7/22/2010

7/20/2010

تو یادت نیست
...
چقدر تاریخ هایی که تو بودی
و حتی
تاریخی که هنوز نیامده بود
دیر شروع شد
...
تو یادت نیست
استعدادش را دارم.اینکه سال ها منتظر بنشینم.استعداد این را دارم که سال ها منتظر نمی دانم چه بنشینم.من آدم مستعدی هستم.من برای هرچیز در این دنیا مستعدم.می توانم ساعت ها بنشینم و برای چیزی که هیچ کس به هیچ جایش حساب نمی کند غصه بخورم.می توانم ساعت ها با صدای بلند بخندم به چیزی که بقیه نمی خندند بهش.من کلن آدم مستعدی هستم.
من آدم صبوری هستم در عین حال که می توانم ساعت ها غر بزنم.من موجود عجیبی هستم.گاهی خودم ، از دیدن خودم تعجب می کند.من هنوز مثل کودکی هایم زیاد تعجب می کنم.من هنوز از رفتار آدم ها تعجب می کنم.من هنوز آدم ها را با همه کثافت شان دوست دارم
من هنوز دلم تنگ نمی شود.من هنوز دلتنگ کودکی هایم نیستم.دلتنگ بستنی هایی که تنبیه م کردند و ندادند.من هنوز دلتنگ زوزه گربه های بیچاره نیستم.دلتنگ لوازم آرایش مادر.دلتنگ برگ کوکب ها که روی ناخن هایم می چسباندم.دلتنگ توی صورتم زدن تا سرخ شود و حس بزرگی کنم.من هنوز دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شود
گفتنی نیست شاید ، اما دور شده ام.خیلی دور! آن قدر دور که با همین فاصله ی نزدیک احساس می کنم فرسنگ ها از همه ی آدم های نزدیکم دورم.یادم می آید روزهایی که کنارم دراز می کشیدی و من حس می کردم چقدر دوری!چقدر دست هایت سرد شده بودند!چقدر با بدن من غریبه بودند.چقدر زود همه چیز را تلافی می کردیم!چقدر زود!
یک جایی همیشه یک چیزی غلط است
لباس شویی خانه ی پدر خراب است.لباس هایش را با دست شستم.مادر می گوید : بیا آب پرتقال!و من فکر می کنم اگر بودی چه کسی الفبا را یادت می داد؟
جمع و جور کردن سخت است!نمی خواهم چیزی را جمع و جور کنم!فقط می خواهم که همه چیز یک جایی تمام شود ، و من هرچه را که می خواهم برای خودم تمام کنم شروع می کنم!این مشکل همه ی ماست.جایی که باید تمامش کنیم تا بیشتر گندش در نیاید، هِی ادامه می دهیم اش!و من همیشه در حال ادامه دادنم!


هنوز یادم هست زمانی که قاشق داغ را روی پوست دست راستم گذاشت ، صدای سوختن پوستم را شنیدم و جیغم در نیامد.روی دست راستم هنوز علامت سوختگی هست ، پدر هنوز هم نمی داند و من گاهی دست می کشم روی دستم."گم شدی از رو همین پیدات می کنم"
غصه م شد. برای پیدا کردن من دستم را سوزاند.آن شب توی رختخواب تمام آن لحظات را در مغزم مرور کردم.تمام لحظات قبل ترش را هم.تا سحر بین خواب و بیداری به حرفهایش فکر کردم.به خودم.و آن خفقانی که درش دست و پا می زدم.صدای پرنده ها را از پشت پنجره ها می شنیدم .و بوها و سکوت تبدار اتاق را که از آن بدم می آمد. و بوی سوختگی....بوی سوختگی پوست دستم....به حرفهایمان فکر کردم و باز هم خودم را رها نکردم


پ.ن:
با صدهزار مردم تنهایی
بی صدهزار مردم تنهایی

7/14/2010

دست کوچولو ، پا کوچولو ، سعی می کنم صورتت را تصور کنم! شبیه کداممان شدی؟رنگ چشم هایت ، به رنگ چشم های من است؟همان قدر سبز به دنیا نگاه می کنی که چشم های من نگاه می کند؟دست کوچولو ، پا کوچولو ، از کجا پیدایت شد؟از کجا سَرَک کشیدی توی زندگیِ من؟بغضی برای کدام لحظه ی زندگی ام ؟ توی دلم را خالی کرده ای! یک چیزی مثل چای داغ از قفسه ی سینه ام سُر می خورد پایین.دست کوچولو ، پا کوچولو جایی برای تو اینجا نیست.نیا

