11/17/2009

تمام شب را خواب دیدم مار زاییدم . صبح که بیدار شدم یادم افتاد به مَرد و مار دانشور ! توی آینه نگاه کردم ! خیلی هم رنگ به چهره ام بود! هیچ نترسیده بودم !مادر گفت : مار ثروته یا دشمن مادر! نترس! و من اصلن نترسیده بودم . از حیاط روبروی خوابگاه ..آنجا که غَفور بود ...ترسیده بودم اما!بدجور هم ترسیده بودم!همانطور که داشتم سوال طرح میکردم برای امتحان بچه ها صدای اره ی چوب شنیدم . در را باز کردم و رفتم توی بالکن !صندلی گذاشتم و سَرَک کشیدم . دیدمش که وسط یک عالم خنزر پنزر نشسته روی یک صندلی و نگاهش به روبرو و اره را می کشد روی چوب! آب دهانم را قورت دادم .نگاهمان افتاد به هم و من دویدم توی اتاق

غَفور داستان عجیبی داشته لابد! می دانم که دیوانه است و یک بار هم آمده توی خوابگاه!بدون لباس! این طرفِ خوابگاه غَفور است و آن طرفِ خوابگاه قبرستان! من هیچ نمی ترسم اما از قبرستان! غَفور هم دلم را به رحم می آورد. نمی دانم چرا باید حس مادرانه به یک پیرمرد داشته باشم. دخترها از این طرفِ دیوار تحریک اش می کنند و او از آن طرف شلوارش را می کشد پایین و خودش را می مالد به دیوار! الهام می گوید: " کبریت بی خطره ...اومده توی خوابگاه...نکبت می خواسته چهارصدتا دختر رو....." و باز هم می خندد. دلم برایش می سوزد ! وقتی بچه ها از این طرف می خوانند : " غَفور لجش گرفته....مورچه گازش گرفته " نگاهش بال بال می زند . دنبال سرپناه می گردد . توی حیاط خانه اش همه چیز هست . کتری! قوری! یک بُخاری که دَمَر افتاده وسط حیاط! پَتو ! ظرف! و یک عالم کتاب که مرتب توی یک کتابخانه گوشه ی حیاط چیده شده! با دو اتاق گِلی گوشه ی حیاط! از تنهایی اش دلم می گیرد

شب که سرم را می بَرَم زیر بالش ...صدای داد و فریادش می آید. به زمین و زمان بد و بیراه می گوید.چشم هایم را روی هم فشار می دهم و به تو فکر می کنم . به تو که در آن دنیای تاریکت چقدر ترسیده بودی وقت تنهایی ات ! همان وقت ها هم که در
آن تاریکی بودی به تو فکر می کردم ! گوش چپم درد می کند و درد مثل همه ی آن چیزهای دیگر مرا به یاد تو می اندازد . سعی می کنم بخوابم . پتو را می کشم روی سرم و تند تند ... پشتِ هم می گویم : گاو ...گاو ..گاو ...گاو ...گاو!بچه که بودم از ترس اینکه مادر نشنود زیر پتو می گفتم : گاو ...گاو ... گاو ....گاو و الان از ترسِ اینکه هم اتاقی ام بیدار نشود . همیشه ترسیده ام از یک چیزی...هربار به نوعی

پیاز را که می ریزم توی ماهیتابه تازه اشکم در می آید . الهام با خنده می زند پُشتَم و می گوید : گریه نکن ! یا خودش میاد یا جَسَدِش! و من لب می گَزَم ! لب می گَزَم برای جَسَدی که سالها پیش آمد و من گریه نکردم برایش

هوا که سرد می شود هزار جور چیز هَوَس می کنم ! دلم می خواهد شال و کُلاه کاموایی ببافم و بکشم روی سرت! به زور نگه دارمت جلوی خودم و تو با گریه بگویی دلت نمی خواهد کُلاه بگذاری ! و من اخم کنم و تو بخندی برایم که یعنی زحمت بافتن اش هَدَر نرود
هوا که سرد می شود دلم می خواهد مادر بنشیند یک گوشه و لَبو قُل قُل بزند روی گاز و مینو از همان اولش بلند به همه بگوید که : سهمِ میترا هم مالِ منه ها
هوا که سرد می شود دلم می خواهد مثل آن روزها پدر را ببینم که دیگر کراوات نمی زند و پالتوی بلند می پوشد مثل کارآگاه ها و من و مینو یواشکی بخندیم بهش و او بگوید : همین خط اتوی شلوارم دل مادرتان را بُرد دیگر
هوا که سرد می شود دلم می خواهد با مینو آدم برفی درست کنیم توی کوچه و پسرهای محله را دید بزنم یواشکی و مینو بگوید "سرت رو بنداز پایین" و من فکر کنم همه شان عاشق منند
هوا که سرد می شود دلم می خواهد ها کنم توی هوا ....هِی ها کنم ...دستم را بگیرم جلوی دهانم و به مینو بگویم : ببین دود سیگار من از مالِ بابا چه بهتره
هوا سرد شده....یک پتو انداخته ام روی شانه هایم ....و یک گوشه نشسته ام.نه تو هستی که کُلاه را به زور بکشم روی سرت ..نه مادر که لبو بپزد ...نه مینو که اذیت کند...نه پدر که پالتو بپوشد و نه هیچ کدام از پسرهای محله!هوا سرد شده و من تنها...اینجا...دور از همه...یک گوشه نشسته ام با یک پتو و صدای باد که با فریادهای غَفور یکی می شود

