8/31/2009

کفش هایم زخمی شده اند

همه ی راه را هم که پیاده بروی درست نمی شود.یعنی همه ی راه راها!از پل همت تا ونک نمی شود همه ی راه!بر می گردی!ولیعصر را رو به پایین می روی!فکر می کنی آن زمان ها که ماشین داشتی.اینجا می نوشتی می انداختی رو به ولیعصر پایین.خنده ات که می گیرد اخم می کنی!تند راه می روی!یاد آن موقع ها می افتی که باید می دویدی تا بهش برسی.یعنی می دویدی ها!حالا اما می توانی آرام آرام بروی.وقت داری.تا ساعت 3:30.الان حدودای 10 صبح است.فکر می کنی چقدر راه بروی خوب است؟کِی دادش در می آید؟
شروع شد: کفش پشت پایت را می زند. سعی می کنی بهش فکر نکنی. اما نمی شود.می ایستی. یک پایت را می گذاری روی پله و یادت می افتد به اینکه شلوارت هم پاره شده! خنده ات که می گیرد زورت کم می شود! اهمیت نمی دهی . دست می کشی به پشت پایت.زخم راحس میکنی یعنی زخم شده ها!چسب زخم شُل شده!جوراب رادر می آوری!آنچه که از چسب زخم مانده را پرت می کنی به جوی آب!یک چسب زخم دیگر!درون کیف ات را می گردی.چسب را می چسبانی. جوراب را بالا می کشی.بند کفش را می بندی.با احتیاط پایت را می گذاری روی زمین. امتحانش می کنی...چند قدم راه می روی.خوب است!زیر چشمی نگاه تندی می اندازی به اطرافت!نخیر !خدا را شکر کسی تو نخ کارهای تو نیست! کیف را می اندازی روی دوشت و باز راه می روی!این بار خیلی آرام تر!زیر پل که می رسی یادت می افتد به آن روز که با یک عالم آدم به اینجا رسیدی و شعار دادی.آن روز فکر می کردی همه چیز تمام شده است اما امروز می دانی که همه چیز از آنجا شروع شد!بر می گردی به سمت ونک!فکر می کنی تا ونک وقت داری به همه چیز خوب فکر کنی اما چیزی مانع می شود.می گردی دنبال آن چیز.کلافه ای و سردرگم!دست هایت در هوا تاب می خورند.نمی دانی چه کارشان کنی!هیچ فکر نکرده بودی که موقع راه رفتن می توانند انقدر اضافی باشند.نگاه می کنی به بقیه که بفهمی باهاشان چکار کنی. تاب می خورند.فکرت را منحرف می کنی اما باز برمیگردی به دست ها!مردی از کنارت می گذرد.با صدای بلند به معشوقه ی خیالی اش فحش می دهد.کاش تو هم می توانستی یک معشوق خیالی داشته باشی
به ونک که می رسی فکر می کنی تا خانه پیاده بروی.کلید را در دستت می چرخانی!رو به ملاصدرا پایین می روی.سر شیراز که می رسی نفس تازه می کنی!تا به الان به چه چیز فکر کرده ای خدا می داند. فکر دبستان ده ونک را که می کنی نیشت تا بناگوش باز می شود. فکر می کنی تمام دیشب را بیدار بودی و درس خواندی.چشم هایت می سوزد.اهمیت نمی دهی.همیشه همین است.اهمیت که ندهی درست می شود. سر سازمان گوشت می نشینی روی جدول کنار خیابان.چیزی نمانده اما فکر می کنی همین یک ذره راه نفست را می گیرد.می کشدت!همیشه همین است.به اینجا که می رسی فکر می کنی می میری.ادامه ندهی بهتر است.به اینجا که می رسی می ترسی!بلند می شوی.چیزی نمانده!کفش ها خوب راه آمده اند تا به اینجا!فکر می کنی کار خوبی نبود پیاده این مسیر را آمدن تا کفش ها جا باز کنند. سعی می کنی به بقیه چسب ها فکر کنی!به خود چسب روی زخم اما نه!میدانی چه منظره ی بدی در خانه انتظارت را می کشد!جلوی در خانه گربه پهن شده روی زمین!چقدر کثافت!همیشه همین جا ولو است!فکر می کنی گربه هم آنفولانزای خوکی می گیرد؟کلید را که به در می اندازی دیگر از درد به خود می پیچی!لامصب چه دردی می کند! پله ها را دو تا یکی می روی پایین!چراغ را می زنی!پایت را به سرعت از کفش می کشی بیرون!فحش می دهی به هرجا نه بدترِ صاحب مغازه ای که کفش را از او خریده ای! تلفن ات که زنگ می زند حرص ات بیشتر می شود!نزدیک است بزنی زیر گریه!رئیس شرکت (مازیار) می پرسد: بعد از دو هفته هنوز قصد نداری بیای؟؟؟می گویی : نه و قطع می کنی!جلوی پنجره که می ایستی فکر می کنی حالا نه کار داری نه کفش!سیگارت که تمام می شود روی کاناپه ولو می شوی.فکرت می کشد به گربه!یادت می افتد به دختری که رژ لب قرمز زده بود!وسوسه می شوی.از کیفت رژِ لب را در می آوری .از حفظ می کشی به لب هایت!چشمهایت را می بندی تا خوابت ببرد

