4/30/2013

من اصولا آدمِ "عجب اشتباهی کردم" هستم.ولی از رو نمی‌روم.

4/24/2013

نیازِ این‌روزها؟ جونِ رانندگی، جاده مشهد، ترانه‌ی کوچ با صدایِ شماعی‌زاده و حمیرا.
ندارمش، اما می‌خوامش واقعی

4/20/2013

این‌جا تویِ جی‌تاکم یه اسم دارم که هیچ‌وقت چراغش روشن نمی‌شه.گاهی که دلم می‌گیره می‌رم رویِ اسم‌ش ، نگاه می‌ندازم به چراغِ خاموشش می‌گم : آآآخِی...هیچ‌وقت روشن نشدی.حتی وقتی که ادت کردم تو جی‌تاکمم خاموش بودی.اکسپتم که کردی خاموش بودی.من نبودم که اکسپت کردی.یه وقتی که فایرفاکسم مثِ آدم کار می‌کرد، روشن می‌شدی.حالا اما خیلی وقته خاموشی.کلیک می‌کنم.چت دونت ریسیو می‌شه بچه جان.خنده‌م می‌گیره.متوسل می‌شم به اکسپلورر.دردِ دل می‌کنم.بعد از تو اکسپلورر می‌رم و جواب می‌فرستم : تموم می‌شه، هییییش..بیا سرتُ بذار این‌جا و رویِ پامُ نشونش می‌دم.
م.ی.ت.را ا.م.ج.د.ی هیچ‌وقت چراغش روشن نشد جز امشب که از تو اکسپلورر روشن‌ش کردمُ بعد  مدت‌ها دردِدلایِ خودمُ شنیدم.با لبخند خوابم می‌بره.

4/16/2013

بد به حالِ ما ؟ که هیچ‌کَس به‌دست‌آوردنت را تسلیت نگفتمان.

4/13/2013

آقا هرکی هرچی گفته غلط کرده.
بیا روبه‌رو کن اگه راست می‌گی.
دیالوگ آشنا اما کاربردی

4/11/2013

زنگ زدیم صدوسی‌و هفت ، گفتند ما عمرن بیاییم.باید بروید توی نوبت ، ده روز دیگر می‌رسیم به شما.از مینو التماس از آن‌ها سنگ‌دلی. شِت.مینو دم به گریه بود.صدایش بغض داشت، آقا تروخدا بیاین، من کارمند فلان‌جام.یک الویتی،چیزی.مَردَک انگار خوشش آمده بود.بیشتر ترساندش: توی خونه هم اومده؟؟اُه،اُه،رخت‌خواب‌ها را بریزید بیرون. حالا ببینم چه میشه کرد؟شاید عصری بیایم.احتمالا خودم بیام.فکر کنم صدایِ مینو پشتِ تلفن جواب می‌دهد.لابد مثل خودش ریزه‌میزه و فِرفِروست.مامان و صالح افتادند به جانِ کُمُدِ رخت‌خواب.همه‌ش را ریختند بیرون.مینو و سحر روی صندلی‌ها.جیغ و داد.من می‌خندیدم.نه که نترسم‌ها.ولی وضعیت آن‌ها دیدنی‌تر از ترسِ من بود.
تویِ رخت‌خواب‌ها موش نبود. مامان افتاد به جانِ خانه.بازارِ شامی شده بود.یکی می‌دوید این‌طرف، یکی آن‌طرف.هرکَس یک نظری می‌داد.بویِ نفت پُر شده بود توی خانه. پلاستیک زُباله پُر از شیشه‌های خُردشده.وضعی بود برایِ خودش.تویِ این هیروویر به مینو گفتم شماره پیگیری صدوسی‌وهفت را بده.زنگ زدم و گفتم : اگر آمدید ، لطفا خانه‌خرابشان نکنید، همین‌جور با لانه و آشیانه بردارید ببرید یک‌جایی، بچه‌هاش هنوز کوچک‌ند.یارو خنده‌ش گرفته بود.گفت: چندسالته عموجون؟قطع کردم.احمقِ چیزنفهم.
من واقعا مشکلی ندارم با رفتن‌شان، اما ترجیحن نمیرند.خواسته‌ی زیادی نیست.فکر کن بچه‌ها را جلوی چشم پدرو مادر بکشند یا برعکس.اَه.این همه خانه،حالا باید حتما همین‌جا می‌آمدند؟
به‌نظرم اگر من یکی از مامورین صدوسی‌وهفت بودم،اوضاعِ مملکت این نبود.
متاسفانه از یک گربه خوشم آمده.

