9/30/2012

الان دیگه توام بیای تو آینه نگام کنی ؛ نه از چشمام می‌شناسی‌م ، نه از چالِ لپم وقتی می‌خندم.

9/28/2012

من همونم که یه‌روز می‌خواستم دریا بشم
می‌خواستم بزرگ‌ترین دریایِ دنیا بشم
......

9/20/2012

آدما وقتی بفهمن یه کارِشون تو رو خوشحال می‌کنه ، اونو ازت دریغ می‌کنن . مثل یه لبخند ، مثل یه جمله ، حتی یه لایک .

این‌که آدم هیچ دوستی ، دقیقن هیچ دوستی نداشته باشد ، چه شکلی می‌شود؟ شبیهِ من؟ با موهای از دو طرف بافته شده و ماتیکِ کج و معوج و موزاییک‌هایِ حیاط؟دلم گرفته‌ست و حتی ایوانی نداریم که بروم رویش  ، چند روز‌ست که یک کلمه هم  با کَسی حرف نزده‌م که صدایِ خودم یادم بیاید؟ حتی یادم نمی‌آید از کجا باختم و سرچه؟
وقتی آدم هیچ‌چیز برایِ باختن نداشته باشد ؛ چه‌ش را می‌بازد؟ کاش همان را ببازم و تمام .

9/17/2012

 .چشم‌هام هوایِ پاییزِ پارسال‌ را کَرده
کاش یک‌روزش به مَن بازمی‌گَشت.

9/15/2012

هیچی نمی‌تونه اندازه این آرومم کنه که تو همت باشم ، شب باشه ، سرمو تکیه بدم به صندلیِ ماشین و هایده‌م با صدای بلند بخونه ، برسم به اون چراغای چشمک‌زن و اون تابلوی " خطر ، انتهای بزرگراه "
تهِ همت 
برسم تهِ همت

9/07/2012

حالِ این پُست برعکسِ حالِ همه‌ی پُست‌های این وبلاگ خوب است .
همه‌تان باور کنید .

9/05/2012

خیلی سخت شروعش کردم ، هزار بارنوشتمش ، هزار بار پاکش کردم ، فکر کردم حرف زدن از آرزوها فقط برای اونایی ممکنه که می‌تونن بهش برسن ، چون وقتی از چیزی حرف بزنی و به گوش جِنا برسه ، دیگه نمی‌تونی بهش برسی  . مثل اینکه مامان همیشه می‌گه خوابِ بدت‌رو برا آبِ روون تعریف کن ، بذار آب با خودش ببردتش ، می‌گه خواب بد رو هیچ‌وقت تعریف نکن ، شاید یه روزی برسه به حقیقت ، می‌دونم که همه چی دوروبَرِ احتمالات داره می‌چرخه ،  پس یه آرزو هم می‌تونه یک در هزار تبدیل بشه به حقیقت  و برای منی که یه زمانی تو دانشگاه ریاضی خوندم ، یک در هزار یعنی همون خودِ  آرزو


روی تخت ، توی حیاط بودیم ، مامان سرگرم گل‌ها ،  از دوستِ پسرخاله‌م پرسید : آرزوت چیه ؟ داشت روی حلزونا نمک می‌پاشید ، دوست پسرخاله‌م خیلی جدی گفت : اینکه یکی از مهم‌ترین سران مملکت رو بکشم ، تو تلویزیون نشونم بدن ، دارم بزنن به‌خاطر یه کارِ مهم .
از مامان پرسید : شما چی؟
مامان گفت : اینکه یه دستگاهی اختراع بشه که خودش حلزونا رو بگیره و روشون نمک بپاشه . 
از همون روز یکی هست که هروقت میاد خونه ، میره تو اتاقش و مشغول اختراع یه دستگاهی میشه که حلزونا رو بگیره و روشون نمک بپاشه.

9/04/2012


جایی در کوه‌های آلپ فرانسه ، یک مرد اسکی‌باز بیست یا بیست و پنج سال پیش گم شد . ظاهرا زیر بهمن مدفون شده بود و جسدش هرگز پیدا نشد ، پسرش که در آن هنگام کودک بود ، بزرگ شد ، اسکی را آموخت و سال گذشته روزی به اسکی رفت . از جایی که پدرش در آن گم شده بود فاصله‌ی زیادی نداشت ، ولی خودش این را نمی‌دانست . به‌خاطر جابه‌جایی کامل و مداوم یخ‌ها طی آن سال‌ها ، دامنه‌ی کوه حالا کاملا با گذشته تفاوت داشت . پسر
 که در دل آن کوه‌ها تن‌ها بود و کیلومترها با بقیه‌ی آدم‌ها فاصله داشت ، بر حسب تصادف جسدی را یافت ؛ جسد یک مرد که چنان تروتازه مانده بود که انگار در حالت اغما به سر می‌برد . لازم به گفتن نیست که مرد جوان برای وارسی جسد خم شد . در حالی که به چهره‌ی جسد نگاه می‌کرد وحشت سراپای وجودش را فرا گرفت ، چون خیال کرد صورت خودش را می‌بیند . آن‌طور که در مقاله نوشته بودند ، جوان در حالی که از ترس می‌لرزید ، جسد را که کاملا یخ زده بود و به نظر می‌آمد کسی است که در آن سوی پنجره‌ای ایستاده است با دقت بیش‌تری بررسی کرد و دید که پدرش است . جسد مرد هنوز جوان بود ، حتی جوان‌تر از سن فعلی پسرش ، مسن‌تر بودن از پدر عجیب و ترسناک است .

پل استر - سه‌گانه‌ی نیویورک - ارواح - مترجم : خجسته کیهان

9/02/2012

همه‌ی خانواده‌های خوشبخت همانندند ، اما هر خانواده‌ی تیره‌ بخت به شیوه‌ی خاص خود تیره بخت است .
 
لئو تولستوی - آنا کارنینا