11/25/2012

گفتم‌ش : من که بیمارم ، این از من . گفت : تو جرات داری می‌گی. گفتم‌‌ش : ترسو که نیستم ، آره . گفت : معلوم نمی‌کنه. گفتم‌ش : من می‌گم مهم یه چیزه ، این‌که ما باید امیدوارم باشیم.هنوز به اون مرحله نرسیدیم که توی عصبانیت  ، برا اثر جنونِ آنی ، یکیُ بُکُشیم. این خیلی مهمه . روشُ کرد اون‌ور و گفت : خودمونُ می‌کُشیم.چِشام گِرد شد : چی؟ گفت : خودمونُ می‌کُشیم، این بزرگ‌ترن نااُمیدیه.
حرف نزدیم و من موزیکُ عوض کردم.

11/19/2012

یک تسبیح پیدا کردم توی خانه‌ی لواسان . یک تسبیح قهوه‌ای با دانه‌های درشت . دلم می‌خواهد تسبیح را مُدام بچرخانم تویِ دستم و چیزهایی بگویم زیرِ لب ، مثلِ مادربزرگ.مُدام ذکر بگویم.دَمِ صبح هم باشد. کلاغ‌ها غارغار کنند.صدایِ پارسِ سگ هم بیاید.از مسجد نزدیک خانه هم صدایِ اذان بیاید.هوا هم سرد باشد . ماهِ رمضان هم باشد، آبِ تویِ این حوضِ بزرگ تکان بخورد.من هم روزه باشم.روزه‌ی کله گنجشکی.پُر از دل‌خوشی باشم.پُر از کودکی، پُر از حرف‌های تازه، پُر از درخششِ یک دخترک ده ساله.
آبِ توی حوض را که می‌بینم یادم می‌اُفتد به پاهایِ برهنه تویِ ساحل. ماسه‌های داغِ جنوب.دخترک تن‌ها که گوش‌ماهی جمع می‌کند و ‌می‌گذارد کنار گوش مادر : " ببین صدایِ دریا رو می‌شنوی؟" و می‌دَوَد. جیغ می‌کِشَد.هیاهو دارد .پیر نیست، دورِ چشم‌ش چروک نشده ، مادر زیباست.
حسادت ، حسادت ، حسادت. کودکی کنم با حسادت..بزرگ شوم با حسادت. خواب باید روزهایم را پُر کند و نمی‌کند.تویِ خواب‌هایم جا می‌مانم و روزهایم را پُر نمی‌کند.از من گرفته شده خواب.خواب‌هایم را پُر می‌کنم و خواب‌ها مرا تن‌ها رها کرده‌ند.
دلم می‌خواهد ظهرِ تابستان باشد ، شلنگِ آب. حرف. هندوانه باشد توی بشقابِ چینی با گُلِ سُرخ.پدر نیاید. روزنامه را مادر بگیرد و هندوانه قاچ بزند. دلم می‌خواهد ظهر تابستان باشد و کولرِ آبی.مینو هِی پارچ‌پارچ آب بریزد تویِ کولر و باز گرم باشد همه‌جا.مادر باد بزند هوا را ، چشم‌هایم را ببندم و صدای جیغ‌وداد از کوچه بیاید . مینو همان مینو باشد و نه مینویِ الان. دلم می‌خواهد پُر از روشنی باشم.روشنیِ دَمِ سَحَر.پُر از حسِ تازه. تیره و تلخ‌م اما.انگار برداشته‌ند گونی گونی قیر خالی کرده‌ند تویِ قلبم.سیاه شده، سیاه‌ش کرده‌ند.
روبروی خانه‌ی لواسان یک مردِ دیوانه زندگی می‌کند. این را صبح ، مردِ همسایه وقتی توی دست‌ش نانِ بربریِ داغ داشت ، گفت . نگاه کرده به پنجره‌ش ، یک جفت مرغِ عشق تویِ قفس از میخِ کنارِپنجره آویزان بودند و سرگردان.پشت به‌هم نشسته بودند. چه سالِ غریبی‌ست امسال، تمام نمی‌شود. هنوز چهار ماه‌ش مانده . دلم لحظه‌ی بعد را ، فردا را و حتی تو را هم دیگر نمی‌خواهد. دلم سفر هم نمی‌خواهد. قلبم یخ زده ، هنوز برف نیامده و قلبم یخ زده. قلبم کُند می‌زند ، سَرد می‌زند .
این‌جا صدایِ عزاداری می‌آید. صدایِ " یا حسین ، یا حسین " از تویِ تکیه‌ی محل. کاش خفه شوند.بس کنید ، بس کنید. کاش یکی خفه‌شان می‌کرد. چطور می‌توانید آخر؟چه می‌خواهید از جانِ ما؟ بیمارم کردید. الان وقت‌ش نیست، شب نیست.
افسردگی می‌تواند وحشتناک باشد. تن‌هایی می‌شود یک‌عالَم دیوار و یک تختِ کهنه، یک صدا، چکه‌چکه‌ی آب ، چیک‌چیک ، چیک‌چیک، می‌شود خانه‌ای پُر از سوسک ، پُر از موش. ترسناک‌ست.مارشِ عزا ادامه دارد . سوسک‌ها از هم جلو می‌زنند.تویِ سرما و سوسک؟موش‌ها پنهان می‌شوند . گربه‌ی همسایه رویِ دیوار با چشم‌هایِ درشتِ سبزش زُل زده به من تویِ ایوان. لحظه‌شماری می‌کند شاید . من نمی‌روم اما. از هرچه نجابت‌ست ، خیانت‌ست، حسادت‌ست دروغ‌ست ، بیزارم.از هرچه نجابت‌ست بیزارم.دلم کَسی را می‌خواهد که از یادم ببرد هرروز جمعه‌ست. دلم کَسی را می‌خواهد که روز جمعه نداشته باشد تویِ روزهایِ هفته‌ش. 
دکورِ این‌جا عوض می‌شود و به‌زور قبل‌ش را به‌یاد می‌آوری.


