10/07/2011

امیرعلی و نیلوفر آمدند دیروز . دوست داشتم امیرعلی را بغل کنم و گریه کنم . شاید از نیلوفر خجالت کشیدم . پرسید حالت خوبه کلن؟دلم میخواست عر بزنم بگویم نه . گفتم بد نیستم . درد نبودنت سنگین است . نمی شود بی صدا تحمل کرد . تو باید می بودی دیشب . بین دوست هایت . باید دستانم را می گرفتی . تو باید سرت را می گرفتی بالا و می گفتی زنم مرده . تا به کی شب ها با گریه بخوابم و صبح ها با گریه بیدار شوم؟این کلیشه نیست . این عین زندگی من است . می ترسم یادم برود راه رفتنت را . مدل خندیدنت.نگاه کردنت را . می ترسم فراموش کنم چطور لنگ میزدیم از جلوی در مترو؟یادم رفته مسیر گلشهر را . یادم رفته از پشت رستاخیز چطور دور می زدم و می پیچدم تو کوچه تان؟
چطور می توانی با یک مشت خاطره زندگی نکنی؟شاید چون آنجا اتوبان کرج تهران نیست . شاید چون همت ندارید . چون فری کثیف و باغ فردوس و سینما آزادی نیست . شاید چون از اول ولیعصر تا خود چهار راهی وجود ندارد . راسته ی انقلاب نیست تا چهار راه.تاتر شهری نیست . پارک لاله و موزه و بازارچه ندارید . سوپر استار نیست . شاید چون چراغ چشمک زن پایین پارک خانه ی لیلا اینا سر ملاصدرا دیگر برایت چشمک نمی زند . کجاها هست که نرفتیم؟که نیستی تو؟حتمن خاطره می سازی برای خودت . من چرا نمی توانم بچه م؟چرا نمی توانم؟چرا هرکس را می بینم دنبال تو می گردم؟تو نیستی و این آنقدر تلخ است که دهانم را هم تلخ کرده . طعم گس نبودنت می آید روی زبانم . توی دهانم می چرخد . و قاطی اشک های شورم می شود . 
تمام بدنم درد گرفته از نبودنت .
دلت تنگ می شود هیچ؟

10/05/2011

من از قانع شدن به کم می ترسم
و همه را کمتر از تو می بینم