5/26/2012

یادم میاد وقتی رفتم مدرسه ، هیچ دوستی نداشتم تقریبا ، برای این نبود که نمی تونستم ارتباط بگیرم ، برعکس خوبم ارتباط میگرفتم ، ولی یه چیزی وجود داشت که نمیذاشت درست و حسابی با کسی دوست بشم، تو کل دوران دبستان با دو نفر دوست شدم که هردوشون فقط یه سال دوستم بودن، یکی شون سال دوم دبستان ، یکی شون سال سوم ، سال دوم دبستان که بودم،یکی بود رو یه نیمکت مینشست باهام ، هردومونم مینشستیم رو نیمکت اول ،جلوی کلاس، یه دختری بود با صورت پُر، چشمای درشت و موهای خیلی بلند، بعدترها هروقت یادش افتادم فکر کردم چقدر میتونست یه تصویر مینیاتوری خوب باشه، اسمش معصومه بود، چند بار دعوتش کردم خونه مون ، یه وقتایی در عین حال که ازش خوشم میومد، ازش بدمم میومد، نمیدونم چرا؟شاید برای اینکه خیلی خوب بود، من همیشه از اونایی که خیلی خوبن فرار میکنم ، بهش گفته بودم تو خونه مون استخر داریم،نمیدونم چرا این دروغ بزرگ رو گفتم وقتی خونه مون فقط دوتا اتاق بود و یه حیاط و یه باغچه کوچیک، اولین بار که اومد با چشماش گشت دنبال استخر، قبل اینکه چیزی بگه بهش گفتم : مامانم میترسید من و خواهرم بیافتیم توش و غرق شیم، با خاک پرش کردن و شد باغچه، فقط خندید، بهش گفته بودم بابام یه عروسک برام خریده که حرف میزنه، هرکاری بهش میگم میکنه، راه میره ، میرقصه، وقتی اومد خونه مون، گفتم : مامانم قایمش کرده تو کمد، میترسه بچه ها خرابش کنن، بازم فقط خندید، براش جالب بودم، چون خودش خیلی آروم بود و من خیلی شر، یه جورایی نقطه مقابل هم بودیم، من همیشه داشتم نقشه میکشیدم و اون همیشه سعی میکرد خنثی کنه، مامانم خیلی دوسش داشت، شاید چون آروم بود،نمیدونم، اما همیشه میگفت : معصومه دوست خوبیه، من اما عین  خیالم نبود، انگار همیشه کسایی که پیشمونن ، می مونن تا تهش، یه جور اعتماد الکی ، وسطای سال تحصیلی بود که یه روز نیومد مدرسه، جای خالی ش روی نیمکت، کنارم، اذیتم میکرد، اما هیچی نپرسیدم، عصر اون روز بی حوصله بودم، حتی حوصله مشق نوشتن نداشتم ، فرداشم نیومد و روزای بعد هم ، یه هفته نیومد مدرسه، طاقتم تموم شده بود، رفتم دفتر و از مدیرمون پرسیدم چی شده؟ گفت: یه مشکل خونوادگی داره که نمیتونه بیاد فعلا، تقریبا دو هفته هیچ خبری ازش نبود، جرات نداشتم برم دم خونه شون، اما هرشب تو یه دفتر کاهی، جاش مشق می نوشتم.
بعد دو هفته برگشت، خیلی زار و نحیف شده بود، تو مراسم صبحگاه دستمو گرفت، با اینکه دلم براش تنگ شده بود، رومو برگردوندم، انگار تقصیر اون بود که من دو هفته دلم اونجور براش تنگ شده بود، تو کلاس، گوشه ی دفتر مشقش نوشت : " مادرم مُرد" برگشتم نگاش کردم، سرش پایین بود، چقدر صبر کردم تا زنگ تفریح شد، چقدر خوب یادمه تک تک اون لحظه ها رو، زنگ تفریح گوشه حیاط بغلش کردمو باهم گریه کردیم.بلند بلند، یه حس مادرانه داشتم بهش، اینکه چقدر تنها بود، تصور نبودن یه لحظه ی مادرم، دیوونه م میکرد، هیچ وقت نتونستم یه جمله ی خوب بهش بگم، هیچ وقت نپرسیدم چی شد؟