یک تسبیح پیدا کردم توی خانهی لواسان . یک تسبیح قهوهای با دانههای درشت . دلم میخواهد تسبیح را مُدام بچرخانم تویِ دستم و چیزهایی بگویم زیرِ لب ، مثلِ مادربزرگ.مُدام ذکر بگویم.دَمِ صبح هم باشد. کلاغها غارغار کنند.صدایِ پارسِ سگ هم بیاید.از مسجد نزدیک خانه هم صدایِ اذان بیاید.هوا هم سرد باشد . ماهِ رمضان هم باشد، آبِ تویِ این حوضِ بزرگ تکان بخورد.من هم روزه باشم.روزهی کله گنجشکی.پُر از دلخوشی باشم.پُر از کودکی، پُر از حرفهای تازه، پُر از درخششِ یک دخترک ده ساله.
آبِ توی حوض را که میبینم یادم میاُفتد به پاهایِ برهنه تویِ ساحل. ماسههای داغِ جنوب.دخترک تنها که گوشماهی جمع میکند و میگذارد کنار گوش مادر : " ببین صدایِ دریا رو میشنوی؟" و میدَوَد. جیغ میکِشَد.هیاهو دارد .پیر نیست، دورِ چشمش چروک نشده ، مادر زیباست.
حسادت ، حسادت ، حسادت. کودکی کنم با حسادت..بزرگ شوم با حسادت. خواب باید روزهایم را پُر کند و نمیکند.تویِ خوابهایم جا میمانم و روزهایم را پُر نمیکند.از من گرفته شده خواب.خوابهایم را پُر میکنم و خوابها مرا تنها رها کردهند.
دلم میخواهد ظهرِ تابستان باشد ، شلنگِ آب. حرف. هندوانه باشد توی بشقابِ چینی با گُلِ سُرخ.پدر نیاید. روزنامه را مادر بگیرد و هندوانه قاچ بزند. دلم میخواهد ظهر تابستان باشد و کولرِ آبی.مینو هِی پارچپارچ آب بریزد تویِ کولر و باز گرم باشد همهجا.مادر باد بزند هوا را ، چشمهایم را ببندم و صدای جیغوداد از کوچه بیاید . مینو همان مینو باشد و نه مینویِ الان. دلم میخواهد پُر از روشنی باشم.روشنیِ دَمِ سَحَر.پُر از حسِ تازه. تیره و تلخم اما.انگار برداشتهند گونی گونی قیر خالی کردهند تویِ قلبم.سیاه شده، سیاهش کردهند.
روبروی خانهی لواسان یک مردِ دیوانه زندگی میکند. این را صبح ، مردِ همسایه وقتی توی دستش نانِ بربریِ داغ داشت ، گفت . نگاه کرده به پنجرهش ، یک جفت مرغِ عشق تویِ قفس از میخِ کنارِپنجره آویزان بودند و سرگردان.پشت بههم نشسته بودند. چه سالِ غریبیست امسال، تمام نمیشود. هنوز چهار ماهش مانده . دلم لحظهی بعد را ، فردا را و حتی تو را هم دیگر نمیخواهد. دلم سفر هم نمیخواهد. قلبم یخ زده ، هنوز برف نیامده و قلبم یخ زده. قلبم کُند میزند ، سَرد میزند .
اینجا صدایِ عزاداری میآید. صدایِ " یا حسین ، یا حسین " از تویِ تکیهی محل. کاش خفه شوند.بس کنید ، بس کنید. کاش یکی خفهشان میکرد. چطور میتوانید آخر؟چه میخواهید از جانِ ما؟ بیمارم کردید. الان وقتش نیست، شب نیست.
افسردگی میتواند وحشتناک باشد. تنهایی میشود یکعالَم دیوار و یک تختِ کهنه، یک صدا، چکهچکهی آب ، چیکچیک ، چیکچیک، میشود خانهای پُر از سوسک ، پُر از موش. ترسناکست.مارشِ عزا ادامه دارد . سوسکها از هم جلو میزنند.تویِ سرما و سوسک؟موشها پنهان میشوند . گربهی همسایه رویِ دیوار با چشمهایِ درشتِ سبزش زُل زده به من تویِ ایوان. لحظهشماری میکند شاید . من نمیروم اما. از هرچه نجابتست ، خیانتست، حسادتست دروغست ، بیزارم.از هرچه نجابتست بیزارم.دلم کَسی را میخواهد که از یادم ببرد هرروز جمعهست. دلم کَسی را میخواهد که روز جمعه نداشته باشد تویِ روزهایِ هفتهش.
دکورِ اینجا عوض میشود و بهزور قبلش را بهیاد میآوری.
خانهی لواسان - آبانِ یک هزار و سیصد و نود و یک