خانه‌ی لواسان - آبانِ یک هزار و سیصد و نود و یک
ما انگار خواب بودیم شما اومدین
ما انگار خوابیم شما می‌رین
ما رو کلا خواب فرض کن شما!
یادم نمیاد این حجم تنفر رو در قلبم تا به الان .

11/18/2012

11/17/2012

امروز که رفتم خونه ، مامان درِ چمدون‌شو باز کرد و یه پیراهنِ بنفش با گلای رنگی داد بهم.گفت این مالِ وقتیه که تو دنیا اومده بودی.پیراهن هم‌سنِ من بود.با آستینای گشاد که سرآستیناش پُف داشت. خیلی کلاسیک‌طور و خوب حتی.
پوشیدمش با جوراب‌شلواریِ کلفت ، با یه روسریِ بنفش که اونم از تهِ چمدون درآورده بود.خیلی خوب و عالی برگشتم تهران.

11/16/2012

چقدر خوب می‌شد اگه آدما می‌تونستن دیروزِ خودشون رو هِی ببینن جلویِ چشم‌شون و یه برآیندی‌م داشتن از فرداشون حداقل .

وقتایی که خیلی ناراحتم دنتِ شکلاتی می‌خرم یا دبل چاکلت که مثلا خوشحال شم ، بعد وقتایی که خیلی خوشحالم، بازم دنتِ شکلاتی می‌خرم یا دبل چاکلت که خب ، بیا اینم جایزه‌ت ، بخور خوشحال‌تر شی . کلا در حالِ خوردن دنت شکلاتی‌م با دبل چاکلت .
امشب دستِ خودمو گرفتم بردم تجریش، کباب خوردم . 
کلا هیچی جز خوراکی حالمُ خوب نمی‌کنه.یاد گرفتم برای همه‌چی می‌تونم رو خودمُ دستامُ شونه‌هام حساب کنم.