هیچ وقت ، فقط یه تصویر میومد تو ذهنم ، مادرش با اون قد بلند که گوشه ی چادر مشکی ش همیشه خاکی بود، وقتی از مدرسه برمیگشتیم، از تو کوچه شون که رد میشدیم و اون میرفت خونه شون و من میرفتم سمت خونه مون، مادرشو میدیدم که جلوی در ایستاده، با یه چادر مشکی که گوشه ش خاکی بود، با اون قد بلند و چشمای درشت مشکی، پیر بود، صداش پیر بود، روبند میزد، بهم میگفت : بیا مادر، بیا لواشک، دوتا دونه لواشک میچپوند تو جیبم و من میرفتم سمت خونه مون، هیچ وقت دعوتم نکرد خونه شون، همیشه از جلوی در یه دالون باریک میدیدم که میرسید به حیاط بزرگ که توش پر آدم بود، پر بچه، با مادربزرگش که یه گوشه توی حیاط بود و قلیون میکشید، قل قل قلیونش هنوز تو گوشمه، بعد رد میشدم و میرفتم سمت خونه مون تا صبح فردا که باز از کوچه شون رد شم و معصومه بیاد جلوی در با مادر قد بلندش و اون چادر مشکی که همیشه یه گوشه ش خاکی بود.
تودار بود و آروم، آروم تر شد،،یه روز تو کلاس همه مون داشتیم شیطنت میکردیم، با سروصدای بلند، اون تنها کسی بود که نشسته بود سرجاش و فقط نگامون میکرد، ناظممون چندبار اومد تذکر داد، آروم نشدیم، معلممون که اومد، همه برگشتیم سرجامون، پرسید : کیا شلوغ کردن؟ کسی حرفی نزد،حتی مبصرمون، گفت : همتون یکی دوتا خط کش میخورین، از ته کلاس شروع کرد، نیمکت آخر ما بودیم، رسید به معصومه، دستشو آورد جلو، دوتا خط کششو خورد، دهنم قفل شده بود، باید میگفتم : خانوم این نبود، این باهامون نبود، اما نگفتم ، دستمو که دراز کردم، معصومه گفت : خانوم این نبود، این باهامون نبود، معلممون برگشت نگاش کرد، معلوم بود باورش نشده، گفت : اما باید کتک بخوره، بعد با بدجنسی نگاش کرد : مگه اینکه کسی حاضر باشه جاش خط کش بخوره، معصومه گفت: به ما بزنین خانوم و دستشو برد جلو، جای منم دوتا خورد و من باز قفل شده از زیر چشم نگاش کردم.هیچ وقت نپرسیدم چرا؟
چرا؟خب معلوم بود، چون اون خوب بود، منم تحمل خوب بودن آدما رو نداشتم.
سال تحصیلی که تموم شد، دیگه ندیدمش، سال بعدشم نیومد اون مدرسه،روز آخر اما تو دفتر خاطراتم هیچی ننوشت ، فقط گفت : مامانم میگفت همه چی تو دل آدماست و خدافظی کردو رفت.
تابستونش باز دلم براش تنگ شد، یه روز رفتم دم خونه شون، در بسته بود، هیچ صدایی م نمیومد، زنگ زدم، داداشش درو وا کرد، گفت چی میخوای؟گفتم : معصومه، گفت نیست، رفته، گفتم : دوستشم، میخوام ببینمش، درو بست، باز زنگ زدم، درو وا کرد و گفت : میگم برو خونتون، نیست، گفتم : تروخدا، درو بست، یه کمی واستادم، تا اومدم برم در وا شد، خودش بود، موهاشو قیچی کرده بود، اون همه رو، گفت : چی میخوای؟فقط نگاش کردم، گفت : دیگه نیا اینجا، بابام زن گرفته، دو تا کفتر از رو پشت بوم پریدن، باباش یه عالمه کفتر داشت، گفتم : میای مدرسه؟گفت : دیگه نه، اومد درو ببنده ، گفتم : دیگه لواشک ندارین؟گفت : نه، درو بست.این آخرین باری بود که دیدمش.
بعد این همه سال ، اولین باری که یادش افتادم ، وقتی بود که فریبا مُرد، اون وقت بود که فهمیدم حسش رو. هنوزم ، شبایی که خیلی دل تنگ میشمو فکر میکنم کسی حرفمو نمیفهمه ، یادش می افتم و همه ی حال و روز اون وقتاشو میفهمم، منتها دیگه نه اون هست، نه مامانش با اون چادر مشکی که همیشه یه گوشه ش خاکی بود، نه فریبا.