11/11/2009

قسمت دوم


تو هميشه ذوق چيزي يا كسي را مي كني كه يا نداشتي اش يا نديده اي تا به حال!و من تمام امشب ذوق چيزي را داشتم كه نداشتمش !گاهي سه نفر چنان تو را به وجد مي آورند كه هزار نفر آدم نمي آورند و من چنان به وجد آمده بودم كه همه چيز نهادينه شد در من!اينكه تو ذوقت را قورت مي دهي نشانه خوبي نيست.گاهي به ترس تعبير مي شود اين ذوق قورت داده ات گاهي به غم...كه انگار از اولِ اولش گريبان تو را گرفته است . اينكه تو با آن سه نفر مست كني...عربده بكشي...جوجه كباب بخوري...يا گوشت كه در تمام زندگي ات لب به آن نزده اي!دور آتش بنشيني!لبخند بزني!اخم كني!خودت را لوس كني!"من سردمه"..."من جيش دارم" نگرانت باشند . به آن هزار نفر مي ارزد. اما باز تنهايي ات را مي ترسي
.
.
.
.
انگار گذشته ام زنده مي شود!نه اينكه بگويم زنده نبوده است تا به الان!نه!چيزهايي پيش مي آيد كه هميشه يك چيزهاي ديگر را زنده نگه مي دارد. زنده و آن چنان گرم كه تو به وضوح حس مي كني آن چيزها را!گذشته ام زنده مي شود با آن چشم هاي پر از آرزو و تمنا و آن گونه هاي سرخ كه معلوم نيست از هرم آفتاب با سوز نزديك به كوه است يا از شرمي كه از اولِ اول در او بوده!چيزي كه هميشه مرا عذاب داده برنامه ريزي تحصيلي ست كه با وجود هفده سال درس خواندن هنوز رهايم نكرده !اينكه بخواهي يك چيزي را به كسي بفهماني كه هم خودت را عذاب داده و هم قبولش نداري كار سختي ست!ثريا جزو يكي از آن زيباترين دخترهايي ست كه تا به حال ديده ام يك زيبايي وحشي با هوشي فوق العاده كه رياضي را دوست دارد.مستقل شدن را دوست دارد. تهران را دوست دارد. درس را دوست دارد. كوهستان را دوست دارد.كردستان را دوست دارد.و مهم تر از همه يا شايد بدتر از همه ي اينها مادرش را دوست دارد....نگران است...اين دختر چيزي را در من زنده كرد كه مدتها بود فراموش كرده بودم
.
.
.
.
من هميشه باور داشته ام كه براي از دست دادن چيزي...حسي..كسي يا رابطه اي بايد آن قدرها قوي باشي كه هيچ وقت بعدها افسوس آن را نخوري!و زندگي من سراسر افسوس بوده است....بعد يك وقت هايي هم هست كه مي گويي اگر اين نبود در گذشته ...اين اتفاق نمي افتاد.. من زمان حال را به اين شكل نداشتم
ما هر دو مي دانستيم كه به تو خيانت مي كنيم و هر دو مي دانستيم كه خيانت پنهان كردني ست
.
.
.
جمع و جور كردن سخت است !نمي خواهم چيزي را جمع و جور كنم!فقط مي خواهم كه يك جايي تمام شود و من هرچه را كه مي خواهم تمام كنم شروع مي كنم.يك وقت هايي يك جاهايي اشتباه مي كني.مي آيي جمع و جورش كني بدتر گند مي زني و هي ادامه مي دهي اش!و من هميشه در حال اشتباه كردن بودم.يك وقت هايي خنده ات مي گيرد از دغدغه ي ديگران...اطرافيانت...دوستانت...بعد خودت را دعوا مي كني كه خب هركسي اندازه ي خودش!اما نمي تواني تحمل كني كه تو دهانت را ببندي و بقيه حرف بزنند و تو نتواني بگويي از كجا داري مي سوزي!لباس شويي خراب است و من با دست لباس شستم در خانه ي پدر!!آب هم سرد بود !كَكَم نگزيد حتي!دستانم بي حس شده بود!سيگار را نمي توانستم نگه دارم!و به تو فكر مي كردم!اينكه اگر بودي...همه چيز من شده اگر و شايد....و من دلم نمي خواهد به اين همه فكر كنم...اين همه "اگر" كه اگر بودند....باز هم اگر...اگر بودي

پ.ن:يك بار كه خواندم قسمت اول را.. فهميدم چقدر كودك شده ام....دلم براي خودم تنگ شده بود...كردستان خيلي خوب بود...و جمع چهار نفره مان
قسمت اول