8/30/2009

به مادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم/فروغ فرخزاد



پ.ن:من کلن درک درستی از وسایل برقی خونمون ندارم...الان صبحه و من بیدارم/وقتی کار با جارو برقیو یاد گرفتم کار با مایکروویو یادم میره/کار با اونم یاد بگیرم کار با چایی ساز یادم میره/الان یکی بیاد به من بگه این کولر لامصب چه جوری روشن میشه؟من فقط میتونم چایی بخورم الان

8/29/2009

8/19/2009

عاشقانه ی سه


فیروزه های کبود گیسوانم را تراش می دهی
نشانی پیوند من با تو/میان انگشت های ناراحتم
در این غریبه ها هیچ کس مثل تو آواز نمی خواند
درست نمی دانم/آیا غنچه های لبت شکفته اند؟

برگرد/حقیقت تصاویِر ذهن مرا واقعیت درک کن
برگرد /تمام گفته های مرا باز بیافرین
لمس کن تمام آنچه که سالها نقش می کنم
برگرد/همین تمام نا گفته ی من است


پ.ن:تقدیم شد به تو
عاشقانه ی دو



نمی شود انعکاس نور تو در باد/تصویرت کند
کانون تصویر خودت را باز بیافرین


وقت های بیداری ام از خواب پریده است
دوباره مرا غسل می دهی؟
نگاه کن/کناره های فردای احساس من بی دریاست
دوباره به من آب می دهی؟
نیلوفران تو آغاز می کنند جفت گیری آب برکه را
نام حرمت شکنم را در لفاف عشق کشته ای
لیلی نام توام
عاشقانه ی یک


دوباره تو را برای آغوشم تنگ می کنم
دوباره چشم های تو را لبخند می زنم
بلند زیبای تمام افکارم/در من قد بکش
غزل بگو/وزن گم شده ی احساس مرا پس بده
سقوطم بده
با سفیدی دندان تو در هم آمیخته ام
شفافم کن

دندان تو را به دندان می گیرم
عکس تو را قورت می دهم
دوباره سری بزن بر احساس قدم های من
دوباره روح برگهای جاده را آزاد کن
صدای قهقهه های مرا پس بده
تو تنها خاطره ی زنده ی منی

8/11/2009

تاب می خوری...تاب می خوری میان این همه خون...تاب می خوری و من به خود می پیچم.تاب می خوری و من نگاه می کنم.سکوت می کنم.اخم می کنم.تاب می خوری و من به خود می پیچم
می روی آن ته ها!می روی توی سیاهی!نه اینکه من بفرستمت آن پایین ها!می روی و من به خود می پیچم!صدای خنده ات که می پیچد لبخند هم نمی زنم
قهر می کنی!انتظار می کشم.....زمین می چرخد!تو می چرخی!تاب می خوری!سیگار می کشم!زمین می چرخد و انگار برایش فرقی ندارد تو تاب می خوری و من به خود می پیچم
تو هنوز می خندی و من می پیچم
بالا می آیی...در راستای بند ناف بالا می آیی!بالا که می آیی چشمانت باز است!زُل زده ای به من!راس ساعت 9 صبح بالا می آیی! دیگر نگاهم نمی کنی ! نمی خندی!صدای خنده که نمی پیچد من می خندم!تاب می خورم اما!من تاب می خورم با روزگار!خودم را از زیر دست و پا می کشم بیرون!تاب می خورم تا تولدی دیگر!تاب می خورم برای هیچ وقت نیامدنت!برای انتظاری سرخورده!من تاب می خورم و تو به خود می پیچی
:گاهی یک اتفاق ساده موجب تغییری مهم می شود و گاهی یک تغییر مهم حتی یک اتفاق ساده را نیز به وجود نمی آورد

