10/23/2012

این پُست باید حذف می‌شد.
برایِ خاطرِ باکِ بنزینِ پُر و خالی شاید حتی.
خوب نیستم.

10/21/2012

همیشه این‌جور نمی‌ماند ، حالا ببین. این خط ، این هم نشان . بالاخره یک‌جایی ، ورق برمی‌گردد. همان‌طور که قبلا برگشته بود ، شماها یادتان نیست ، قضیه مالِ هزار سال پیش است.هیچ‌وقت انقدر از لبخند زدن ، آن‌هم از این راهِ دور راضی نبوده‌م.خوش‌خوشانم است وقتی نگاه می‌کنم و حدس می‌زنم بعد را.

پ.ن: ماشین‌م فردا حاضر است. شیشه می‌خواهد و چیزهای جزئی. خوشحال‌م است برای ماشین؟ نمی‌دانم . اما به سه‌شنبه عصرم می‌رسم با ماشینِ خودم. این خوب است.انگار رخوت کم‌کم دارد می‌رود روی پشت‌بام خانه‌ی همسایه.امروز چشمانم یک‌لحظه برقِ قدیمی را زد.این هم خوب است.

10/19/2012

وایبر خیلی خوبی‌های دیگر هم دارد . مثلا این‌که یک نفر هست که تو سال‌هاست ازش بی‌خبری ، توی کانتکت‌ت هم هست ، اما خبرش را نداری، یادت رفته حتی شماره‌ش هست، توی لیست‌ت را که نگاه می‌کنی ببینی چند نفر وایبر دارند، چشم‌ت می‌خورَد به اسم‌ش ، بعد می‌گویی : اَاَاَاَاَ ..فلانی ، بعد یک اس‌ام‌اس وایبری می‌فرستی، بعد طرف می‌گوید : آآآآآآآ ... میترا تویی؟؟بعد یک‌هو سرتان گرم می‌شود به مرور خاطره‌ها، هِی از آن موقع می‌گویی، از فلانی هم خبر داری، هِی حرف‌های قدیم،قدیم،قدیم ...هِی مرور خاطره و آدم‌های قدیم ...انقدر که نزدیک می‌شوید از قدیم بیشترتر حتی، این خوب است.یا اینکه شماره یکی را پاک کرده بودی برای خاطرخیلی چیزها،بعد که وایبردار میشوی، بعدِ گذشت دوماه همان آدم یک‌هو سراغت را می‌گیرد از وایبر، می‌فهمی او هنوز پاک‌ت نکرده، این هم خوب است . دوست هرچه قدیمی‌تر بهتر؟نمی‌دانم.این مدت دوست‌های جدید هم خوب بودند ، اما قدیمی‌ها تو را یاد حماقت‌هایت می‌اندازند. مثلا وقتی از چیزی حرف می‌زنی ممکن است حماقتت را یادت بیاورند و تو هِی افسوس بخوری که چرا بعضی چیزها را ندیده‌ای.وایبر در کُل خوب است.اما برای این دو ویژگی بیشترتر حتی.
گُلچین هرچیز هم خوب است . مثلا گلچین موزیک ، حتی اگر از هرکُدام دوبار باشد ، یا گُلچین فیلم ، کتاب ، جمله ، غذا ، حتی دوست .
الان به‌نظرم هرکجای دنیا که هستید توی گوگل‌تان "دل شده یک کاسه‌ی خون " آغاسی را سرچ کنید ، دانلود کنید و بعضی پنج‌شنبه‌ها گوش دهید.بارِ معنایی درستی هم دارد.به‌طرز محیرالعقولی شما را می‌بَرَد توی یک فازِ خوب، حتی اگر سردرد داشته باشید.

10/16/2012

10/14/2012

سینما شد مالِ ما دو تا . یک‌کَمی از فیلم هم من خوابیدم ، سینما خالی بود و خنک . پامان را گذاشتیم رو نرده‌ها ، سُر خوردیم رو صندلی‌ها ،خیالم راحت بود که کَسی هست که مراقب باشد نیافتم ، چشمانم را بستم ، یک‌کمی خواب ، یک‌کمی فیلم ، صدای نفس ، چشمانم تا گرم می‌شد ، فیلم حساس می‌شد . دفعه‌ی بعد پتو می‌برم.
برگشتنی ، توی تاکسی خوابم بُرد . جلو نشستم . قبل از این‌که به انقلاب برسیم ، راننده ازآقای بادکنکی ، بادکنک خرید . داشت از دخترِ کوچکش می‌گفت که بادکنک‌های بزرگ را دوست دارد . داشتم می‌گفتم کاش سوراخ نباشد که چشمانم گرم شد. با صدای خُروپفم هِی توی ترافیک بیدار می‌شدم.فقط وقتِ ناهار بود که چشمانم کامل باز بود .چه با خنکیِ عصر ، گرما دویده بود در چشمانم، زیرِ پوستم ، چه بادِ خنکی می‌آمد که همه‌ی راه را پیاده آمده بودیم . چه خوش خوشانم شد برای نبودِ ماشین‌م ، چه اول بار بود که حس کردم بَه‌بَه که ماشین توی صافکاری‌ست  . از ویلا تا ایرانشهر ، ایرانشهر تا سرِ حافظ ، از فلسطین تا انقلاب . چه حتی نفهمیدم زود دیر شد . غصه‌ی هیچ‌چیز نبود . چه حتی هرچیزی که قرار بود ناراحتم کند ، خوشحالم کرد . چه بیست‌وسه‌ی مهرِ غریبی. الان وقتِ املت‌م هست.

