کفش هایم زخمی شده اند
همه ی راه را هم که پیاده بروی درست نمی شود.یعنی همه ی راه راها!از پل همت تا ونک نمی شود همه ی راه!بر می گردی!ولیعصر را رو به پایین می روی!فکر می کنی آن زمان ها که ماشین داشتی.اینجا می نوشتی می انداختی رو به ولیعصر پایین.خنده ات که می گیرد اخم می کنی!تند راه می روی!یاد آن موقع ها می افتی که باید می دویدی تا بهش برسی.یعنی می دویدی ها!حالا اما می توانی آرام آرام بروی.وقت داری.تا ساعت 3:30.الان حدودای 10 صبح است.فکر می کنی چقدر راه بروی خوب است؟کِی دادش در می آید؟
شروع شد: کفش پشت پایت را می زند. سعی می کنی بهش فکر نکنی. اما نمی شود.می ایستی. یک پایت را می گذاری روی پله و یادت می افتد به اینکه شلوارت هم پاره شده! خنده ات که می گیرد زورت کم می شود! اهمیت نمی دهی . دست می کشی به پشت پایت.زخم راحس میکنی یعنی زخم شده ها!چسب زخم شُل شده!جوراب رادر می آوری!آنچه که از چسب زخم مانده را پرت می کنی به جوی آب!یک چسب زخم دیگر!درون کیف ات را می گردی.چسب را می چسبانی. جوراب را بالا می کشی.بند کفش را می بندی.با احتیاط پایت را می گذاری روی زمین. امتحانش می کنی...چند قدم راه می روی.خوب است!زیر چشمی نگاه تندی می اندازی به اطرافت!نخیر !خدا را شکر کسی تو نخ کارهای تو نیست! کیف را می اندازی روی دوشت و باز راه می روی!این بار خیلی آرام تر!زیر پل که می رسی یادت می افتد به آن روز که با یک عالم آدم به اینجا رسیدی و شعار دادی.آن روز فکر می کردی همه چیز تمام شده است اما امروز می دانی که همه چیز از آنجا شروع شد!بر می گردی به سمت ونک!فکر می کنی تا ونک وقت داری به همه چیز خوب فکر کنی اما چیزی مانع می شود.می گردی دنبال آن چیز.کلافه ای و سردرگم!دست هایت در هوا تاب می خورند.نمی دانی چه کارشان کنی!هیچ فکر نکرده بودی که موقع راه رفتن می توانند انقدر اضافی باشند.نگاه می کنی به بقیه که بفهمی باهاشان چکار کنی. تاب می خورند.فکرت را منحرف می کنی اما باز برمیگردی به دست ها!مردی از کنارت می گذرد.با صدای بلند به معشوقه ی خیالی اش فحش می دهد.کاش تو هم می توانستی یک معشوق خیالی داشته باشی
به ونک که می رسی فکر می کنی تا خانه پیاده بروی.کلید را در دستت می چرخانی!رو به ملاصدرا پایین می روی.سر شیراز که می رسی نفس تازه می کنی!تا به الان به چه چیز فکر کرده ای خدا می داند. فکر دبستان ده ونک را که می کنی نیشت تا بناگوش باز می شود. فکر می کنی تمام دیشب را بیدار بودی و درس خواندی.چشم هایت می سوزد.اهمیت نمی دهی.همیشه همین است.اهمیت که ندهی درست می شود. سر سازمان گوشت می نشینی روی جدول کنار خیابان.چیزی نمانده اما فکر می کنی همین یک ذره راه نفست را می گیرد.می کشدت!همیشه همین است.به اینجا که می رسی فکر می کنی می میری.ادامه ندهی بهتر است.به اینجا که می رسی می ترسی!بلند می شوی.چیزی نمانده!کفش ها خوب راه آمده اند تا به اینجا!فکر می کنی کار خوبی نبود پیاده این مسیر را آمدن تا کفش ها جا باز کنند. سعی می کنی به بقیه چسب ها فکر کنی!به خود چسب روی زخم اما نه!میدانی چه منظره ی بدی در خانه انتظارت را می کشد!جلوی در خانه گربه پهن شده روی زمین!چقدر کثافت!همیشه همین جا ولو است!فکر می کنی گربه هم آنفولانزای خوکی می گیرد؟کلید را که به در می اندازی دیگر از درد به خود می پیچی!لامصب چه دردی می کند! پله ها را دو تا یکی می روی پایین!چراغ را می زنی!پایت را به سرعت از کفش می کشی بیرون!فحش می دهی به هرجا نه بدترِ صاحب مغازه ای که کفش را از او خریده ای! تلفن ات که زنگ می زند حرص ات بیشتر می شود!نزدیک است بزنی زیر گریه!رئیس شرکت (مازیار) می پرسد: بعد از دو هفته هنوز قصد نداری بیای؟؟؟می گویی : نه و قطع می کنی!جلوی پنجره که می ایستی فکر می کنی حالا نه کار داری نه کفش!سیگارت که تمام می شود روی کاناپه ولو می شوی.فکرت می کشد به گربه!یادت می افتد به دختری که رژ لب قرمز زده بود!وسوسه می شوی.از کیفت رژِ لب را در می آوری .از حفظ می کشی به لب هایت!چشمهایت را می بندی تا خوابت ببرد