8/08/2009

میخوام داشته باشمش
اولین باره که تو یه شب دوبار بلاگمو تو فاصله ی زمانی کوتاه آپ میکنم/هرچی برمیگردم عقب هیچ چیز خوشحالم نمیکنه/هیچ کدوم از این پستا/احمقانه س که دلم میخواد این بلاگ کاغذی بود و مچاله ش میکردم مینداختمش یه گوشه شاید همه ی عقده م خالی میشد/اما حتی اینم نمیشه/کلن امشب همه چیز رو دورِ نمیشه میگذره و من با وجود اینکه دارم قالب تهی میکنم(اینکه میگم قالب تهی میکنم نه در حد حرف ها!واقعا قالب تهی میکنم) خیلی خونسردمو آروم!البته همیشه همینطوری بوده!من موقعی که باید از کوره در برم آرومم و موقعی که باید ساکت باشم داد و بیداد را میندازمو عالم و آدمو رسوا میکنم!/از این بلاگ بدم میاد/اولین باره اینجوری شدم/این بلاگی که باعث شد همه چیزمو گم کنم تو این یه ماه اخیر/رسم الخطمو/نثرمو/همه چیمو/دلم نمیخواد بدونم چند تا خواننده دارم/دلم نمیخواد صب پاشم بیام ببینم چندتا کامنت دارم یا تو گوگل ریدر کسی شیرم کرده یا نه/دلم نمی خواد اینجا دنبال این باشم که چه جوری میتونم چیکار کنم/دلم نمیخواد هیچ چیز جدید تو این اینترنت وامونده یاد بگیرم/دلم نمیخواد بدونم چند نفر سابسکرایبم کردن/فید برنر چیه/یا این سیستم بلاگر دیگه چه گهیه؟/دلم نمیخواد حتی به این فک کنم که اینا که نوشتم درستن؟یا نه؟/دلم میخواد آرامش داشته باشم/هیچی تو این دنیای وامونده نباشه که عصبیم کنه/که آرامشمو ازم بگیره/اینکه بعد یه عصر خوب تو روز جمعه وقتی میام خونه نبینم همه تو کوچه جمع شدنو دارن از یه دختری حرف میزنن که قبلش معلوم نبوده چه گهی بوده/کلن خسته شدم از اینکه هر روز منتظر یه اتفاق جدید بودم/از اینکه همیشه یکی مث یه سایه دنبالمه/هیچ وقت نمیشه فهمید تند رفتن بهتره یا کند رفتن/نه با ماشین ها/(حتی با ماشین!)مسئله تغییر بر حسب نوع موقعیت نیست بلکه تقدیره که نمیزاره بفهمی/درست مث رفتنو موندن آدما میمونه/یه سریاشون که میرن و یه سریاشون که می مونن/اونام که میرن بالاخره یه جا می مونن/اونا که می مونن بالاخره یه روز میرن/ولی قصه همیشه یه چیزه/وقتی روبروتو نیگا میکنیو فقط یه دیوار بلند میبینی تنها امیدت میشه ناخونات که شاید بتونی باهاشون از دیوار بگذری/تف/آخه چقدر حماقت؟/من خوب میدونم الان حالم بده و فردا به بدحالیه امروزم میخندم/نا امیدی پیش میاد/مشکلای بزرگ همیشه راه حلای ساده دارن/خوش باش/این یه دستوره/ته تهش لذت دیدن یه فیلم خوب/گوش دادن به یه موزیک خوب/خوندن یه کتاب خوب/لذت نقاشی کشیدن/شعر گفتن/داستان نوشتن/لذت بودن با آدمایی که واست مهمن/که چی؟زندگی گهیه/وقتی تنها دلیل موندنت سختیه رفتنه/آروم دراز بکشو به همه چیزای گند دوروبرت فک کن/حالت داره بهم میخوره/جدی:خسته شو از خستگی/یه کم به خودت استراحت بده/اینم یه دستوره/از کابوس دیدن خسته شو/اینجور میفهمی فقط تو نیستی که داری حماقت میکنی/همه ی آدما ی دوروبرت مرتکب این حماقت میشن/یه سری میفهمن/یه سری خودشونو میزنن به نفهمی

