7/18/2012

خب بذارین این‌جور شروع کنیم : من اولِ اولش تن‌ها بودم ، راه اُفتادم توی جاده‌ها، یه کم بعدتر سرِ پُلِ اول ، یکی با عجله سوار شد، نشست دقیقن پشتِ من ، یه کم بعدترش یکی دیگه خیلی با طمانینه و آرامش سوار شد ، نشست پشتِ شاگرد، جلوتر که رفتیم یکی سوار شد که هیچی رو صورتش نبود به جز یه لب که کج شده بود ،نشست کنارِ من ، هیچ‌کی حتی به خودش زحمت نداد نگاش کنه ، من ازش پرسیدم : لبات کجه؟ گفت : اوهوم و خوابش بُرد.
برگشتنی یکی‌مون جا موند ،  یکی توشیشه نوشابه‌ای که دستش بود غرق شد و اون یکی‌م خیلی جدی ازم پرسید : تا حالا دیدی یه آدمی پرواز کنه؟ گفتم : نه !  پرواز کرد و رفت .
این‌جور شد که من باز تن‌ها رسیدم خونه و به خوابِ اصحاب کهف فکرکردم.

No comments:

Post a Comment