7/07/2012

حالم هیچ خوب نیست ، از کِی شروع شد؟ حال ناخوب‌م؟این رخوتی که همه‌ی زندگی‌م رو گرفته از کجا اومد؟کِی شروع شد؟بابا جدی داشت برام توضیح می‌داد که دوستش وقتی خیلی جوون‌تر بوده ، یه روز رفته یه سطل ماست بخره برای ناهار و برنگشته، زنش حامله بوده، همه جا رو دنبالش گشتن، پیداش نکردن، بابا می‌گفت : بچه‌ش که دنیا میاد ، زنش یه روز تصمیم می‌گیره بره مشهد ، میره حرم امام رضا با بچه‌ش، بعد زیارت میره بازار دور حرم، یهو نگاش می‌افته به شوهرش که جلوی درِ یه لبنیاتی واستاده ، می‌فهمه که تمام این مدت شوهرش تو همون لبنیاتی کار می‌کرده.چرا رفته بود؟چرا لبنیاتی؟چرا ماست؟همه چیز توی ذهنم قاتی شده. بی حوصله‌م.دلم این حالِ ناخوب رو نمی‌خواد. دلم یه سری اتفاق خوب می‌خواد حتی اگه قراره تهش گریه کنم.دلم یه زندگی معمولی و آشکار می‌خواد.دلم می‌خواد بچه هام دورمو بگیرن و تنها باهاشون زندگی کنم.
فکر می‌کنم بین همه‌ی اطرافیانم، دور و نزدیک ، عجیب‌ترین مدل زندگی رو داشته‌م، بی خیال‌ترین بودم، هیچ چیز عین خیالم نبوده، گاهی از این‌که هیچ وقت ، هیچ کس این منِ واقعی رو نمی‌شناسه ، دلم می‌گیره، یه روزی می‌میرم و همه فقط یه میترا می‌شناختن که سخت زندگی کرده ، که یه بچه‌ی مُرده همه‌ی زندگی شو گرفته بوده، که یه سِری همیشه فکر می‌کنن من همیشه عاشق بوده‌م و دردهام همه از عشق بوده،که یه سِری فکر می‌کنن من هنوز تو دوران جوونی و نوجوونی‌م مونده‌م، که یه سِری فکر می‌کنن من چه بی دریغ بخشیدم.
‌ همه‌مون داریم از هم اذیت می‌شیم، ازهمین خونه می‌گم، از همین محل کار حتی، از همین آدما که دور همو گرفتیم، داریم هِی خراش می‌دیم و واقعنم عین خیالمون نیست.چرا این دنیا نباید یه جوری باشه که هرکی برا خودش یه قسمتی داشته باشه و دلشم نخواد در برابر گُلش مسئول باشه؟ اصلا لازمه ما مسئول گُلمون باشیم؟واقعا نیست، نیست، نیست.
آدما باید بیان تو زندگی‌ت و برن، بشینن زیر سایه‌ت، بشینی زیر سایه‌شون، خستگی که در کردیم ، قمقمه‌مونو پر از آب کنیم و راه بیافتیم بریم.برسیم به سایه‌ی بعدی، حتی یادمون نیاد سایه‌ی قبلی کجا بوده و چرا بوده؟
از این وضع ناراضی‌م، از این خودم که توم یه سِری پیرزن چاق و هاف هافو نشستن و یه ریز دارن غُر می‌زنن، که بلند میشن دستشون به پاهاشونه، که رگای آبیِ پاهاشون زده بیرون، که همه چی‌شون شده چروک،که فقط یه تسبیح گرفتن دستشون و الله ، الله میکنن، یه سِری پیرزن که حالا همه‌ی درد زندگی‌شون شده : عروسِ  زبون دراز، دومادِ سرخونه، یه سِری پیرزن که فینِ بلند می‌کشن بالا، که موهاشونو حنا گذاشته‌ن و دائم دارن می‌نالن از همسایه‌ی بد، یه سِری پیرزن که همه‌شون بیوه‌ن،که همه‌ش دارن لعنت می‌فرستن به دل سیاهِ شیطون، یه سری پیرزن که وقتی من دارم حرف می‌زنم، هی استغفرالاه ، استغفرالاه ؛ راه می‌ندازن و دست و زبون‌شونو گاز می‌گیرن .یه سِری پیرزن که همین گوشه‌ی دلم تالاپی می‌افتن ، می‌میرن و یه سِری دیگه جاشونو می‌گیرن .

دلم می‌خواد پاشم برم ماست بخرم برا یه ناهاری و برنگردم، یه روزی بیان دم حرم امام رضا تو یه لبنیاتی پیدام کنن و دست‌مو بگیرن و به زور بیارن بنشونن سر خونه زندگی‌م.قول بگیرم که همه چی دیگه آرومه؟قول بدم دیگه هیچ وقت نمی‌رم هیچ محصولی از لبنیات بخرم و برگردم.

No comments:

Post a Comment