12/21/2010

اسمش ریزعلی بوده ، از جثه اش خبر ندارم . تصورش نکرده ام یک آدم ریز ، سعی کرده ام توی ذهنم آدم قد بلند و لاغری بسازم ازش . هیچ وقت هم نپرسیده ام چه شکلی ست . مادر گاهی حرفش را می زند . یک سری آدم توی زندگیش هستند که مقدسند برایش . ریزعلی جزو همان هاست . توی خانه پدربزرگم کار می کرده . پدربزرگم شالیزار داشته . یک خانه ی بزرگ ییلاقی با یک عالم باغ . بزرگ بوده . یک خانمی هم بود به اسم زهرا ، کچل بوده ، به او هم می رسیدند . برای پدربزرگم کار می کرده . ریزعلی برنج می کاشته و درو می کرده . دو تا دختر داشته و یک پسر که پسرش معلولیت جسمی داشته . مادر می گوید تاسوعا و عاشورا که رفته آنجا فهمیده پسرش مُرده . توی چشمهاش سرخ بود وقتی می گفت ، اما گفت : " راحت شد وقتی مُرد " هیچ وقت فکر نکردم با مرگ آدم راحت میشود . اتفاق که افتاده ، افتاده دیگر . راحتی و غیر راحتی ندارد . گاهی فکر کردم به اینکه یک سری موجود عجیب و غریب با ما زندگی می کنند که من نمی فهممشان . هیچ دلیلی برای وجودشان پیدا نمی کنم توی زندگی و حرص می خورم اگر بشنوم حکمت خدا این بوده . یک چیزهایی برای آدم هضم نمی شود ، ولی نه می توانی بالا بیاوری شان نه می توانی هضم شان کنی . همان وسط ها یک جایی هستند برای خودشان و فقط وضعیت درونی ات را به هم می ریزند . معلولیت برای من از همان هاست . پیش آمده که فکر کنم معلول جسمی و ذهنی چه دردی را حس کرده اند و حس می کنند ، به نتیجه ی خاصی نرسیده ام . این موجودات توی زندگی برای من مقدسند . گاهی دوست داری از یک واژه چندبار استفاده کنی.
صبح پله های دادگاه را بالا ، پایین می کردم که تلفن زنگ خورد . مادر خونسرد گفت بروم خانه ، حال مانی بد است . لرزش صدا را اما حس کردم . تا خانه برسم چندتایی اس ام اس این طرف و آن طرف فرستادم . گاهی می ترسی بروی و با یک حادثه مواجه شوی. می خواهی بیرون بریزی درد را و بدتر می کنی حال خودت را . توی آشپزخانه مادر پشتش به من بود . من اما می دانستم گریه می کند . اشک همه توی آستین شان است در این خانه  به جز مادر . کمتر پیش می آید اشک بریزد ، شخصیت ش توی ذهنم قوی ست . همیشه محکم بوده و منطقی . اشکش که در بیاید یا زیادی از روزگار خورده در هفته یا قضیه آنقدر جدی ست که اشکش را درآورده . پرسیدم : " حالش بده؟" گریه ش صدادار شد . 
 
مرکز " مهر مادر " ، بزرگ نیست . کوچک و دنج است با یک عالم گُل رُز . درخت و تاب و سُرسُره  که بچه ها را عصر می برند تا بازی کنند . از کنار پنجره ها با میله های آهنی که رد می شوی توی سالن اصلی را می بینی که یک سری بچه یا روی تخت ند یا خودشان این طرف و ان طرف می دوند . قد و نیم قد . همان اول لعیا دستش را از نرده ها می آورد بیرون و سلام می دهد . تا دستش را نگیری نق ش تمامی ندارد . امروز لعیا نبود اما . سَرَک کشیدم . خواب بود روی تخت . گفتند " مانی " را از آن در پشتی می آورند توی ماشین . فرصت نشد توی سالن را نگاه کنم و با بچه ها خوش و بش کنم.مانی تقریبن نیمه بیهوش بود . من تمام راه را تا کلینیک تخصصی اعصاب و روان فین فین کردم و مادر فکر کرد گریه می کنم و هی دستمال فرستاد جلو برایم . 
نوار مغز گرفتند و تشخیص دکتر یک نوع خاص از تشنج بود که فقط در مغز اتفاق می افتد . تشنج های پی در پیِ مغزی . مادر داشت برای مربی حرف می زد که این را شنیدم و اشکم در آمد . فین فینم ، فین فینِ اشک بود آنجا . " من همیشه یه چیزی عذابم داده ، اینکه این بچه درد رو حس می کنه؟الان پونزده سالشه"
مربی گفت که حس می کند . که دوره کار درمانی حس هایش تمام شده است . مادر گفت : " اون دوتام ، تحمل دردشون بالاست . معمولن نمیگن تا من اذیت نشم . اما من به دلم مونده یه بار این بچه بهم بگه : آی مامانی ، درد دارم . آی مامان اینو میخوام"
مادر به جای دردناکی از زندگی اش رسیده بود.این کاملن مشخص بود .مادر هیچ وقت شکایت نمی کرد.هیچ وقت حرف نمی زد.مادر همیشه گوش می کرد. لبخند می زد.نهایتن کمی تا حدودی غُر .ولی مادر هیچ وقت شاکی نبود .
 
وارد مرکز که می شوم یادم به " مادر یاری " می افتد که یکی از بچه ها را برده بود حمام و آب داغ را باز کرده بود . بچه پاهایش حرکت نمی کرد . " مادر یار " را صدا می کنند و کارش طول می کشد . بچه را فراموش می کند .تمام پوست بچه زیر آب داغ حمام از بین رفته بود . بچه ای که نه توان فریاد زدن داشت، نه توان حرکت کردن .
 
" فرانک " هم از بچه های آنجاست . استخوان هایش سُست است . فرانک را نباید دست بزنی بهش. استخوان هایش می شکند . باهوش ست و زیبا . کوچک است . از وقتی به دنیا امد ، یک راست آوردندش توی همین مرکز و الان کلاس دوم دبستان است . دیگر بهانه ی پدر و مادرش را نمی گیرد . سعی کرده فراموششان کند . اما روحیه ی خرابی دارد . به رییس مرکز می گوید مادر و به خواهر رییس می گوید : عزیز . مرا که می بیند دست تکان می دهد . دلم ریش است اما بازی می کنم با دست هایش .یک بارگفت: " چقدر بده آدم همیشه روی چرخ بشینه ، همه نگات می کنن  ، سرم از بدنم بزرگ تر میشه " مربی مانی بردش مرکزی که یک نفر هم روی چرخ بود ، هم نابینا . انگار امیدوارتر شده بود.
 
 
امسال توی تاسوعا و عاشورا ، مادر نرفته آن امام زاده ای که عَلَم ش در هوا حرکت می کند . امسال مادر رفته پیش ریز علی . بچه ش مُرده و مادر گفته : " راحت شد " و من هنوز فکر می کنم اتفاقی که افتاد ، دیگر افتاده . چه فرق می کند راحت یا غیر راحت؟