیده بود برایش؟من دیدم اما که همه سیاه پوشیده بودند ! نمی دانم ولی برای مُحَرَم بود یا برای او؟من اما دیدم تو را که سوار ماشین ما نشدی ! دیدم صورتت را که چسبانده بودی به شیشه و ها می کردی تا بخار کند!دیدم که تو سردت است
من دیدم که مادر چادر سیاه سرش بود! دیدم که مادر زیر نور توی برف می رقصید با چادر سیاه! دیدم که مادر روی بام ایستاده بود و چشم هایش دو کاسه خون بود! من دیدم که او خوابیده بود روی کاشی های آبی با یک پارچه سبز دورش!تو چه می فهمی از کجا سقوط کردم من؟

سرم را توی پتو قایم کردم و آرام آرام گریه کردم! صدایت هنوز می پیچید توی گوش هایم!نمی دانم به خاطر چه بود؟به خاطر تو بود؟بلد نبودم زندگی کنم ! نتوانستم فریاد بزنم و خودم را بخواهم از تو!حقم بود بمیرم؟حقم است آیا؟من آرام زیر خاک می خوابم!بچه ای نیست حتی که گریه کند برایم و بهانه نبودنم را بگیرد!تیغ را بکشم روی دستم تمام می شود همه چیز؟زدن رگ درد دارد؟جان دادن چقدر سخت است؟چه کسی منتظرم هست؟هیچ کس برای من گریه می کند؟خاک را که می ریزند روی تنم چقدر تاریک می شود؟چقدر سرد می شود؟او را که خواباندیم توی قبر چقدر سردش شده بود؟ما که مادرزاد شب کوریم

2/03/2010

لای پنجره را کمی باز می گذارم. موج هوای تازه می ریزد توی اتاق! وِلو می شوم روی تخت!صدای جیرجیرش در می آید! او هم این روزها درد می کشد. ساعت استراحت است!می دانم یک ساعت دیگر با صدای گریه کودکی از خواب بیدار می شوم.دکمه ی قرمز را فشار می دهم و دستم را می کشم به جای خالی کنارم!چشم ها اما هنوز بسته اند


نور نارنجی غروبِ خورشید اتاقم را دلگیر کرده!صدای مادر از حیاط می پیچد توی اتاق! بلند بلند با مینو حرف می زند.همه ی باغچه مان را از هر گُلی که بود خالی کرده اند!توی دلم خالی می شود!زمستان گُلی توی باغچه بود؟امسال که زمستان هیچش به زمستان نرفته!مینو جیغ می زند و می دَوَد. صدای های و هوی کودکانه اش تمام فضای اتاقم را پُر کرده! سعی می کنم به باغچه ی خالی فکر نکنم. به گلخانه ی مادر هم حتی! عطر بچه گانه ات جای گُلهای مادر می پیچد توی دماغم!انگار یکی همه ی تو را پاشیده باشد توی اتاقم!انگار وقت فکر نکردن به چیزی تو باید باشی

من جیغ می زنم و می دَوَم . توی دستهایم پُر از شِن است!مادر زیر آفتاب دراز کشیده! من شِن ها را می پاشم توی چشم های مینو!مینو جیغ می زند و من می دَوَم. صدای موج های بلند دریا که می خورد به صخره گوش هایم را پر کرده! مادر اما تکان نمی خورد. انگار نمی شنود. نگران می روم بالای سرش! چشم هایش بسته است!دست های کوچکم را می کشم روی چشم هایش!تکان نمی خورد.اخم می کنم تا اشکم نریزد. دراز می کشم کنارش و زیر چشمی می پایمش

صدای خش خش می آید!چشم هایم را باز می کنم!اتاق نیمه تاریک است!یادم می اُفتد به موش های خوابگاه توی آن بیمارستان متروکه! دلتنگ می شوم! دلتنگ همه ی کودکی هایم! دلم مادر را می خواهد همان قدر جوان و سرزنده که زیر آفتاب دراز بکشد و چشمان نگران پدر که همه طرف را بپاید تا کسی پاهای زیبای همسرش را دید نزند
دلم می خواهد بلند شوم همه ی پاشیده هایت را جمع کنم توی دستهایم و بو بکشم عطر بچه گانه ات را

پ.ن: آیا من هیچ وقت کودکی نکرده ام؟؟