5/25/2012

پدرم یه قسمتی از باغچه ته حیاط رو برداشته تور کشیده و باغ پرندگان درست کرده ، خیلی به سختی اینکارو کرد ، خصوصا که دوست داشت تنهایی این کارو بکنه و کسی کمکش نکنه ، از پرنده و چرنده ردیف کرده و انداخته توی باغ پرندگانش ، فنچ ، انواع و اقسام بلبل ، طوطی ، قرقاول ، کبک ، بلدرچین ....توی خود باغ رو هم به دقت و با تور جدا جدا کرده که بهم آسیب نرسونن، فقط پرنده هایی که میتونن پرواز کنن ، به جز قرقاولا که پراشونو زده ، همه جای باغ رو میتونن سیاحت کنن ، شاخه های درخت آلبالو و گردو و سیب و خرمالو رو چیده که بتونه همه ی پرنده ها رو زیر نظر داشته باشه و آمارشونو بگیره .
چهارتا مرغ عشق خرید ، که دوتا ، دوتا جفت بودن ، دوتاشونو انداخت توی باغ که بچرخن ، اون دوتای دیگه رو گذاشت توی قفس ، چهار تا تخم داشتن و بابا میگفت باید بدون استرس بچه هاشون به دنیا بیاد ، قفس رو گذاشتیم تو پارکینگ ، عصرا که مامان میرفت سراغ سبزیا و گُلاش، قفس رو میبردیم تو حیاط که کمی حال و هواشون عوض بشه که خب واقعنم میشد ، شروع میکردن چهچهه زدن ، شایدم صدای بلبل بدون دُم بود که میاوردشون سر ذوق .
مرغ عشق ماده روی تخم هاش میخوابید ، و اون نَره هم براش غذا می برد ، دو دیقه یه بار می بوسیدش ، یه جور عجیبی بهم عشق داشتن ، خاصیت مرغ عشقم همینه ، همه ش در حال عشق بازین و بدون هم نمیتونن زندگی کنن، یکی شون اگه فرار کنه ، به هوای اون یکی هرجا که بره برمیگرده ، چون میگن بدون هم می میرن، واقعنم می میرن.
حدود سه هفته، شاید بیشتر رو تخما خوابید ، یه صبحی من رفتم بهشون سر بزنم ، دیدم مرغ عشق ماده که مینو اسمشو گذاشت بود : " گُلاب " ، روی تخما نخوابیده بود . همون بیرون لونه ش رو تیکه چوبی که بابا گذاشته بود تو قفس ، نشسته بود و داشت با شوهرش که مینو اسم اونم گذاشته بود : " گُلابی "، عشق بازی میکرد.به بابا که گفتم ، گفت : شاید خسته شده ، اما سه روز بعدشم وضع به همین منوال بود ، رو تخماش نمیخوابید و وامیستاد رو اون شاخه هه و گاهی سرشو کج میکرد و توی لونه رو نگاه می کرد.
مامان گفت : اگه نخوابه ، تخما خراب میشن ، پیشنهاد داد یکی از تخما رو بشکنیم اگه توش جنین بود ، بقیه رو بذاریم زیر لامپ که جوجه بشن ، یکی از تخما رو لب باغچه شکوندیم ، پوچ بود، هیچی توش نبود ، تخم دومم همین بود و تخمای بعدی . بابا گفت : ببریم ولشون کنیم تو باغ ، چشمای " گُلاب" خیلی غمگین بود ، پرواز نمیکرد ، یه جا می نشست و نگاه میکرد این ور و اون ور، مامان میگفت : این افسردگی طبیعیه ، اما ببین " گُلابی " چه هواشو داره، ازش جدا نمیشد.
اینو اینجا داشته باشین تا بریم سراغ اون دوتای دیگه که بعد برگردیم سروقت همینا.

اون دوتای دیگه که تو باغ بودن ، تازه جفت شده بودن، دیگه خودتون فکرشو بکنین ، حتی پروازم که میکردن،رو یه خط پرمیگرفتن ، یه روز عصر که رفته بودیم 
پایین،دیدیم مرغ عشق نَر ، از توی باغ اومده بیرون، سعی کردم بگیرمش، اما پر زد و رفت ، حدود یه ساعت همه چی آروم بود ، حتی جفتش صداشم درنیومد ، بعد یه ساعت شروع کرد جیغ زدن ، اون یکی برگشت ، خودشونو می کوبیدن به تور، از پشت تور همو می بوسیدن، ناله میکردن، جیغ میزدن ، با بدختی فرستادیمش تو پارکینگ و گرفتمش ، انداختمش تو باغ.

