4/30/2012

یکی م بود وقتی در حال رانندگی چِت می کرد ؛ نگاه مینداخت بغل دستی ش ، میگفت : اگه نمیتونی ، من بشینم .
یه بارم یکی تو یه روستایی اطراف کرج ، از یه درخت مقدس خواست تا من همیشه بخندم ، بعدش؟هیچی دیگه ، من همیشه خندیدم.
من فکر کنم نیاز دارم به یه امامزاده ی زنده تا سرمو بذارم رو شونه هاشو های های گریه کنم.
دیگه لازم نیست کسی منو ببره امامزاده داوود یا امامزاده صالح ، امامزاده های مُرده دیگه خراب شدن ، باید بگردیم دنبال یه امامزاده ی زنده که بتونه دستامونو بگیره و بغلمون کنه و هِی بهمون بگه : هیییییشششش ، آروم باش بچه 
بعدش خواست بمیره ، دیگه بمیره.
اینجا ، توی تهران ، دیگه نمیشه زندگی کرد ، انگار همه ی آدما چراغای خونه هاشونو روشن گذاشتن و رفتن تا خونه ی همسایه یه دونه پیاز قرض بگیرن و برگردن ، اما هنوز نرسیدن و شهر خالیه ، خالیِ خالی .
اینجا توی تهران همه چی انگار زوری شده ، تو پشت چراغ سبز راهنمایی رانندگی می ایستی ، و چراغ قرمزا رو رد می کنی ، خونه های زوری، رابطه های زوری ، حرفای زوری،  خنده های زوری ، گریه های زوری ....
اینجا توی تهران همه چی برعکس شده ، تو وقتی مستی گریه می کنی و وقتی عادی ، می خندی ، اونقدر می خندی که از اینکه انقدر می خندی ، نزدیکه دیوونه شی و از اینکه با خنده میخوای دیوونه شی ، خنده ت میگیره و هِی میخندی .
اینجا توی تهران دیگه نمیشه نفس کشید ، هواش انقدر خوب شده که تو فکر می کنی داری توی پاریس قدم می زنی ، گُم کردی هوای کثیف و آلوده ی تهرانو ، دیگه نمی تونی نفس بکشی و فکر می کنی وقتشه همونجا بیافتی و از خِرخِر نفسات خنده ت بگیره و از زور خنده بمیری .
اینجا توی تهران همه چی داره نابود میشه ، تو دیگه یادت نیست کِی آخرین بار از کجا رد شدی که تن ها نبودی ، فکر می کنی از هرجا رد شدی ، هیچکی دیگه قدم نزده ،تو یکی رو دوست داری و کنارته ، وقتی یکی رو نمیخوای برا همیشه میره ، هیچ وقت ، هیچ کس ، از درد عشق ، ناله ش نمیره رو آسمونا ، همه خوب می خورَن، خوب می پوشن ، به جا گریه می کنن ، به جا می خندن ، همه چی داره نابود میشه .
اینجا توی تهران دیگه نمیشه زندگی کرد ، نه برا اینکه تو نیستی ، برا اینکه یکی دیگه داره جات قدم میزنه همون جاهایی که هیچ کی دیگه نمی رفت قدم بزنه ، همه دارن روی حلزونای بعد بارون راه می رن و می کشنشون، مامانم روی حلزونای تو باغچه نمک می ریزه و حلزونا دونه دونه ، می ترکن و می میرن ،مامانم میگه حلزونا ظریف ترین پوست رو دارن ، نمک که میریزی سلولاشونو درجا می کشه و حلزون می ترکه ، مامانم میگه حلزونا رو می کشه چون گُلا  و سبزیاشو داغون می کنن و تو میدونی حلزونا کشته میشن تا مامان انتقامش رو از این زمونه گرفته باشه .
اینجا توی تهران دیگه همه چی نابود شده ست .
نمی خوای برگردی؟
سوار اولین کشتی شو .
تا تو برسی من از حفظ رژ لب میکشم به لبهام ، فرق موهامو وا می کنم و موهامو می ریزم دو طرف صورتم . تا تو برسی من همینجا رو همین تخت ،دراز میکشم و نگاه می کنم به سقف تا جای نگام سبز بشه .
ا
فکر کنم این اولین بار بود که تو بعد از من سیگارت رو خاموش کردی.
از هر زنی که دلت میخواد تو کل دنیا ، برو بپرس ؛ یه داستان غم انگیز عشقی داره که تعریف کنه .
میدونی یه معتاد از کجا می فهمه معتاد شده؟ وقتی داره مواد مصرف می کنه خودشو تصور میکنه که معتاد شده ، اونقد که نمی تونه نکشه ، بعد به فلاکت می افته اونقد که نمیشه جمعش کرد ، بعد می میره از زور اعتیاد . اینا رو تصور می کنه و بازم دلش میخواد نعشه بشه ، اون جا که میدونه معتاد میشه و ادامه میده ، اونجا که مرگشم می بینه و بی خیال نمیشه ، اونجا که میرسه به قدرت دونستن و تصمیم میگیره ، همونجاست که می فهمه معتاد شده . این در مورد عاشق و معشوق و عشق هم عیناصدق میکنه.