8/07/2009

خواب می بینی...خوابت یادت هست...خواب می بینی که برهنه در خانه ای از شیشه هستی...دیوارها...سقف ها...درها...پنجره ها ...همه چیز از شیشه است. مردم در خانه جمع هستند.به تو می خندند و با انگشت به برهنگی تو اشاره می کنند
جایی برای پنهان شدن نیست.از هیچ طرف...با شرم دنبال پناهگاهی می گردی...ناگهان خانه ی شیشه ای با صدای هولناکی در هم می شکند...میلیونها ذره شیشه در پوست برهنه ات فرو می رود...درست مثل الان که بدنت داغ است...گز گز می کند...دیده ای چطور پایت به خواب می رود؟وقتی به آن دست می زنند انگار سوزن به پایت فرو می کنند!تو التماس می کنی و همه چیز همانطور است که قرار بوده باش
د
پ.ن:دیگر صدای سکوت را نمی شنوی...صداهای مزاحم مانع درک صدای گیرای سکوت می شوند و این همان فکری ست که دنیا مدتهاست ازمکرش استفاده می کند

8/05/2009

لاک پشت مُرد
صبح وقتی رفتم بالای سرش دست و پاهاشو کامل از توی لاکش درآورده بود حتی چشماشو بسته بود . با فرصت مرده بود.مادر گفت : باید خوشحال باشی آروم مرده.با فرصت مرده.خیلی ها فرصت بستن چشماشونم ندارن.
یادم اومد که کجا خردیمش.با کی بودم.چه روزهایی.دلم براش تنگ شد
روزها یکنواخت می گذرند.شب ها سخت ترند . وقتی از یک چرت وسط روز بیدار می شوم حالم از همیشه بدتر است
از هیچ چیز مطمئن نیستم . ساعت چند است؟صبح است یا غروب؟پوچی بودن روی اعصابم موج می زند
تداوم خالی بودن در خانه...در ساعت معینی به من دارو می دهند...در ساعت معینی زنگ می زنند...در ساعت معینی دکتر می آید...در ساعت معینی فریاد می کشم...امروز چه روزی بود؟درباره ی چه حرف می زنند؟

حمام که می گیرم در راهرو می ایستم...حوله را به دور سینه هایم می پیچم...راهرو باریک تر از همیشه به نظر می آید...هوا در جریان است...چه چیز را فراموش کرده ام؟همه انجا جلوی تلویزیون هستند...همه؟؟با هم پچ پچ می کنند...راهرو انگار باریک تر شده است...صدای باد که می پیچد نگاهم به پنجره ی باز اتاقم می افتد که با باد کولر دست به یکی کرده و زوزه می کشد...به سختی قدم برمیدارم
زیر سیگاری خالی بابا کنار تلفن است...سطل آشغال اتاقم خالی ست...خودم خالی هستم

یک نفر زنگ زد...صدای داد و بیداد در کوچه ...به سمت پنجره می دوم...پایین را که نگاه می کنم از حال می روم

مادر می گوید : اهمیت که ندهی درست می شود...خودش درست می شود...درست می شود؟چی درست می شود؟من نمی خواهم چیزی درست شود...همه چیز درست است...کاش بی خیالم شود