خلاصه که چهارتاشونو انداختیم تو باغ ، یه هفته همه چی اوکی بود ، دو روز پیش فهمیدیم " گُلاب" در رفته ، هیچ نشونی م ازش نبود ، رفته بود ، نه جیغی، نه دادی،هیچی ، " گُلابی " م عین خیالش نبود ، امروز عصر که رفته بودم تو حیاط ، دیدم " گُلابی " با اون یکی ماده هه یه جا نشستن ، دقت که کردم دیدم دارن همو می بوسن ، گشتم دنبال اون یکی ، دیدم شوهرش نشسته روی یه شاخه و گلوش باد کرده و داره نگاه میکنه ، همینجور مات مونده بودم ، برگشتم سروقت اینا ، همینجور عشق بازی، بعد چند دقیقه شوهره پر زد، خودشو میزد به تور، یه جور عجیبی بود ، ناله میکرد ، انگار تازه فهمیده بود زنش بهش خیانت کرده ، آروم که گرفت رفت سروقت اون دوتا، سعی کرد زنشو ببوسه، اما " گُلابی" جلوشو گرفته بود، دعواشون شد، همو با نُوکاشون میزدن ، ماده هه همینجور نگاشون میکرد ، یهو پر زد رفت رو یه شاخه دیگه ، " گُلابی" و اون یکی رفتن دنبالش، دیگه به هیچ کدومشون پا نمیداد، پر زد نشست رو یه شاخه، شوهرش زودتر از اون یکی بهش رسید، بوسش کرد ، بعد ماده هه نگاش کرد ، فقط نگاش کرد،انگار میدونست چه غلطی کرده و بابتش متاسف بود، متاسف بود؟نمیدونم، اما فقط نگاه میکرد، " گُلابی " رسید، دعوا شروع شد ، حالا ماده هه دیگه هیچ کدومو نمیخواست ، اما با فاسقش بیشتر می پرید ، پشتش قایم میشد ، شوهرش هرچند وقت یه بار ناله میکرد، خودشو میزد به تور و برمیگشت سرجاش.
رفتم براش جفت گرفتم ، یه مرغ عشق ماده ی سفید با رگه های آبی که خیلی خوشگل بود ، مینو اسمشو گذاشت : " برف " . " برف "که رفت تو باغ ، هیچکس ندیدش ، به جز بلبل دُم خرمایی که کنارش نشست، شروع کرد خوندن ، انگار داشت با محیط آشناش میکرد ،" برف " یه گوشه نشسته بود و این سه تارو نگاه میکرد، مات و مبهوت ، اون دوتا نَر متوجهش نشدن ، اما مرغ عشق ماده دیدش ، پر زد و کنارش نشست، اون دوتا هنوز نمی دیدنش، خیلی عجیب بود،" برف" دیده نمی شد و اون سه تا همینجور دعوا میکردن.
شب تر که شد ، دیگه ندیدمشون، اومدم بالا ، مات مونده بودم.
تو دوتا اس ام اس خلاصه ش کردم و فرستادم برا یکی از دوستام ، برا بابام نوشتم که چی شده ، دوستم جواب نداد ، بابا جواب داد : " این خاصیت طبیعته بابا" و گذشت ازش.من همینجور درگیرش بودم.تا الان، نمیتونم قبول کنم حسادت و خیانت به این شکل تو حیوونا وجود داره، اونم انقدر واضح.
شب با یکی دیگه از دوستام چت کردم و حرف زدیم راجع بهش. بهش گفتم : فکر میکنی چی شد که اینطور شد؟ گفت : همه چی از رفتن " گُلاب " شروع شد، قبول داشتم حرفشو، اما گُلاب " چرا انقدر بی هوا رفت ، انقدر بی سروصدا، چرا برنگشت، چرا " گُلابی " صداش نزد؟چرا " گُلابی" دق نکرد؟مگه نمیگن مرغ عشقا بدون هم می میرن؟پس چی شد؟ به این نتیجه رسیدیم که " گُلابی " وقتی " گُلاب " هنوز نرفته بود ، بهش خیانت کرده ، جلوی چشمش ، " گُلاب" م رفته ، غصه م شد براش، مادری که جوجه هاش از تخم درنیومدن، تو اوج افسردگیش، شوهرش که اون همه عشق داشتن به هم ، بهش خیانت کرده بود، اونم جلوی چشمش.دوستم میگفت : وقتی بهت خیانت میشه یا می مونی و انتقام میگیری، یا میذاری و میری، " گُلاب " گذاشته بود رفته بود، چون آدمِ انتقام نبود ، شایدم دیگه توانشو نداشته ، شایدم فکر میکرد همون ناآرومیِ " گُلابی" یعنی انتقام ، نمیدونم، اما رفته بود.
من خیلی از زندگیمو به خیانت فکر کردم ، به تقدس گناه ، به لذت گناه ، اگه خیانت بذاریم جزو گناها ، چقدر میشه ازش لذت برد؟خیلی، خیلی زیاد ، خصوصا برای اون شخصی که به عنوان شخص سوم وارد رابطه میشه ، کسی که توسطش خیانت به وجود میاد ، اون لذت گناه برای  اون شخص از همه بیشتره، شاید چون صاحب چیزی میشه که متعلق به خودش نیست و براش عذابی م نداره ، چون خیلی از بار گناه رو میذاره رو شونه ی کسی که داره خیانت میکنه و خیلی طبیعی خودشو گناهکار حس نمیکنه.یه عمل آگاهانه انجام داده و لذت میبره از اون عمل، ، خیانت برای اونایی که از اسمش فرار میکنن ، یه جور فعل معکوسه که خوب نتیجه میده، جالب اینجاست اون شخص سوم تنها شخصیه که هیچ جا ، دقیقا هیچ جا موندنی نیست ، اما اون آدمی که خیانت میکنه ، به نظرم هیچ وقت آروم نیست ، هرکی هرچقدر راجع به این موضوع برام فلسفه ببافه حرفشو باور نمیکنم ، چون اون ناآرومی تو ناخودآگاهش ممکنه وجود داشته باشه ، حتی اگه آرومِ آروم باشه.آدما برای فرار از واقعیت درونشون به هرچیزی چنگ میزنن، حتی دلیل و برهان دروغین و بی اساس، یه چیزی وجود داشت که قدیمیا همیشه میگفتن و ماها شاید خیلی ساده ازش گذشتیم ، که عین حقیقته ، اینکه وقتی مرتکب یه گناه شدی ، قبحش برات میریزه و دیگه هیچ وقت اون گناه رو ، گناه نمیبینی، حق خودت میدونیش،فقط کافیه بسطش بدیم به اون آدمی که داره چنگ میزنه به همه چی، یه چیز جالب تر اینکه ، اون آدم زندگی میکنه ، حتی ممکنه خیلی آروم و معمولی زندگی کنه ، با آدمای زیادی باشه ، یا نباشه، ازدواج کنه و بچه دار شه ، اما میتونه یه پدر یا مادر خوبی برای بچه ش باشه ، چون نمیخواد سرنوشتش عینا برای بچه ش تکرار بشه ، پس سعی میکنه اون ناآرومی رو منتقل نکنه ، اما خودش؟ همیشه ناآرومه ، حتی تو اوجِ لذت.
من باور دارم به اینا؟ نمیدونم ، حتما دارم ،اونقدری که راجع بهش می نویسم . اما مهم ترین مسئله برام در حال حاضر اینه ک " گُلاب " چی شد؟چرا رفت و برنگشت؟چی اذیتش کرد؟الان لابد یا گربه ها ، یا کلاغا خوردنش، اما قبلش، قبلش چه اتفاقی افتاد؟دوستم میگفت : شاید الان عاشق شده و چند روز دیگه تخم بذاره ، قبول ندارم ، میدونم الان مُرده ، حتی اگه هیچ حیوونی م نکشته باشدش ، از زورِ عشق مُرده ، ولی اون نیرویی که باعث شد برنگرده و جیغ نزنه ، ناله نکنه ، اون نیرو چی بوده؟
احمقانه ست که چندتا پرنده تونستن انقدر شدید فکرمو مشغول کنن ، ولی فقط یه نفر کافی بود اینجا میبود و رفتار اینا رو تو تموم این مدت آنالیز میکرد.