4/29/2012

من یک اتفاق بودم برای تو
که خیلی پیش ترها افتاده بودم .
می دونی الان میتونم برا کدوم لحظه بمیرم؟
همون لحظه که سیگار روشن می کنم و تو خیلی آروم می گیریش ازم و من با غُرغُر یه نخ دیگه روشن می کنم و می کشم .
یکی م بود وقتی چِت می کرد شروع می کرد ظرف شستن ، هرچی ظرف  تو سینک بود می شست ، می دید کمه ، می رفت لیوانا رو از تو کابینت می کشید بیرون و شروع می کرد سابیدن ، بعدش نوبت فنجونا بود ، بعد قاشقا ، چنگالا ، بشقابا ... همینجور هرچی ظرف تو خونه بود رو می شست .تموم که می شد میومد رو مبل می نشست  ، بعد بلند می شد راه می رفت تو خونه ، آروم نداشت ، زنگ در همسایه رو میزد و بدون حرف ، سرشو مینداخت پایین و می رفت تو ، همه می شناختنش وقتی چِت می کرد می افتاد به جون ظرفای خونه همسایه ، همه ظرفا رو می شست و بر می گشت خونه ش ، رو مبل که می نشست آروم نداشت ، راه می افتاد تو کل ساختمون ، همه می شناختنش وقتی چِت می کرد .
به یه جایی می رسید که از کم اومدن ظرفا تو فکرش ظرف می شست ، انقدر می شست تا دستاش از کار می افتاد . می رفت می نشست رو مبل ، پاهاشو مینداخت رو میز ، خودشو یه کمی می کشید جلو ، لم می داد و فکر می کرد : کیه تو مغزش داره همه ی پیاده روهای شهر رو جارو می کشه؟ دیگه مُدام صدای جارو میومد ، صدای کشیده شدن جارو هِی تو سرش صدا می داد ، تا چِت کردن بعدی مُدام صدای جارو میومد .

4/28/2012

به نظرم تو از یک جایی ، حدود همان سال هشتاد و سه این ها ، باید جدی می زدی تو گوشم و می گفتی : " بمان "
وقتی رفتم
باید می آمدی و می گفتی : " طلاقت نمیدم ، زنمی ، حقمی ، برو هر جا که میخوای اما تهش کفتر جلد برمیگرده رو بوم خونه صاحابش "
 باید می زدی تو گوشم و می گفتی : " برگرد ."
 حالا ؟هردومون خسته  توی ماشین میشینیم و بیرون رو نگاه می کنیم و از هرجا رد میشیم میگیم : " اینجا رو یادته؟"
تو هنوز همونقدر عاشقی و من هنوز همونقدر فارغ .
کجایی؟کجایی تا بیایم و از دست ندهم؟
همون روز که رفتی
باید سینه خیزم که شده می افتادم دنبالت ،
تا برت نمی گردوندم
 بلند نمی شدم از جام
بعد اون روز
دیگه هیچی دست خودمون نبود .
من مصداق بارز
" کاه از خودت نیست ، کاهدون که از خودته "
هستم .

4/27/2012

بالاخره یه وقتی شد که چمدونم رو جمع کردم و
ساعت چهار بعدازظهر که نه ،
اما زدم بیرون و رفتم به سمت جنوب ؛
رو یه کاغذ نوشتم :
اینجا بودیم ، نبودید"
ماندیم ، نیامدید
"رفتیم ، برگردید
چسبوندمش جلوی آیینه کوچیک اتاقم و 
رفتم.