همه ی راه را هم که پیاده بروی درست نمی شود.یعنی همه ی راه راها!از پل همت تا ونک نمی شود همه ی راه!بر می گردی!ولیعصر را رو به پایین می روی!فکر می کنی آن زمان ها که ماشین داشتی.اینجا می نوشتی می انداختی رو به ولیعصر پایین.خنده ات که می گیرد اخم می کنی!تند راه می روی!یاد آن موقع ها می افتی که باید می دویدی تا بهش برسی.یعنی می دویدی ها!حالا اما می توانی آرام آرام بروی.وقت داری.تا ساعت 3:30.الان حدودای 10 صبح است.فکر می کنی چقدر راه بروی خوب است؟کِی دادش در می آید؟
شروع شد: کفش پشت پایت را می زند. سعی می کنی بهش فکر نکنی. اما نمی شود.می ایستی. یک پایت را می گذاری روی پله و یادت می افتد به اینکه شلوارت هم پاره شده! خنده ات که می گیرد زورت کم می شود! اهمیت نمی دهی . دست می کشی به پشت پایت.زخم راحس میکنی یعنی زخم شده ها!چسب زخم شُل شده!جوراب رادر می آوری!آنچه که از چسب زخم مانده را پرت می کنی به جوی آب!یک چسب زخم دیگر!درون کیف ات را می گردی.چسب را می چسبانی. جوراب را بالا می کشی.بند کفش را می بندی.با احتیاط پایت را می گذاری روی زمین. امتحانش می کنی...چند قدم راه می روی.خوب است!زیر چشمی نگاه تندی می اندازی به اطرافت!نخیر !خدا را شکر کسی تو نخ کارهای تو نیست! کیف را می اندازی روی دوشت و باز راه می روی!این بار خیلی آرام تر!زیر پل که می رسی یادت می افتد به آن روز که با یک عالم آدم به اینجا رسیدی و شعار دادی.آن روز فکر می کردی همه چیز تمام شده است اما امروز می دانی که همه چیز از آنجا شروع شد!بر می گردی به سمت ونک!فکر می کنی تا ونک وقت داری به همه چیز خوب فکر کنی اما چیزی مانع می شود.می گردی دنبال آن چیز.کلافه ای و سردرگم!دست هایت در هوا تاب می خورند.نمی دانی چه کارشان کنی!هیچ فکر نکرده بودی که موقع راه رفتن می توانند انقدر اضافی باشند.نگاه می کنی به بقیه که بفهمی باهاشان چکار کنی. تاب می خورند.فکرت را منحرف می کنی اما باز برمیگردی به دست ها!مردی از کنارت می گذرد.با صدای بلند به معشوقه ی خیالی اش فحش می دهد.کاش تو هم می توانستی یک معشوق خیالی داشته باشی
به ونک که می رسی فکر می کنی تا خانه پیاده بروی.کلید را در دستت می چرخانی!رو به ملاصدرا پایین می روی.سر شیراز که می رسی نفس تازه می کنی!تا به الان به چه چیز فکر کرده ای خدا می داند. فکر دبستان ده ونک را که می کنی نیشت تا بناگوش باز می شود. فکر می کنی تمام دیشب را بیدار بودی و درس خواندی.چشم هایت می سوزد.اهمیت نمی دهی.همیشه همین است.اهمیت که ندهی درست می شود. سر سازمان گوشت می نشینی روی جدول کنار خیابان.چیزی نمانده اما فکر می کنی همین یک ذره راه نفست را می گیرد.می کشدت!همیشه همین است.به اینجا که می رسی فکر می کنی می میری.ادامه ندهی بهتر است.به اینجا که می رسی می ترسی!بلند می شوی.چیزی نمانده!کفش ها خوب راه آمده اند تا به اینجا!فکر می کنی کار خوبی نبود پیاده این مسیر را آمدن تا کفش ها جا باز کنند. سعی می کنی به بقیه چسب ها فکر کنی!به خود چسب روی زخم اما نه!میدانی چه منظره ی بدی در خانه انتظارت را می کشد!جلوی در خانه گربه پهن شده روی زمین!چقدر کثافت!همیشه همین جا ولو است!فکر می کنی گربه هم آنفولانزای خوکی می گیرد؟کلید را که به در می اندازی دیگر از درد به خود می پیچی!لامصب چه دردی می کند! پله ها را دو تا یکی می روی پایین!چراغ را می زنی!پایت را به سرعت از کفش می کشی بیرون!فحش می دهی به هرجا نه بدترِ صاحب مغازه ای که کفش را از او خریده ای! تلفن ات که زنگ می زند حرص ات بیشتر می شود!نزدیک است بزنی زیر گریه!رئیس شرکت (مازیار) می پرسد: بعد از دو هفته هنوز قصد نداری بیای؟؟؟می گویی : نه و قطع می کنی!جلوی پنجره که می ایستی فکر می کنی حالا نه کار داری نه کفش!سیگارت که تمام می شود روی کاناپه ولو می شوی.فکرت می کشد به گربه!یادت می افتد به دختری که رژ لب قرمز زده بود!وسوسه می شوی.از کیفت رژِ لب را در می آوری .از حفظ می کشی به لب هایت!چشمهایت را می بندی تا خوابت ببرد