چی به سر " گُلاب " اومد؟

5/24/2012

گفته بودن از اول به ما گریه کردن سِلاح محسوب میشه ، یه جور سِلاح برای زن ها ، دروغ چرا ؟ خیلی وقتا از ش استفاده کردم و نتیجه ی عکس گرفته م . مثلا ؟

باید شروع کنم از اولین بارش ، یادمه خیلی بچه تر که بودم و تقریبا بی پول بودیم ، عاشق یه عروسکی بودم با چشم های قهوه ای درشت و موهای فرفری مشکی ، اینجور نبود که از پدرو مادرم بخواهمش ، اما توی فکرم شب های زیادی بغلش کرده بودم و خوابیده بودم ، کلاس اول که بودم ، خوب درس نمیخوندم ، واقعیت این بود  که من بچه ی باهوشی بودم و الفبا رو زودتر از مدرسه رفتن یاد گرفته بودم ، برای همین مدرسه رفتن یه جور وقت کُشی برام محسوب میشد و سعی میکردم از رفتن به اونجا فرار کنم ، اینجور بود که هفته ی اول وقتی برمیگشتم ، کیفم رو مینداختم یه گوشه و میخوابیدم . از صبح زود بیدار شدن نفرت داشتم ، هفته ی اول که گذشت ، پدرم سعی کرد خیلی منطقی طور ازم بپرسه چرا من هیچ وقت نه مشق شب دارم ، نه دیکته ی شب و من خیلی خونسرد بهش گفتم : هم مدرسه برم ، هم مشق بنویسم ؟  و پدرم گرچه قانع نشد اما سعی کرد با وعده و وعید ترغیبم کنه به مشق نوشتن ، یکی از اون وعده ها همون عروسک با چشم های قهوه ای درشت و موهای فرفری مشکی بود . برای رسیدن به هدفم مشق می نوشتم ، با وجود مشکلات زیادی که داشتم ، اینکه همیشه معلما با من لج بودن ، اینکه من هیچ وقت دوست خوبی نداشتم ، اینکه حس میکردم همه موهای خیلی صاف و بی حالت و بی رنگمو مسخره می کنن ، اینکه من زیادی لاغر بودم و این توی ذوق همه میزد ، اعتماد به نفسم بالا بود ،زنگ تفریح تک و تنها می نشستم روی پله های حیاط و نگاه میکردم به بچه هایی که از سر وکول هم بالا میرفتن تا از بوفه مدرسه ساندویچ کالباس بخرن و من همینجور به سیبم گاز میزدم و نقشه آتیش زدن مدرسه رو میکشیدم .
 در ظاهر یه بچه ی معمولی با چشم های درشت و موهای بی حالت و بی رنگ ، با گونه های بیرون افتاده از لاغری ، ، بادوتا دندون که افتاده بودن و لبای همیشه خط بودم ، تقریبا هیچ جذابیتی برای بقیه نداشتم ، همیشه در حال نقشه کشیدن بودم ، نه فقط برای کسایی که نمی شناختم ، حتی توی خونه ، برای مادرم ، پدرم ، مهم تر از همه خواهرم ، هیچ وقت گریه نمی کردم ، همیشه با بغض نفرتمو پنهان میکردم و سعی میکردم همونجور که مامان یاد داده بود زیر پتو فحش بدم به بقیه که خب این عادت هنوز از بچگی مونده برام : شبایی که خیلی عصبانی م برم زیر پتو و گوشامو بگیرم و بگم  : گاو ، گاو ، گاو ، گاو. 
سال اول دبستان خیلی سریع گذشت ، معدل من بیست نشد ، نمیدونم چرا ، همیشه فکر میکردم معلممون باهام لج بود که دیکته رو شدم : نوزده ، در حالی که بعدها فهمیدم نه ،مشکل بزرگ من توی نوشتن کلمه ی خانواده بود که همیشه می نوشتم : " خوانواده " و این اشتباه تو همه ی زندگیم تاثیر گذاشت ، اونقدر که هنوز وقتی یه متن رو میخونم قبل اینکه به مضمونش فکر کنم اول میگردم دنبال غلط دیکته ایش و بعد سر فرصت بهتر به خود متن فکر میکنم .
نیاوردن معدل بیست یعنی نداشتن عروسک مورد علاقه م . 
برای اولین بار حس شکست داشتم ، اینکه یک سال تحصیلی رو سعی کرده بودم و نشده بود ، اینکه بدون هیچ دوستی گذرونده بودم و تمام زنگ های تفریح به خاطر نداشتن پول فقط سیب خورده بودم و توی دلم از همه ی پولدارها بدم اومده بود.