11/12/2012

دومین روز گذشت. نامجو دارد می‌خواند: «عاشق شو ار نه روزی کارِ جهان سر آید.» یک وقت‌هایی فکر می‌کنم دیوارهای خانه دارد می‌خوردم. یک وقت می‌فهمم ساعت‌ها به یک نقطه خیره شده‌ام و ته‌ش معلوم نشده به چه فکر کرده‌ام. بابا اس ام اس زده: «ترکِ ما کردی بچه؟» دلم تنگ شد. بعدِ این همه وقت جواب دادم: «دنیا وفا نداره ای نور هر دو دیده.» جواب نداد و دلم بیشتر تنگ شد.
دارم سعی می‌کنم همه‌چیز را بازسازی کنم. انگار که فایده نداشته باشد. نامجو همین‌جور می‌خواند: «گر اوفتد به دستم آن میوه‌ی رسیده/ بازا که توبه کردیم از گفته و شنیده/ روزی کرشمه‌ای کن ای یار برگزیده/ یاران چه چاره سازم با این دل رمیده»
دیگر سوسیس آشغالی و دنت شکلاتی و هر چیز تُرش توی دنیا هم خوشحالم نمی‌کند. دیروز سوپ درست کردم و امروز همان را خوردم. اینترنت ندارم و این شده مزید بر علت. تن‌هایی می‌خواهد اذیتم کند امّا من نمی‌خواهم. نامجو را می‌بندم. عباس قادری هم دیگر غمگین می‌خواند. می‌دانم این وضعیت تمام می‌شود و این‌طور نمی‌ماند. تازه اول شب است. داده‌ایم سیستم گرمایی خانه‌ی لواسان را راه بیاندازند. شاید یکی دو ماهی کار داشته باشد. اما آن‌جا بهتر است. بی‌صبرانه منتظرم آماده شود. به نظر می‌آید مهستی بد نباشد برای الان. لبخند.

