3/21/2013

نمی‌خواهم بیافتم به تعریفِ این‌که هِی می‌گویند سالِ گذشته فلان و سالِ جاری بهمان. اما سالی که گذشت برایِ من پُر بود از اتفاق. شاید نه به اندازه همه‌ی عمر، اما بود به اندازه‌ی بیشتر از خودش. شاملِ دو تصادفِ سنگین که به‌نظر می‌آمد جمع کردنِ هردوشان از عهده‌ی من خارج است،اما جمع شد. تصادف اول که همراهِ دو دوست بودم و تصادف دوم که تن‌ها منجر به شکستن دستم شد. می‌گویند "ماشینی که اومد نداره رو رد کن بره" اما نشد.نمی‌شود.دوست‌ش دارم.تعلقِ خاطرم به یک تکه آهن واقعا بیشتر از به آدم‌هاست.ماشینی که هنوز یک هفته از خریدش نگذشته بود و افتاد توی چاله و شاسی‌ش جمع شد.جالب است که به جز این اتفاقِ آخر هیچ‌وقت خودم پشتِ رُل نبودم که این بارِآخر هم ترمزم برید.سالِ پر از اتفاق برای من و یک تکه آهن‌م گذشت و رفت.دوستانِ زیادی از دست دادم به هردلیلی و دوستان زیادی مرا از دست دادند به هر دلیلی. امسال اما خوش‌م می‌شود؟شاید که.
عید را تویِ خانه ماندن خوب است.

3/06/2013

وِراکروز خوب است.ماشینِ خوبی‌ست.امروز بعد از سال‌ها حس کردم اتفاقا بورژوا بودن خوب است و خجالت ندارد.چیزی که همیشه بابت‌ش در عذاب بودم
بینِ خاطراتت با یک آدمِ مشخص یک‌هو برمی‌خوری با آدمی دیگرکه سهیم بوده درخیلی‌هاشان ، فقط کمرنگ بوده ، یا خودش خواسته کمرنگ باشد، یا تو ندیدی‌ش. پررنگ‌ها ، کم‌رنگ می‌شوند و کم‌رنگ‌ها، پُررنگ.حسِ خوبی‌ست.باید برای‌تان پیش بیاید تا بفهمید الانِ من را. روزهایم که فقط با کار پُر می‌شوند و مَزمَزه کردنِ خاطراتِ کم‌رنگ که پُررنگ‌شان می‌کنم. من بهار نیامده ، پُرازسبزم.