4/30/2010

ویران می آیم*

جمله ها توی سرم تاب می خورند و تاب می خورند.گاهی سعی می کنم سُرِشان بدهم به سمت پایین.از توی دهانم که درشان بیاورم سبک خواهم شد.اما فایده ای ندارد.هرجمله با خودم در تناقض است.رسیده ام به پوچی . دیده اید بعد از همخوابگی چه حسی دست می دهد به آدم؟ رسیده ام به همان حس اما نه به دلیل همخوابگی.رسیده ام به پوچی بعد از همخوابگی . ذهنم درست مثل یک صافی همه چیز را اَلَک می کند و می گذراند.سُر هم که بخورد به پایین دردی را دوا نمی کند

از آشپزخانه ی خانه مان بوی چای می آید و از اتاق من بوی الکل و مرگ .صدای زمزمه آواز مادر می آید.راه می رود و می خواند .بوی مانده سیگار بهمن توی اتاق بالا و پایین می شود.من مات و گیج به تصویر خودم توی آینه خیره می شوم.مرگی در میان نیست.باید به زندگی ادامه دهم

بعضی وقت ها خواب می بینم که مُرده ای و جنازه ات روی دست های من است و ما توی ابرها پرواز می کنیم.بعضی وقت ها فکر می کنم موش ها تمام سر انگشتانم را جویده اند

چه کسی می خواهد زندگی خوب و ساده و سالمی داشته باشد؟؟ما همه چیزمان زندگی ساده است.همین نظم ساده جهان زندگی ساده است.همین خوردن غذا.نوشیدن آب و دوغ و نوشابه.همین آروغ زدن.همین خریدن وسایل زندگی.همین پرداختن قسط تلویزیون و ماشین.همین نقد خریدن مبل و ماشین لباس شویی.همین کشیدن سیگار.همین گوزیدن ساده با صدای بلند.همین خوابیدن.همین تختخواب دو نفره یا یک نفره.....همین خوابیدن ساده و آرام و بی تحرک کنار همسر...همین چشم های بسته الکی و زورکی...همین بی حرف بودن...بی حرف ماندن...همین تکرار...همین تختخواب ...همین تکرار... این یعنی زندگی ساده



* ویران می آیی عنوان کتاب از حسین سناپور که با دستکاری من شد : ویران می آیم

4/16/2010

4/12/2010

4/10/2010

پرهایت را می کنم
میچسبانم روی دو شانه ام
پشت بام هم قدری بلند است...پرواز می کنم

*گیلاس



پسرک دستش روی زنگ بود و بر نمی داشت اش.مادر عصبانی روی حاشیه فرش قدم می زد.من یادم می افتاد به آن وقت ها که قرار بود به سودابه برای عروسی اش رقص یاد دهند و او برای تعادل حاشیه فرش را قدم می زد.از فکر بود که لبخند روی لب هایم نشسته بود یا نمی دانم چه که مادر دادش هوا رفت :" به چی زل زدی می خندی مادر؟" خنده ام پر رنگ تر شد. " می خوای وقتی عصبانی هستی تهش نگو مادر"نگاه کرد و با هم زدیم زیر خنده .
" در رو باز کنم براش؟"
باز چین افتاد توی پیشانی . فکر کردم هر که گفته اخم صورت را زیبا می کند مزخرف گفته .من یکی که می ترسم از چین توی پیشانی.نه ترس بد.یک جور حس عجیبی می افتد توی دلم و همه جا را خنج می کشد.مادر شروع کرد راه رفتن دور حاشیه فرش.نگاه می کردم پایش از خط نیفتد بیرون. پسرک ول کن نبود.شاید آدامس چسبانده بود روی زنگ.از تصور مادر و مینو که داشتند آدامس را به زور در می آورند از روی زنگ نیشم دوباره باز شد.از توی مانیتور کوچک نگاه کردم به دستان کوچکش.پاهایش را بلند کرده بود انگار تا دستش برسد.آدامسی در کار نبود.مادر خیز برداشت سمت من. جا خالی دادم.گوشی آیفون را برداشت و فریاد کشید:" بس کن.الان زنگ می زنم پلیس"پسرک دم به گریه بود."خانوم زنگ بزنین پلیس.ولی کفتر منو بدین.توروخدا"مادر چشم هایش افتاد توی چشم های من.برق اشک بود حالا؟
پاهایم درد می کرد .دست به دیوار گرفتم و آرام آرام رفتم توی اتاق.از پنجره صدای بق بقوی کبوترش پاشیده می شد توی اتاقم.روی تخت که دراز کشیدم مادر آمد توی اتاق:" چکارش کنیم؟دلمم براش سوخته.آخه با این سن و سال کفتر بازی می کنه.اینم شد کار؟"حرف نزدم.مادر نشست لبه ی تخت.گفتم"حالا چرا نمیزاری بیاد برش داره؟به ما چه؟هرکار می کنه!" مادر ابرو داد بالا:"یعنی چی؟معلوم نیست چیکاره س!در رو وا کنم بیاد تو از راه پله ها باید بره پشت بوم" ! " خب بره " "تو مسئولیت قبول می کنی؟" " مسئولیت چی؟خیلی کوچیکه!گناه داره بزار بره" مادر بلند شد و رفت بیرون

در را باز کرده بود انگار که از بالا صدای های و هوی کودکانه اش می پیچید توی اتاقم.چقدر دوست داشتم می توانستم پله ها را بروم بالا و تلاشش را نگاه کنم

توی خواب و بیداری بودم که مادر سراسیمه آمد تو :"نمی تونه بگیرتش" خواب آلود نگاه کردم."میخوای بریم بالا؟" " میتونی راه بری؟" " آره گمون کنم بتونم" پله ها را آرام بالا رفتیم. جلوی در پشت بام نفس تازه کردم.آفتاب مستقیم زد توی چشمانم.مادر گفت:"نیستش که"آرام قدم برداشتم روی پشت بام

"وای ! نه"


خم شدم توی کوچه. یک عالم آدم جمع شده بودند.صدای ماشین پلیس بود حالا؟

مادر زانوهایش را جمع کرده بود توی شکم . ندیده بودمش تا این حد بی قرار . صدا می آمد:"از کجا افتاده؟" "همین خونه!" " "کدوم؟" " همین دیگه!وای زنده ست!کمک کنید.داره بلند میشه!"
صدای آژیر آمبولانس پیچیده بود توی گوش هایمان

مادر سرک کشد
زمزمه کرد : کفتر جلد نشسته روی سینه صاحابش

نگاه کردم.کبوتر نشسته بود روی سینه پسرک و بق بقو می کرد