11/09/2012

افتاده‌م به وسیله جمع کردن ، انگار می‌روم سفرِ قندهار ، مدت‌ها تن‌ها زندگی کرده‌م اما مدتِ زیادی بود که تن‌ها هم نبوده‌م . حوصله‌م به‌جاست ، وسایلم را مرتب می‌چینم هرچند وقت یک‌بار لباسی ، شالی ، کاپشنی ، چیزی اضافه می‌کنم.بعد می‌گویم : نه این به‌درد نمی‌خورد ، من باید فقط روی مقاله تمرکز کنم ، بعد می‌گویم خب که چی؟شبی یک ساعت که می‌توانم داشته باشم ، بعد می‌گویم : نه شبی نیم ساعت هم ممنوع ، بعد می‌دانم که من شبی کمِ‌کم دو ساعت را دارم ، خودِ گول‌خورده‌م را می‌گذارم تویِ زیپِ پشتیِ کیفِ لپ‌تاپم و محکم زیپ‌ش را می‌کِشَم.جدا می‌تواند حالِ خوشی باشد . اما نیست، مخصوصا با وجودِ مامان که سعی می‌کند غصه‌ش را پنهان کند ، و هِی می‌گوید : " لباس کثیفاتو بیار ، خب؟ چیزی خواستی بگو ، خب؟ فقط به‌نظرم دمپایی روفرشی خیلی لازمه ، چون‌که بعدِ حموم سرامیکا سردن ، اصلا اون‌جا تویِ کوهه ، به‌نظرم همه‌ی لباسات گرم باشه ، بعدش می‌تونی یه روز درمیون به من سر بزنی،مگه نه؟مطمئنی سیستمِ گرمایی‌ش راه افتاده؟من که چشمم آب نمی‌خوره، سه کیلو نارنگی شستم ، ببر ، تموم شد ، وقت نکردی بیای ، بخریا حتما ،  از الان به‌نظرم زیرِ چشات گود افتاده، لباس کثیفا رو بیار این‌جا ، نشوری با دست فعلا که اون‌جا لباس‌شویی نیست.من مطمئنم خونه خیلی سرده ، چرا نمی‌مونی همین‌جا اصلا؟خب می‌فهمم این رفت‌وآمد داره عصبی‌ت می‌کنه ، خسته شدی ، حقم داری ، اصلا خودمم باس میومدم همون‌جا ، اما خب مانی چی می‌شه؟خب تو دیگه با این همه تجربه تو زندگی برمیای از پسِ خودت ، به‌نظرم هر دوستی رو دعوت نکن ، فقط کَسی که مطمئنی ، من برم کمی دراز بکشم کتاب بخونم ." جوابِ هیچ‌کدام را نمی‌دهم ، دو دقیقه بعد برمی‌گردد و همان‌ها را تکرار می‌کند.این‌ها برعکسِ حالتی که از خودم سراغ داشتم ، عصبی‌م نمی‌کند ، کلافه هم نمی‌شوم ، بیشتر غم‌گین می‌شوم ، از استیصال‌ش غم‌گین‌تر می‌شوم ، می‌فهمم چقدر دوری از من برای‌ش سخت است ، این استیصال را می‌فهمم ، این حالِ خرابِ دور از فرزند را ، این تندتند پلک زدن را ، این‌که هِی می‌آید لبه‌ی تخت می‌نشیند و نگاه می‌کند به اتاقِ به‌هم ریخته و زیرِ لب می‌گوید : " کاش امشبم می‌موندی ، صبحِ زود می‌رفتی  " حالِ خراب ، حالِ خراب‌ش را می‌فهمم.انگار او هم می‌داند این استارت رفتنِ همیشگیِ من است.دستم رو است، برای هردومان ، کافی بود شروع کنم و شروع کرده‌م.می‌فهمد و غصه‌دار است.راضی‌م؟نمی‌دانم ، هیچ برآیندی ندارم از بعدتر ، فقط می‌دانم باید این می‌شد و شد. همه‌چیز سخت‌تر از آن است که فکرش را کنم ، اما من فقط از پسِ سخت‌ها بر می‌آیم. 
 نگران‌م.
نگران از بنِ مضارعِ " نگر " و از مصدر " نگریستن " می‌آید. 
چرا می‌گویند نگران ؟ چون وقتی دل‌وا‌پس کَسی هستی ، به سمتی که فکر می‌کنی او هست یا از آن سمت می‌آید نگاه می‌کنی که شاید خبری شد.
من نگرانِ کَسی نیستم . نگرانِ خودم هستم با این وضعیت ، این استیصال ، هِی نگاه می‌کنم به دری که از آن وارد شوم و وارد نمی‌شوم.  نگران‌م . و دوست دارم بچسبم پره‌های شوفاژ را ، انگار خبر مُردنِ خودم را بدهم به مادرم ، انگار تابوتِ خودم را حس کنم روی شانه‌هایِ خودم.انگار سرد شده باشم ، سردِ سرد ،  انگار مُرده‌ی خودم را بِکِشَم این‌طرف آن‌طرف ، دوست دارم بچسبم پره‌های شوفاژ را و هِی مقاومت می‌کنم.کِی بود که آخرین بار این حس را تجربه کردم؟
 