پ.ن: عماد خوشحالی نه؟؟؟میتونی تبریک بگی حتی مرگ میتال رو!!اولین فکری که صبح به سرم زد این بود که برش دارم و بیایم سراغ تو!نه که چیزی بگویم ها!نه!نشانت بدهم و بروم!دوستش نداشتی چون فکر میکردی اذیتش می کنم!حق با تو بود...اذیت شد و مُرد..حیوان را که در خانه نگه نمی دارند

8/04/2009

قلمرو دزدان

سرزمینی بود که همه مردمش دزد بودند. شبها هرکسی شاه کلید و چراغ دستی دزدی اش را بر می داشت و می رفت به دزدی خانه همسایه اش . در سپیده سحر باز می گشت به این انتظار که خانه ی خودش هم غارت شده باشد
و چنین بود که رابطه همه با هم خوب بود و کسی هم از قاعده نافرمانی نمی کرد . این از آن می دزدید و آن از دیگری و همین طور تا آخر و آخری هم از اولی . خرید و فروش در آن سرزمین کلاهبرداری بود هم فروشنده و هم خریدار سر هم کلاه می گذاشتند . دولت سازمان جنایتکاری بود که مردم را غارت می کرد و مردم هم فکری نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت چنین بود که زندگی بی هیچ کم و کاستی جریان داشت و غنی و فقیری وجود نداشت
ناگهان ( کسی نمی داند چگونه ) در آن سرزمین آدم درستی پیدا شد . شبها به جای برداشتن کیسه و چراغ دستی و بیرون زدن از خانه در خانه می ماند تا سیگار بکشد و رمان بخواند
دزدها می آمدند و می دیدند که چراغ روشن است و راهشان را می گرفتند و می رفتند
زمانی گذشت . باید برای او روشن می شد که مختار است زندگی اش را بکند و چیزی ندزدد اما این دلیل نمی شود چوب لای چرخ دیگران بگذارد . به ازای هر شبی که او در خانه می ماند خانواده ای در صبح فردا نانی به سفره نداشت
مرد خوب در برابر این دلیل پاسخی نداشت . شبها از خانه بیرون می زد و سحر به خانه بر می گشت . اما به دزدی نمی رفت . آدم درستی بود و کاریش نمی شد کرد . می رفت و روی پل می ایستاد و بر گذر آب در زیر آن می نگریست . باز می گشت و می دید که خانه اش غارت شده است
یک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه خالی نشسته بود بی غذا و پشیزی پول . اما این را بگوییم که گناه از خودش بود . رفتار او قواعد جامعه را به هم ریخته بود . می گذاشت که از او بدزدند و خود چیزی نمی دزدید . در این صورت همیشه کسی بود که سپیده سحر به خانه می آمد و خانه اش را دست نخورده می یافت . خانه ای که مرد خوب باید غارتش می کرد . چنین شد که آنانی که غارت نشده بودند پس از زمانی ثروت اندوختند و دیگر حال و حوصله به دزدی رفتن را نداشتند و از سوی دیگر آنانی که برای دزدی به خانه مرد خوب می آمدند چیزی نمی یافتند و فقیرتر می شدند . در این زمان ثروتمند ها نیز عادت کردند که شبانه به روی پل بروند و گذر آب را در زیر آن تماشا کنند و این کار جامعه را بی بند و بست تر کرد. زیرا خیلی ها غنی و خیلی ها فقیرتر شدند
حالا برای غنی ها روشن شده بود که اگر شبها به روی پل بروند فقیر خواهند شد . فکری به سرشان زد: بگذار به فقیرها پول بدهیم تا برای ما به دزدی بروند . قراردادها تنظیم شد دستمزد و درصد تعیین شد و البته دزد ( که همیشه دزد خواهد ماند ) می کوشد تا کلاهبرداری کند اما مثل پیش غنی ها غنی تر و فقیر ها فقیرتر شدند
بعضی از غنی ها آنقدر غنی شدند که دیگر نیاز نداشتند دزدی کنند یا بگذارد کسی برایشان بدزدد تا ثروتمند باقی بمانند اما همین که دست از دزدی بر می داشتند فقیر می شدند زیرا فقیران از آنها می دزدیدند . بعد شروع کردند به پول دادن به فقیرها تا از ثروتشان در مقابل فقیرها نگهبانی کنند . پلیس به وجود آمد و زندان را ساختند
و چنین بود که بعد از چند سالی پس از ظهور مرد خوب دیگر حرفی از دزدین و دزدیده شدن در میان نبود بلکه تنها از فقیر و غنی سخن گفته می شد . در حالیکه همه شان هنوز دزد بودند
مرد خوب نمونه منحصر به فرد بود و خیلی زود درگذشت
نوشته ی ایتالو کالوینو
شگرفترین نکته ی کابوس من آغاز آن است...گاهی از خودم می پرسم کابوس من چه وقت و از کجا شروع شد؟از کجا ریشه گرفته بود؟از اولین رویاهای بچه گی؟ از روزی که دیگر با تعجب به چیزی نگاه نکردم؟از روزی که او را شناختم؟ یا در حقیقت پس از ...؟
از غروب روزی که مانی را در مرکز پیدا کردم؟
واقعیتهای زندگی من مدام مثل موج های کف آلود در کام دریای بزرگ رویاها فرو می روند و من گاهی نمی توانم انگشتم را روی نقطه ی مطلق و ثابتی بگذارم
وقتی بر میگردم در ثانیه اول همه چیز جلوی چشمانم هست . لحظه های عجیبی گیج و ماتم . تا ده بیست ثانیه نمی دانم کی هستم؟کجا هستم؟او کی بود؟من...؟
کتاب زندگی ام ورق خورده و به صفحه ای سفید و خالی رسیده...و عجیب تر آنکه احساس می کنم در عمرم هزاران بار به این جا رسیده ام...به این لحظه...به این نکته...گیج...گمشده