اون صبحی که با مامان بعد گرفتن کارنامه برگشتیم خونه رو هنوز یادمه ، مامان سعی میکرد دلداریم بده و بگه : هنوز اونقدر جا دارم برای بیست آوردن که این یکی اصلا به چشم نمیاد . از معلممون متنفر بودم و هیچ نقشه ای نداشتم . از اینکه نفهمیده بود من یک سال سعی کردم و از همه چی گذشته بودم به خاطر عروسکی که دوست داشتم داشته باشمش.
اون شب پدرم نیومد خونه و من تا نیمه های شب بیدار موندم . مامان سعی کرد باهام حرف بزنه و همش میگفت : با پدرت حرف میزنم ، فکر میکنم براش یه نمره خیلی فرق نداشته باشه و من امیدوار به فردا صبح فکر میکردم . اون شب گذشت و سه شب دیگه . پدرم برنگشت . 
بدترین سه شب زندگیم بود تو اون سال ها ، فقط برای داشتن یه عروسک ، الان که به اون روزا فکر می کنم ، حس میکنم همه ی اون استرس برای داشتن اون عروسک نبود ، انگار یه چیز دیگه بود که داشت از درون داغونم میکرد و نمیتونستم به کسی بگمش .
پدرم برگشت ، خیلی خسته ، مامان اشاره کرد که اون شب حرف نزنم ، نمی تونستم ، مجبور بودم ، رفتم کارنامه مو برداشتم و نشستم جلوش ، گفت : خب؟ گفتم : شدم نوزده ، نگام نکرد ، کارنامه رو گرفت دستش و نگاه کرد به نمره هام ، گفت چی رو غلط نوشتی ؟ گفتم : نمیدونم . گفت : نمیدونی اشتباهت تو چی بود ؟ گفتم :نه ،هیچی نگفت : کارنامه رو گذاشت کنار ، یکی از پاهاشو درازکرد ، گفت : نمیخوابی ؟ رفتم تو جام کنار خواهرم دراز کشیدم . خودمو زدم به خواب ، مامان گفت : فردا میریم برای تلفن ؟ بابا گفت : آره  و خوابم برد .
صبح چهارتایی رفتیم برای تلفن ، کارا انجام نشد ، چون پولش خیلی می شد ، رفتیم طلافروشی و مامان گردنبندشو فروخت ،داشتم فکر میکردم حتما از این پول اونقدری می مونه که من جایزه مو بگیرم ، از جلوی مغازه اسباب بازی فروشی رد شدیم ،ایستادم جلوی مغازه ، همه شون برگشتن ، بابا اومد دنبالم : چرا واستادی ؟ نگاه کردم به عروسک ، گفت : تو که بیست نشدی !بیا بریم ، انگار دنیا رو ، روی سرم خراب کرده باشن ، نشستم روی پله جلوی مغازه ، برای اولین بار گریه کردم ، با صدای بلند گریه کردم ، هرکس رد میشد دلسوزانه نگامون می کرد و سر تکون می داد ، نمیتونستم آروم باشم ، سکسه می کردم ، بابا گفت : بلند شو ، ایستادم جلوش، گفت : بریم ، گفتم : اما من اینو میخوامش ، هیچی نگفت ، صدای گریه م بلندتر شد ، یهو عصبانی شد ، نگام کرد و گفت : گریه نکن ، بهت میگم گریه نکن ، با هق هق سعی کردم براش توضیح بدم دست خودم نیست ، گفت : بهت میگم گریه نکن و حرف بزن ، با گریه هیچی رو نمیتونی به دست بیاری ، آدمی که با گریه به اون چیزی که میخواد برسه ، هیچ ارزشی برای بقیه نداره ، گریه م بیشتر می شد و بابا عصبانی گفت : بهت میگم گریه نکن ، نمیتونستم ، راه افتاد و گفت : این دختری که گریه می کنه و میخواد عروسکشو با گریه ازم بگیره و زیر همه ی قول و قراراش میزنه ، دختر من نیست ، هر وقت تونستی منطقی بهم بگی اونو برام بخرش و گریه نکنی ، اون وقت میتونیم راجع بهش حرف بزنیم و رفت .
دنبالشون راه افتادم با گریه .
هیچ وقت اون روز یادم نرفت ، خیلی موردهای مشابه پیش اومد که گریه نکردم و به مقصودم رسیدم . اما خیلی  وقتام اون روزو فراموش کردم و گریه کردم .
مثلا؟
اون سالی که بعد یه شکست بزرگ برگشتم خونه ، گریه نکردم و گفتم : میخوام جدا شم ، میخوام با اینکه اشتباه کردم ، کمکم کنه و پشتم باشه ، پشتم بود؟ بود .

