2/18/2012

به مهمانی چند نفره بروید
همانا سعادت شما در همین دور همی های هرچند گذرا است .

2/16/2012

آشپزی ذهن آدم را رها می کند . امروز صبح که بیدار شدم همه چیز یکنواخت بود ، باید یک اتفاقی می افتاد تا از این یکنواختی بیرون بیایم . تصمیم گرفتم کیک درست کنم . اینجا روی میز از پرنده تا چرنده برای خودم ردیف کردم . آریا روبروی من ، مادر چاقو را می کشید روی فلس ماهی ، سفیده تخم مرغ را جدا کردم از زرده اش . ریختم توی یک ظرف و هم زدم . آن قدر هم زدم که شبیه خامه شد . آریا با ولع چشم دوخته بود به دست های من ، .وقتی زرده ی تخم مرغ را قاتی ش کردم خودم ضعف کردم . واقعا چه صحنه ای توی آشپزی امروز بیشتر از این صحنه می توانست مرا به وجد بیاورد؟
کیک ها توی فِر در حال پختن ند . دو تا از قالب ها را بیرون آورده ام . به نظر بد نمی آیند . بد هم باشند خیالم راحت است امروز کاری انجام داده م که دوست داشتم .

Carnage 
پولانسکی عااالی بود . در این حد که من خواستم ثبت کنمش تو وبلاگم عین این آدمای چی و چی وچی .
جودی فاستر محشر بود .
بسی لذت بردیم و شاد شدیم.
مفرح

2/15/2012

ما از کجای قصه؟:)

2/14/2012

و خداوند لب های تو را آفرید تا من عمری حیران و سرگردان لب های بی قرار و ردیف دندان های مرتب و سفیدت شوم .

2/13/2012

توي اتوبان تو رانندگي كني , من نگات كنم, ضعف كنم براي نگرانيت, همينجام
وبلاگمو آپ كنم.ناظريم بخونه:سرگشته ي كويت منم.

2/11/2012

یکی باید باشه که به خاطرت قدمای بزرگ برداره
که فکر کنی حاضره برات هر کاری کنه
که نفس بکشی 
بگی : همینه ، اینه
این

2/10/2012

 با من باشه میگم تو همیشه بخند تا ردیف دندونای سفید و مرتبت بریزه بیرون ومن هی تماشا کنم ، تماشا کنم .

2/08/2012

هوای دیگری اندر سَرُم نیست

2/06/2012

رادیو آوا خوب است .

2/04/2012

یک هدیه عجیب ، می تواند بهترین هدیه زندگی تو باشد؟

2/03/2012

امروز روز حمام آریا بود . صدای جیغش همه خانه را برداشته بود ، ناله می کرد رسما ، از آب فراری ، بعدش که به زور گذاشتیمش توی آب ، آرام شد یک هو ، ترسیده بود ، بغض کرد ، نشستم کف حمام و گریه کردم برایش ، خیلی مسخره ست حتما ، اما طاقت بغض کردنش را ندارم ، دست بابا را زخمی کرد ، اما من همینجور نشسته بودم و نگاه می کردم ، گذاشتمش توی حوله و با خودم آوردمش جلوی شومینه ، می لرزید ؛ عین یک بچه که ترسیده بود ، قلبش تند تند میزد ، فشار دادمش به خودم ، چه حس خوبی به من می دهد آریا ،  حس عجیب تعلق خاطر ، خیلی احمقانه ست ، اما گرمای تنش را دوست دارم ، بابا صداش زد : آریا بابا ، یه بوس بده بابایی ، مااااچ کشدار فرستاد برای بابا ، لوس شده بود باز ، همان آریای بی قرار ، عین خودم ، مامان به بابا گفت : تا میترا بیدار نشه از خواب غذا نمیخوره ، چقدر این موجود به من آرامش می بخشد . 

با وجود بیکاری این روزها ، اما روز جمعه کشدارتر می گذرد  . 

دیدار گاه به گاهی تو نبود می بایست همه چیز را تعطیل می کردم ، از دیشب تا امروز ، سی صفحه کتاب خوانده م و دو تا فیلم دیده م ،   از اینکه روزهایم بیخود نمی گذرد ، خوشحالم  . 