10/13/2012

اول - تهِ همت را بستند بالاخره ، بستند که یعنی  دیگر تهِ همت نیست ، تهِ همت نیست یعنی برداشته‌ند و برده‌ند گذاشته‌ند یک‌کمی آن‌طرف‌تر ، آن‌طور که از منظره آن سمت‌ش هم پیدا بود یعنی قرار است منتقل‌ترش کنند ، یعنی هِی بیاید نزدیک‌تر ، یعنی هِی بیاید سمتِ ما ، یعنی یک روزی درِ خانه را باز می‌کنم و می‌بینم تهِ همت شده تهِ کوچه‌ی ما ، یعنی دلم که گرفت لازم نیست بروم حتما تا همان تهِ همت قبلی ، می‌توانم از درِ خانه بیایم بیرون ، بنشینم روی سکوی جلویِ در و نگاه کنم به هر سمتی و بدانم که این‌جا تهِ همت‌ست ، تهِ همه چیز‌ست ، تهِ دنیاست حتی و باور کنم این‌جا را دیگر نمی‌توانند بردارند ببرند جایِ دیگر ، این‌جا شده تهِ همت و شروع کنم خاطره‌سازی.  حتی می‌توانم به خاطره‌های گذشته فکر کنم : " این‌که زمانی تهِ همت توی خودِ تهران بود ، این‌که زمانی تهِ همت دمِ خانه‌ی یکی از شما بود  . " 
از تهِ همت قبلی تا تهِ همتِ فعلی شاید نزدیک دو یا سه کیلومتر باشد ، که خیلی هم ماشین‌ها رفت و آمد نمی‌کنند در آن ، انگار هیچ‌کس نمی‌خواهد بپذیرد تهِ همت منتقل شده . اما همه‌ی آن تابلوهای " خطر ، انتهای بزرگراه "  را منتقل کرده‌ند تهِ همت فعلی ، و من فکر کنم تا کمی دیگر نزدیک خانه‌ی ما که شدید روی تابلوها زده باشند : " خطر ، انتهای دنیا " و بعدش با شماست که ریسک کنید یا از همان دوربرگردانِ آخر ، دور بزنید و بروید سی خودتان .
یک روزی هم من یک آش‌کَده می‌زنم تهِ همت بعدی ، همه‌تان که آمدید رد شوید ، یک کاسه آش می‌خورید و می‌روید پیِ زندگی‌تان ، با فرماندار و راهدار و شهردار و رییس‌جمهور رفیق می‌شوم ، انقدر که سفارش می‌کنم از تهِ همت به همه‌ی اتوبان‌ها یک راه باز کنند ، اما تهِ همت همان تهِ کوچه‌ی ما باشد .


دوم - من بعد این همه سال هیچ حساب بانکی ندارم . واقعا ندارم . هرچقدر کار کرده‌م ،گذاشته‌م زیرِ بالشتِ سرم ، به‌هیچ عنوان به هیچ بانکی اعتماد ندارم و اعتمادم سرمایه‌ی هیچ‌کَس نیست . فکر می‌کنم آدم باید همیشه پول‌هایش در دسترس‌ش باشد  ، هرچقدر که هست ، سیستم  برای من ، همان سیستم گذشته‌ست . من هنوز هم کمی از پول‌هایم را می‌چپانم توی جوراب‌م و گاهی که بدفُرم به پیسی می‌خورَم ، عین بابانوئل دست می‌کنم توی جوراب‌م و یک هزاری می‌کِشم بیرون . فکر می‌کنم هیچ آدمی توی دنیا اندازه‌ی من توی کیف‌ها و جیب لباس‌های مختلف‌ش پول پیدا نکند که من می‌کنم .


سوم - در این دو روزِ اخیر بی‌اغراق بیست نوع غذا و دسرو شیرینیِ مختلف پخته‌م . دیشب یک " بفرمایید شامِ " یک نفره راه انداختم و " سالادِ تبوله ( یک نوع سالاد لبنانی و تند ) ،  " دسر بیسکوییتی " ،  " عدسی " ،  " لازانیا " و " سوپ ورمیشل‌‌ومرغ‌ " م  نمره‌ی کامل را گرفتند . داور هم خودم بودم . 

10/11/2012

زین پس همه‌ی عمر بی‌راهه می‌رود ....

10/07/2012

محدود شده‌ی هر چیز خوب است .
من در آرامشِ پس از طوفان به‌سَر می‌بَرَم و تن‌ها مسئله‌ی استرس‌مند این روزهایم کودک مشکوک به سندروم داونی‌ست که در شکم خورشید دست‌وپا می‌زند  و فکر می‌کنم در این یک سالِ اخیر بهترین و درست‌ترین تصمیم‌های زندگی‌م را گرفته‌ام.

10/02/2012

یه‌روزی اگه بیام تو این وبلاگ بنویسم : من حالم خوبه . و حالِ همه‌ی پست‌های بعد از این. همون روز خودمو می‌کُشم ؛ که در حینِ خوشبختی مُرده باشم.
دلم می‌خواست از درد عشق بود که این‌طور بی‌قرارم ، که انقدر خسته‌م. اما حتی دیگه " غمِ بی‌عشقی " هم طاقتم نبرده ، انگار یه بچه تو شکمم مُرده باشه . دردم این‌جوردردیه.انگار یه بچه تو شکمم تکون نمی‌خوره ، اما سنگینی‌شو حس می‌کنم.بوی مُردن‌ش رو می‌شنفم.امروز بالاخره بعد این همه سال زندگی ، غرورم رو فروختم به زندگی‌م . از رو دست‌های آدما بفهمین چقدر پیر شدن.از رو چروک دست‌ها.