همین دو شب پیش ، برای کاری رفتم پیشش ، ازش خواستم کمکم کنه ، گفتم : دارم دیوونه میشم و میخوام حرف بزنه ، گفتم حتی اگه نصیحت باشه بازم گوش میدم .گفت : تعریف کن ، تعریف کردم و خجالت نکشیدم ، حرف زدم ، وسطش یکهو با صدای بلند گریه کردم ، گفت  گریه نکن ، سعی میکردم توضیح بدم نمیتونم گریه نکنم ، با عصبانیت گفت : گریه نکن ، آدمی که با گریه میخواد اون چیزی رو بگیره که میخواد از نظر من ارزش نداره ، هروقت تونستی گریه نکنی بیا حرف بزن ، و بهم گفت : برو بیرون ، هروقت به این نتیجه رسیدی که  نباید گریه کنی و محکم بایستی و حرف بزنی ، اون وقت بیا ، هرکاری که بتونم برات میکنم.

سِلاح گریه هیچ وقت برای من درست کار نکرده ، همیشه مشقی بوده .

5/23/2012

کسی نیست ... با خودم حرف می زنم .

هیوا مسیح

5/21/2012

یه جایی هست که تو زندگی همه ی آدما  ، دقیقا همه ی آدما نقطه مشترک محسوب میشه ، همون جایی که تصمیم میگیرن برن ، ترک کنن و کنار بذارن و این فقط مربوط به رابطه و شخص نمیشه ، میتونه برای هر چیزی پیش بیاد ، ولی نمیرن ، ترک نمی کنن و کنار نمیذارن .
به نظرم همون جایی که اولین بار فکر کردی باید بری و یه چیزی رو ( هرچی دقیقا ) تموم کنی ، باید بری و تموم کنی ، وگرنه می افتی تو یه دورِ باطل و همه چیو خراب میکنی.
اگر اونقدر شجاعت داشته باشی : بارِ اول که بهش فکر کردی بذاری کنار یه چیزیو ، اون وقت میتونی امیدوار باشی آدم موفقی هستی.
من؟ هه ، خنده م میگیره از خودم ، همیشه همون وقتی ترک می کنم و میذارم کنار که نباید .
بارِ اول خیلی مهمه . خیلی مهم .

5/19/2012

بچه تر که بودیم ، هروقت من و خواهرم خیلی می خندیدیم ، مادربزرگم یهو نگران میشد و میگفت : نخندین انقد ، پس هر خنده، دو صد گریه نهان ست ! و نیش من و خواهرم کماکان زیر پتو باز بود. گریه بود بعدش؟نچز
حالا؟ مدتهای طولانی ست که نمی خندیم ، پس هرگریه مان ، چرا دو صد خنده نهان نیست؟
این نشد وضع که!

5/18/2012

وقتی تصمیم بگیری از چیزی خلاص شوی ، کمتر چیزی پیدا می شود که نتوانی ازش دل بکنی . نه __ کمتر چیزی که نه . وقتی عزمت را جزم کردی ، چیزی نیست که نتوانی ازش خلاص شوی و وقتی شروع کنی به دورریختن اشیا، خودت را می بینی که می خواهی از شر همه چیز خلاص شوی . انگار حال و روزت شده باشد حال و روز آن قماربازی که همه چیزش را باخته و باز هوس قمار دیگر دارد . آن وقت مشکل می شود به باقیمانده چسبید .