4/09/2013

موش داریم . حرفش را هم که می‌زنم ترس می‌دود تویِ تمامِ تنم. موهایِ تنم واقعی سیخ می‌شود. بدبختی این‌جاست که از مرگ‌شان هم عذاب می‌کِشَم.مامان چسب ریخت.یک عده‌شان چسبیدند به چسب و جیغ زدند.بعد همه‌شان را کُشتند. مرگِ دسته‌جمعی. خدایِ بزرگ، فاجعه‌ست.ساعت‌ها نشستم و گریه کردم. بچه‌دار هم شده‌ند. خیلی ریزه میزه بودند. جیغ‌هایشان با فاصله بود. انگار خیلی برایشان مهم نبود. مثل بچه‌ای که رویِ برف سُر می‌خورد و می‌ترسد، اول‌بار گریه می‌کُند بعد یک‌هو خوشش می‌آید و ادامه می‌دهد.مثل همان‌ها جیغ زدند و بعد ساکت شدند و نگاه کردند. بزرگ‌ترها اما تا لحظه‌ی مرگ جیغ می‌زدند.اَه، صدایِ جیغِ ریزِ موش چندش‌ناک ترین صدایِ رویِ زمین است، حتی از صدایِ برخوردِ یک شیِ زبر با چوب هم بدتر. حتی از صدایِ کشیده شدن ناخن به سطحِ زِبر هم وحشتناک‌تر.
کفش‌هایِ مامان را جویده‌ند.باید تویشان را می‌دیدید ، یک جایِ سالم باقی نگذاشته‌ند. پاکت‌هایِ ماکارانی پاره شده‌ند. گونی‌هایِ برنج سوراخ سوراخ. انگار طاعون به‌سرعت دارد پخش می‌شود.این‌طور حسی داریم همه‌مان. خاله می‌گوید پرنده داریم تویِ خانه، باغِ پرنده، برای همان‌ها آمده‌ند، من که باورم نمی‌شود.پرنده چه ربطی به موش دارد؟ انگار که لاک‌پشت بیاید برایِ مار. 
بچه‌ی موش چشم ندارد. باور کنید راست می‌گویم.پوووووف، چندش، انگار از تمامِ تنم حلزون می‌ریزد بیرون حرفش را که می‌زنم. نمی‌دانم چطور جرات کردم با این حجم از تنفرم برایشان گردو ببرم و مشت مشت خالی کنم تویِ سوراخِ بچه‌هاشان، خواستم کمی مرگ‌شان را به تاخیر بیندازم. شاید بزرگ‌تر که شدند بتوانند از خود دفاع کنند و یا هوشی به خرج دهند با گردو و تویِ تله‌ی چسب نیافتند.
تمامِ شب خواب‌شان را دیدم . تن‌ها راهِ عذابِ من با موش‌ها ماندن تویِ یک محیطِ بسته‌ست. به یک دقیقه نکشیده خودم راخواهم کُشت. شک ندارم.
بعدها موش تن‌ها علتِ مرگِ من خواهد بود بی‌شک.

4/03/2013

به دنیا اومدم تا عاشقم باشی
:)

4/02/2013

چطور میشه وقتی دلت ضعف میره برا کَسی ، همون لحظه بیزار هم باشی ؟ و وقتی بیزاری از کَسی،  همون وقت دلت ضعف بره براش؟؟تو این حال دست و پا میزنم.