2/02/2012

زن دایی بابا آمد ، دست هایش را شست ، آمد نشست روی مبل آخر ، پیر شده ، آلزایمر دارد ، چشم های آبی دارد و صورت چروک ، روسری مشکی سرش می کند ، سیگارش را می پیچد ، مامان سرفه می کند ، زن دایی به روی خودش نمی آورد ، مامان پنجره را باز می کند ، موج هوای سرد می ریزد توی خانه ، موهای دستم یک هو سیخ می شوند ، زن دایی به روی خودش نمی آورد ، زیر سیگاری را می گذارم روی میز جلویش ، می نشینم مبل روبرویش ، می گوید : تو رو بوسیدم بچه؟ می گویم : بله ، می گوید : نبوسیدم ، بیا اینجا ، می روم . می بوسدم ، می نشینم سر جایم ، پُک می زند به سیگار ، یک حسرتی توی چشم های ریز آبی ش هست ، عطسه می کنم ، نگاهم میکند : تو رو بوسیدم بچه؟می گویم : بله ،  می گوید : نبوسیدم ، بیا اینجا ، باز می روم تا ببوسد ، قادر است هزار بار تکرارش کند ، ترجیح می دهم گُم شوم از جلوی چشمش ، اما زشت است . بهش بر می خورد لابد ، فین و فینم راه افتاده ، مامان چشم غره می رود . صدای دو رگه ش باز می پیچد توی خانه :  حسین همیشه مشکل داشت با این سیگار ، سرفه می کند ، حسین دایی باباست لابد ، مامان سیب پوست می کند ، زن دایی چشم های ریز آبی ش را می گرداند توی خانه ، می گوید : انار ندارین؟ مامان بلند می شود ،  می رود توی آشپرخانه ، دعا می خوانم توی دلم  که نگوید باز ..که می گوید : تو رو بوسیدم بچه؟ می گویم : نه  و بلند می شوم جلویش می ایستم ، می گوید : بوسیدمت ، من خوب یادم می مونه بچه ،  ردیف دندان های سفیدش با دو دندان طلایی نیش می ریزد بیرون ، می نشینم باز سر جایم . مامان با یک ظرف انار می آید ، انارها یک جوری ند ، انگار مدت هاست مانده ند توی یخچال ،  می گذاردشان روی میز جلوی زن دایی ، زن دایی دستش را می مالد به روی زانو ، انار را بر می دارد ، صدای دو رگه باز می پیچد : ظرف بیار دون کنم نرگس ، مامان باز بلند می شود  نوبت من است لابد ، حرف نمی زند اما ، سرش پایین است ، نگاهم  می دود روی رگ های آبی و برجسته دستش ، کبریت می زند و باز سیگارش را روشن می کند ، دو پُک می زند و می گذارد سر جایش، فینم را می کشم بالا، مامان می آید ، با حوصله ، دست های لاغر و پیرش مشغول می شوند ، نگاهم می دود روی دست ها ، روی رگ ها ،چقدر رگ دست می تواند مرا به هیجان برساند ، کارش که تمام می شود دستش را می مالد باز روی زانو ، سیگارش را روشن می کند ، پُک می زند ، می گوید : شب آخر برای حسین همینجوری انار دون کردم ، کی میگه من یادم نمیاد بچه؟کی میگه؟و اشک هاش همین جور می چکد روی زانو .

2/01/2012

یک - باید خدا بیامرزی بفرستم برای پدر دوستی که آوانس را به من معرفی کرد . آوانس؟س.ا.ق.ی است . توی وزرا جلوی کلانتری قرار می گذارد . ع.رق.ش هنگُ وری صبحی ندارد . لازم نیست ثلاثه بروی بالا برای صبح ، اصلا یک وضع خوبی . شبش هم که دیگر نگو و نپرس. خلاصه که من هِی دارم خدا پدرت را بیامرزد فلانی وِل می دهم توی هوا
دو - بانک می تواند مرا رسما به غُرغُر بیاندازد ، اما از وقتی که نیلوفر کمک کرده و من روی گوشی م فیس بوک و توییتر و هزار کوفت و زهرماری دیگر دارم آن قدری
حوصله م سر نمی رود.

سه - آریا امروز عین آدم آهنی ها حرف می زند . به نظرم از تلویزیون یاد گرفته ، شبیه آدم آهنی ها صدا می زند : میترا ، میترا ، میترا ، میترا . بعد که من می خندم ادای خنده م را در می آورد . مامان با تلفن که حرف می زند آن قدری حسود می شود که من فکر می کنم موجودی حسود تر از من وجود دارد پس!

چهار - جدیدا آپ کردن وبلاگ شده کار هرروزه ، و اگر ننویسم انگار چیزی گم کرده م .

پ.ن : یاد گرفته ام اگر کیبورد فارسی باشد ، شیفت را با آر بگیرم می نویسد به فارسی : ریال ، رسما ذوقش را کرده م . در حدی که بالا ، پایین پریدم برایش .