هارروکی موراکامی - گربه های آدمخوار - مترجم : مهدی غبرایی

5/12/2012

سر شب حالم بد شد . فشارم رفت بالا ، سابقه ی اینو نداشتم . یه حال عجیب غریبی بود ، یه وقتی میشه تو فکر میکنی کاش از یه لحظه ای دیگه زنده نباشی ، وقتی به اون زنده نبودنه نزدیک میشی ، همه ی جونت در میره برا زنده موندن ، دراز کشیده بودم ، کنارم دراز کشید ، گفتم : من جزو اون آدمایی م که ته فیلم نمی میره ، ولی هیشکی نمیفهمه ته فیلم نمردن این نیست که تو نمی میری ، یعنی نمی کشنت ، چسبیدم به عروسک سگ سیاهه ، بعد گفتم : اینکه من همه کارامو کردم الان ، مسواکمم زدم ، (نزده بودم ) پنجاه صفحه از کتابم مونده که تمومش میکنم ، بعد الان خوابم میاد ، سرمو میذارم رو بالش ، انگار هیچی نشده ، خوابم میبره  و می میرم. آدمی مثل من مرگی جز این نمیتونه داشته باشه ، چون به نظرم من نباید تو زشتی بمیرم. صبح تو پا میشی میای می بینی من هنوز خوابم، تا یازده صبر میکنی ، میگی : ای بابا، این امروز چش شده ، پرده ها رو میکشی ، من هنوز خوابم و تکون نمیخورم ، میگی : میترا ، به نظرت خیلی نخوابیدی؟ومیری بیرون ، نهار درست میکنی ، صدام تو خونه نمیپیچه ، ساعت که میشه یک دیگه نگران میشی ، ، میای دست میزنی بهم ، روم به دیواره ، برم میگردونی ، میبینی گوشه لبم هیچی نیست ، نه لبخنده ، نه اون خط همیشگی که انگار فرشته ها به قول خودت همیشه کشیدنش به سمت بالا ، دستم خیلی شُل می افته بغلم و از تخت آویزون میشه ، میترسی اما جیغ نمیزنی، تو همه عزاداریای زندگیت برای آدمایی که دوسشون داشتی ، نه جیغ زدی ، نه با صدای بلند گریه کردی ، هیچ وقت صدات در نیومده ، میری تو هال ،یه شماره میگیری و میگی : میترا مُرد و قطع میکنی ، عجیب ترین حال ممکن رو داری ، هیچ وقت اینجوری بهش فکر نکرده بودی ، یه لیوان آب یخ درست میکنی و میشینی رو مبل ، منتظری بیدار شم و بیام بگم : به نظرت من الان خوبم؟لم میدی و چشاتو میبندی و میخوابی ، اینجور وقتاس که آدم میخواد باور کنه معجزه وجود داره و تو ته دلت میدونی معجزه وجود نداره و هِی چنگ میزنی به همه جا ، به همه ی خداهایی که براشون تسبیح انداختی ، همه خداهایی که هِی به درگاهشون برام دعا کرده بودی ، تلفن هِی زنگ میزنه و تو حتی نمیتونی دستتو تکون بدی ، چون وجود یه مُرده تو خونه علاوه بر غمگین بودنش ، ترسناکم هست .دیگه نمیتونی بگی : خب راحت شد، چون خودت دیگه راحت نیستی.این همون ایده آلیه که براش دعا میکردی؟کفر نگو ، کفر نگو و هِی دعا میخونی.هِی


پ.ن: من یه مادر محسوب میشم ، پس روزم مبارک

5/11/2012

حالم؟ 
همون حال سیگاریه که نصفه شب تو جاده ، از دست یه خانوم خیلی زیبا پرت میشه بیرون از ماشین ، و یه عده تو یه ماشین دیگه سیگار رو می بینن که پرت میشه و آتیشش تکه تکه میشه . تکه های آتیش هرکدوم یه طرف پرت میشن ، خاموش میشن و تو مطمئنی دیگه هیچ وقت روشن نمیشن.
همون حال ، همون سیگار ، همون جاده ، همون آتیش ، همون خاموشی ، همون اطمینان .

5/07/2012

5/03/2012

یکی م بیاد که اومده باشه فقط خودمونو ببینه و بره
ما هم همه ش تو آشپزخونه نباشیم .

5/01/2012

Extremely Loud & Incredibly Close 
خیلی خوب بود.دوست می داشتم.
ساعت ها باهاش گریه کردم.

پ.ن : اون خانومه که اسمشم یادم نمیاد چه شبیه سارا عرب بود پس.
حس " خانوم آرنو" مه تو کتاب تربیت احساست از گوستاو فلوبر . حس می کنم من یک " خانوم آرنو" ی به باد رفته ی دیگه م ، این بار تو ایران که هیچ " فردریک" ی براش در کار نیست شاید .
این وقفه ای که تو حرف زدنم افتاده این چند مدت ، فقط آبرومو نمی بره ، یه جاهایی کمکمم میکنه ، مثلا؟ مثلا امروز یه جایی داشتم چیزی میخریدم ، صاحب مغازه فکر کرد ایرانی نیستم.منو نگه داشت آخرین نفر راه بندازه .