4/11/2012

یکی بود از خونه زد بیرون و رفت یه سال خونه رفیقش ، بعد یه سال کار پیدا کرد و خودش خونه زندگی تشکیل داد ، یه روز تو خیابون با رفیقش داشتن می رفتن ، یه دختر خوشگلی می بینه و بهش یه تیکه میندازه ، رد که میشن ، رفیقش میگه خااااک بر سرت میدونی کی بود؟ میگه کی بود؟میگه خواهر همون رفیقی که یه سال خونه ش بودی ، ناراحت میشه ، میره دم خونه رفیقی که یه سال خونه ش بود ، می بینه رفیقش نشسته عرق خوری ، میگه : میخواستم یه چیزی بگم ، میگه بگو ، میگه : امروز تو خیابون راه میرفتم ، یه دختری دیدم بهش تیکه انداختم بعدش فهمیدم خواهر تو بود ، اومدم بگم ببخش داداش ، نمیدونستم ، رفیقش یه پیک میریزه میگه : سلامتی رفیقی که یه سال خونه م بود و خواهرمو نگاه نکرد .
هربار که پسر خاله م اینو تعریف میکنه ، میشینم ساعت ها گریه میکنم ، نشستم عرق خوردم ، اومد یه پیک رفت به سلامتی رفیقی که یه سال خونه ش بود و خواهرشو ندید .

4/08/2012

قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید...


رضا براهنی


من آدم توی رویا زندگی کُنی م ، مثلا می توانم ساعت ها بنشینم و به فردا
فکر کنم یا به یک هفته ی بعد ، یا یک سال بعد ، فقط اگر بدانم قرار است
اتفاقی بیافتد . یک زمانی تصمیم بر خارج رفتن داشتم ، درس بخوانم ، یک
زمانی بود فکر می کردم نمی توانم پایم را از این مملکت کوفتی بیرون
بگذارم ، یک زمانی همه ی زندگی م را بهم ریختم برای ؟برای چه؟ یک زمان
نبوده ، همیشه همین کار را کرده م . حالا بحث اقامت است ، با پول پدر
زندگی کردن ، عشق و حال ؟ تفریح؟ نفس کشیدن بی دغدغه ؟ من آدم توی رویا
زندگی کُنی م .
قرار است تا خرداد همه چیز روبراه شود و من ؟ می ترسم ، سال دیگر همین
موقع نیستم لابد .
از یک وقتی موزیک قطع شد ، همه چیز خلاصه شد توی هایده ، توی ماشین هایده
، توی خانه هایده ، وقت همخوابگی هایده ، وقت بیداری و خواب هایده ،
سلکشن هایده ، زمزمه ی هایده ، هایده تمام این روزها توی من زندگی کرده و
می کُند . یک وقت هایی خودم خنده م می گیرد ، حرص می خورم و باز ادامه می
دهم .
بعد فکر کرده بودم هایده چطور می تواند انقدر صدایش خوب باشد و عاشق
نباشد ؟ هیچ جا حرفی نزده اند از هایده و عشقش ، صدای خوب از کجا می آید؟
این روزهایم شبیه هایده می گذرد ، حس خوب از صدای هایده بدون هیچ عشقی ،
آهنگ های عشقی زمزمه می کنم بدون اینکه عاشق باشم ، همه چیز آنقدر آرام
می گذرد که دنبالش می دوم.
دلگیرم ، به اندازه ی همه روزهایی که زندگی کرده م دلگیرم .
زود زود دلم می شکند ، قبلا همین بودم؟لابد .
یک روزهایی دست هیچ کس نیست ، خودش می رود ، خودش می ماند ، خودش می میرد .
پدر برداشته شروع کرده رُمان نوشتن ، می خواهد نویسنده شود ، همه ی زندگی
ش معتقد بوده در حقش اجحاف شده ، من؟ آدم های توی خانه را فقط نگاه می
کنم .
باید دور شوم از این ها ، این ها که دوستشان دارم، دوری آرامش می آورد .
آورده که می گویم .

4/07/2012

من نيازم تو رو هر روز ديدنه

4/05/2012

ثبت در تاریخ :
من دیگه هیچ وقت خوب نمیشم ، جاش مونده

4/02/2012

خبر تازه؟ تولدمه , توي آينه هنوز پير نشدم .
بايد مثل هميشه خودمو مهمون كنم .