11/08/2012

" این قبری که بالا سرش دارم گریه می‌کنم ، توش مُرده هست عزیزِ من" ، این را مامان گفت .همین الان، پشتِ گوشیِ تلفن، زنِ موبورِ چشم عسلی از تبارِ روس.
داشت برای یکی توضیح می‌داد که چرا اسم‌ش شد نرگس ، تعریف کرد ، مینو و سحر خندیدند ، چشم‌غره رفت.به‌نظرش باید به معشوقه‌ی پدرش(پدرِ مامان ) احترام می‌گذاشتند.مثلا اندازه‌ی یک دقیقه هرکسی می‌توانست بغل‌دستی‌ش را ببوسد، به حال‌وهوای عشق.
بینوایانِ ویکتورهوگو را می‌خواند، می‌گوید : " سالِ انتشارش از خودم چندسال کوچیک‌تره فقط" . نچ‌نچِ مینو.دراز که می‌کشد برای خواب ، هِی نچ‌نچ می‌کند.مامان بلند گفت : " برین بالا بخوابین " نرفتند . همان‌جا دراز کشیدند و نچ‌نچِ مینو .
مامان چند خط را بلند خواند ، مینو نشست ، مامان خندید، چال افتاد توی لُپ‌ش.دلِ کَسی ضعف نرفت . من گفتم : " خب بخون هنوز." مینو نگاه هم نکرد ، باز دراز شد همان‌جا. مامان گفت : " بی‌حوصله‌م، بازی کنیم؟"گفتم : " ضبطِ نو رو دیدی؟" هیچ‌کس حتی نیم‌نگاهی به آرنج‌ش هم نکرد .
بازی شروع شد.من پلکم زودتر لرزید.داد زدم : " قبول نیست ، نور تو چشمم بود " گفت : " جِرزنی؟"مینو نچ‌نچ کرد . مامان گفت : " تو که شام نخوردی ، مینو می‌شوره"مینو باز نشست : " نخیر ، من بازی نکردم "مامان گفت : از نو " من دراز کشیدم . مینو زودتر از من پلک زد ، رفت تویِ اتاق و برگشت . مامان گفت : چراغ‌ها رو هم خاموش کن موقعِ خواب "من خندیدم، چال افتاد، دلِ کَسی آن‌سویِ دیوارها ضعف رفت.
لپ‌تاپ را که باز کردم نگاهم افتاد به دُمِ کَنده‌ شده‌ی مارمولک که چسبانده بودند روی آینه با کاغذ : انتقام ؛ خندیدم.جنگ شروع شد.

11/07/2012

امروز یاد گرفتم می‌شود از چیزی که دوست داشت گذشت ، چطور؟ خیلی ساده ، وقتی که خشمت را کنترل کردی ، مینو یک لیوان بُرده بود محلِ کارش، صبح روزی که  قرار بود لیوان به‌سرقت برود  ، با سحر پچ‌پچ می‌کردند  :" خیلی خوبه این ، برش داریم ، ببریم محلِ کارمون ، برا چایی خوبه ، درم داره " ، من توی خواب‌وبیداری بودم انگار ،  درست متوجه نشدم تا امروز صبح ، داشتم وسایل شخصی‌م را جمع می‌کردم ، شبیهِ حالتی که آدم می‌رود خانه‌ی بخت ، در حالِ چیدن یادم افتاد به لیوانِ درداری که مامان خریده بود ، هِی گشتم ، گشتم تا یادم افتاد به صبحِ روزِ پچ‌پچ ، به‌حالت دو نقطه خط زنگ زدم بهش ، جواب نداد ، به سحر زنگ زدم ؛ گفت : " آره دستِ ماست ، الانم داره توش چایی می‌خوره " و هِرهِر خندید ، من کاردم می‌زدی خونم در نمی‌آمد ، گفتم " برش گردونین" و قطع کردم ، یک ساعت بعد خودش زنگ زد : " نمیارمش ، می‌خوامش" داد زدم : " اونو مامان برای من خریده  ، برش‌گردون" بغض‌ش شد ، گفت باشه و قطع کرد. سیگارِ اول حالم را خوب نکرد ، حینِ کشیدنِ دومی فکر کردم به روزی که یک سَرِطناب را بست به دوچرخه‌ش  و سرِ دیگرش را به تلویزیون تا بتوانیم تکانش دهیم.بغض‌م شد ، صدایِ درون بلندتر از هر بار گفت : " میترا برایِ یه لیوان آخه؟"  اِس‌اِم‌اِس دادم : نمی‌خوامش ، مالِ تو و زدم بیرون.
شب که برگشتم لیوان تکه‌تکه شده روی تختم بود با یک کاغذ که نوشته بود : " فکر کردم به‌وقتی که رختخواب‌ها افتاد روت و نتونستم کاری کنم ، خودم رو زیرِ یه پتو انداختم و نفسمُ حبس کردم که با هم بمیریم. لیوان فدایِ نفس‌هات" خنده‌م شد با بغض. بعد‌ترها گاهی چه دلم تنگ می‌شود برای این‌ها؟

11/04/2012

برگشتنی همه‌ی چراغایِ اتوبان ستاره شدن ، شش تا خط ، این‌جوری : *

11/02/2012

جایِ یک پُستِ عاشقانه این‌جا خالی می‌ماند.