روي اين پُست حساب ديگر كرده بودم.فكر مي كردم از جاي ديگر شروع مي كنم و به يك جايي مي رسم . حالا از اين جا شروع مي كنم و معلوم نيست به كجا برسم. گاهي يك چيزهايي پيش مي آيد توي شرايط مثلن خيلي خوب زندگي ات كه همان شرايط مثلن خيلي خوب را به يك جايي مي رساند كه ممكن است بشود شرايط يك كمي بد زندگي ات. اينكه يك وقت هايي يك چيزهايي باشد كه تو فقط دلت را خوش كني كه هستند باز هم جاي شكرش برايت باقي مي ماند كه فقط هستند. و الان از آن وقت هايي ست براي من كه يك كسي هست اينجا كه فكر مي كنم دلش را خوش كرده به اينكه يك كسي ..يك چيزي...يك حسي حتي...هست براي او در زندگي اش.شايد با فرسنگ ها فاصله ها!با كيلومترها فاصله!با ساعت ها فاصله!ولي هست و او دلش را خوش كرده به همين بودن....مطمئنن اين پُست با بقيه فرق خواهد داشت...فرق دارد.تصميم من هم بر اين بود كه فرق داشته باشد.براي اولين بار خواستم چيزي را ثبت كنم كه در زمان حال جريان دارد كه در گذشته نبوده!و من غصه ام نشده براي جريان زندگي در گذشته!ثبت يك چيزي مثل سفر در همان زمان كه باز هم با اين افعال كه من از صرفشان متنفرم و هيشه فكر كرده ام جمله هايم را كليشه اي مي كنند نوشته ام را مال گذشته مي كند . قرار نبود از اينجا شروع شود . قرار بود از يك جايي شروع شود كه مثلن اولِ اولش است . اما من هميشه با اولِ اول مشكل داشته ام . از يك حس شروع شد. يك حسِ تو در تو!الان ساعت دو صبح است و من در رختخوابي هستم كه نمي دانم قبل از من چه كسي روي آن خوابيده و ساعت دو صبح در آن چه خوابي ديده و چه كرده!در خانه اي كه كيلومترها با تهران فاصله دارد ...با نور چراغ موبايل سياوش در حال نوشتن هستم . اين سفر قرار بود كه سفر خوبي باشد و خوب است !هر چه كه شده و بشود خوب است. وقتي كه سرك كشيدم به داخل خانه و چشمانم حالت تعجب به خود گرفت كاوه گفت:"دوستمه ميترا...الان ميره"و من لبخند زدم . قرار بود صبح فردايش برويم كردستان ...مدير مدرسه را دور زده بودم . "مادربزرگم فوت كرده..بايد دو روز آخر هفته را برم تهران"و حالا تهران در خانه ي كاوه بودم.كاوه مريض بود و من تمام شب به خودم پيچيدم براي درد پهلوي كاوه!صبح سياوش كه آمد تازه خوابم برد درست و حسابي!همه چيز خوب پيش مي رود بدون برنامه!اينكه بدون برنامه پيش مي رود آن هم خوب...خيلي عالي ست.اينكه بگويم حس خوب دارم دروغ است...سعي مي كردم به روي خودم نياورم كه بنيامين شايد دوست ندارد ما همراهش باشيم...كاوه در فكر ساجده است و هيچ چيز هيچ هيجان خاصي ندارد برايش و سياوش فقط از اينكه همراه من است خوشحال است و من اينها برايم كافي نبود


پ.ن:ادامه دارد

11/01/2009

به ایوان می روم ...فروغ می خوانم...بعد یک پیچ و تابی می دهم به صدایم که ببین صدایم چه شبیهش است...هیچ کاری نکردم...جز شستن لباسهایم با دستهایم...نوک انگشتانم ترک خورده اند . تا به اتاق می رسم نفس نفس می زنم...چقدر سنگین است... آویزانشان که می کنم طناب پاره می شود و همه شان می افتند روی زمین...این باد هم که ول کن نیست...این باد لعنتی...حتی اخم هم نمی کنم...اصلن به روی خودم نمی آورم...اما خوب معلوم است لجم در آمده...این از روی لب های به هم فشرده ام معلوم است....دندان هایم را روی هم فشار می دهم . همه شان را بر می دارم...طناب را به میخ محکم می کنم...با لبخند بدون اینکه دوباره زیر آب بگیرمشان پهن شان می کنم روی طناب ...همه شان به من اخم کرده اند...می گویم خب قهر باشید...می دَوَم تو...در را می بندم که چشمم بهشان نیافتد ..یک ساعتی روی تخت پهلو به پهلو می شوم ...نخیر..نمی شود...بلند می شوم می آیم برشان می دارم و می برم که یک بار دیگرزیر آب بگیرمشان...زیر لب می گویم: زن بودن چقدر سخت است
یک وقت هایی هم می شود که درست مثل همین حالا...درست همین حالا که سوپ هم آماده شده...سوپ را قاشق به قاشق بریزم توی دهانت...دلم چه تنگ شده برایت...و تو دستان کوچکت را بیاوری بالا و قاشق و کاسه با هم پرت شوند روی فرش و من اخم کنم به تو و تو غش کنی از خنده برای من...و لُپ هایت...لُپ هایت هی چال بیافتد....درست مثل خودم