7/25/2012

پدربزرگم یک صندلیِ چوبی ساخته بود که گذاشته بودش توی حیاطِ خانه‌ش ، اخلاق عجیبی داشت ، خبردار که می‌شد قرار است ما برویم آن‌جا ،از صبح‌ش رویِ صندلی می‌نشست ، نگاه می‌انداخت به جاده و سیگار می‌کشید تا ما برسیم. یک وقت‌هایی مادرم می‌گفت سرزده برویم شاید که پدربزرگ را غافلگیر کنیم  ، پیچ جاده را که رد می‌کردیم پدربزرگ باز رویِ همان صندلی چوبی نشسته بود و خیره به جاده ، سیگار می‌کشید. یک‌بار غافلگیرش کردیم ، وقتی رسیدیم هرسه‌مان با کفش دویدیم تویِ خانه ، پدربزرگ توی رختخواب بود .
صندلیِ چوبی سال‌هاست دارد خاک می‌خورَد.
این‌جا من روی یک صندلیِ فلزی نشسته‌م و نگاهم به ناکجاآباد است . پس کِی می‌رسند آن‌ها که باید برسند؟

No comments:

Post a Comment