یک زندگی را چطور می شود اندازه گرفت؟به طول سالها؟به مقدار پول؟به ساعتهای لذت عشق؟زندگی روی خط راست حرکت می کند ؟و به بی نهایت مرگ می رسد؟یا روی دایره حرکت می کند و ما مدام به همان بدبختی و بن بست همیشگی می رسیم؟؟

8/02/2009

وقتی زخم های روح به مرز تحمل رسید و کابوسها اوج گرفت یک شب (این امکان هست..مگر نه؟) که آدم در خواب یا بیداری به کابوسی فرو برود که دیگر از آن نتواند بیدار شود

این جمله را چه کسی گفت؟ از بچگی خوابهای عجیب و غریب زیاد می دیدم. هنوز هم می بینم . اگرچه به ندرت با کسی در مورد خوابهایم حرف میزدم یا میزنم
مردم هیچ وقت درست به خوابهای آدم گوش نمی کنند. به خصوص نزدیکان آدم که خیال می کنند آدم را می شناسند یا می فهمند
سالهاست که عادت کرده ام خوابها و کابوسهایم را درون خودم نگه دارم . حتی در خوابهایم هم با کسی درباره ی کابوسهایم حرف نمی زنم
اما از همان بچگی هروقت شبها خواب بدی می دیدم و می ترسیدم ( از کوهی پایین می افتادم یا مردم با چوب و چاقودنبالم میکردند) میان کابوس و ترس یک نفر انگار پاورچین پاورچین از ژرفنای روحم می آمد دست دراز می کرد عاشقانه به آرامی صدایم می کرد از خواب بیدارم می کرد به مرز خواب و بیداری می آورد چند لحظه ای همان جا نگهم می داشت تا متوجه شوم که خواب می بینم که واقعیت نیست بعد می رفت و من نفس راحتی می کشیدم دوباره به خواب فرو می رفتم.رویا ادامه پیدا میکرد اما من دیگر راحت و در امان بودم

پ.ن: همه چیز باور نکردنی شده/موهای زاید زیر ابروهایم/رنگ رفته ی لاکم/صورت زرد و بی روحم/ یک دست ناتوان/اخم/خواب زیاد/فراموشی/خراش/فریاد/موهای زاید بدنم/اینکه دیگر هیچ برایم مهم نیست/اینکه امروز سه روز است که بیرون نرفته ام/اینکه حتی دکتر را هم به خانه می آورند/اینکه من سر کار نمی روم/اینکه این لاک پشت هم غذا نمی خورد/اینکه معلوم است مثل ماهی تا چند روز دیگر می میرد/من اما هستم/هنوز هستم