7/07/2010

ساعت چهار صبح است.خوابم نمی برد.شاید خیلی های دیگر توی این شب تاریک خوابشان نمی برد.شب تاریک است و من مادرزاد شب کورم.چراغها همه روشن اند.باید خوشحال باشم.همه چیزِ زندگی ام برگشته به حالت طبیعی.یک چیزی آن ته ها تکان می خورد.یک چیزی به نامِ نمی دانم چه؟تکان می خورد.گاهی خنج می کشد.گاهی پیش می رود.گاهی ایست می دهد.تپش قلبم منظم است.گاهی می رود روی دورِ تند.گاهی انگار نمی تپد.گاهی به زور حس اش می کنم.جلوی پنجره سیگار می کشم و دودش را با خیال راحت فوت می کنم بیرون.فوت می کنم بیرون.فوت می کنم توی شب.فوت می کنم توی شبِ تاریک.فوت می کنم به چراغ های روشن و تاریک خانه ها.فوت می کنم توی هوا.فوت می کنم و می دانم راحت پک می زنم به سیگار.بدون دغدغه.بدون ترس.بدون عذاب از درمان و بیماری.تاریکی در من ریشه داشته.از کودکی.زمانی که پسر خاله ها وقتی هوا تاریک می شد تنهایم می گذاشتند توی باغ و تند تند می دویدند سمت خانه و من کورمال کورمال چنگ می زدم توی هوا .قدم هایم را تند تر می کردم و می ترسیدم از تنها ماندن توی آن باغِ بزرگ با آن همه درخت های بلند .مینو همیشه دیر به دادم می رسید.تا برسد نزدیکِ من ، نصف بیشتر راه را رفته بودم.تنها.با دستهایم توی هوا شهر زیر پایم است و دود را فوت می کنم به شهر.ککم نمی گزد که هوا را آلوده می کنم.بوی تابستان را دوست ندارم.بوی الکل را دوست ندارم.بوی کلینیک های خصوصی.بوی مطب.بوی بهار را دوست ندارم.بوی اسفند را دوست ندارم.دلم میخواهد ریه هایم حجم زیادی ازدود را در خود جا دهند.آنقدر زیاد که سالها بس باشد همین یک نخ سیگار برایم.چراغ خانه ی همسایه ی روبرو خاموش است.نسیم نزدیک به کوه پرده را تکان می دهد و من نگاه می کنم به چشمک زدن های چراغ سبز توی زمین خالیِ روبرو.نسیم پرده را تکان می دهد.وسط سرم خالی شده است.شقیقه هایم خالی شده است.دلتنگ نیستم برای چیزی.باید خوشحال باشم.باید فریاد بزنم خوشحالیم را.همه چیز معمولی می گذرد.آن قدر اتفاق نیافتاده این چند روز که یادم رفته کجا ها بوده ام و چه کارها کرده ام.چند روز پیش می نالیدم از زندگیِ سراسر اتفاقم.حالا اما می نالم از زندگی این چند روزه ی بی اتفاقم.آن قدر خنده دار است این خواسته ها که گاهی شرمم می شود حتی از فکر کردن بهشان.جلوی پنجره ایستاده ام و فوت می کنم به همه ی شهرگاهی به هیچ چیز فکر نمی کنم.گاهی اما همه چیز با هم می آیند توی مغزم.وقتی سرطانِ خاطره به جانِ مُخ بیافتد چه باید کرد؟هیچ!این سرطان مثل مرگ طبیعی نیست که بیاید و یکهو راحت کند تورا.ذره دره جانت را می گیرد.و از مرگ مطلق دریغ می کندهمه مان تنهاییم.تهِ تهش هر اتفاقی که بیافتد تنهاییم.با هر که باشیم تهش تنهاییم.اولِ اولش تنها بودیم.آخرش تنهاییم.و خیلی شانس می خواهد که زندگی به تو بفهماند آن وسط ها هم چیزی و کسی نیست که چنگ بزنی بهش.تو تنهایی.و این تنهایی بزرگ ت کرده.چه زود بزرگ شدی دخترجان.چه زودکامِ آخر همیشه برایِ من بدون لذت بوده.همیشه ترسیده ام تمام شود.من همیشه فوبیایِ تمام شدن داشته ام.و تهِ هیچ چیزی به من لذت نمی دهدکامِ آخر را فوت می کنم توی صورتم،توی آینه : چه زود بزرگ شدی دختر جان! چه زود

جوراب ها

راه رفتن را با چشمان بسته امتحان می کنی ! می دانی که سخت است اما پا فشاری می کنی. دور میزی که همه فکر می کنند دوستان تواند عینک دودی به چشم میزنی و ادای روشن دلان را در می آوری! میدانی که در دلت ابر های همه عالم می گریند اما بر ادامه ی این کار مسخره پافشاری می کنی و آنوقت است که زمان را طبقه بندی می کنی! به یاد هر دوره ای از زندگی ات که می افتی سر تکان می دهی تا دوره ی دیگر بیاید و فکر می کنی : مگر چند دهه زندگی کرده ای که این همه اتفاق گُه یک جا افتاده است؟ از کلیشه ای بودن فرار می کنی در حالی که خودت .. فکرت .. حرفت .. رفتارت عین کلیشه است . از صرف فعل بد می گویی در حالی که برای نوشتن خودت هم افعال را صرف می کنی ! فکرمی کنی هرکس که با تو ارتباط دارد سرت را شیره می مالد ! سر را که تکان دهی افکارت تغییر نخواهند کرد!از افعال معکوس خوشت می آید! ادامه می دهی ! و همچنان می خواهی با سماجت به بقیه بقبولانی که روشن دلی.وقت هایی در زندگی ات هست که می خواهی ازدست خودت هم فرار کنی! وقتی هیچ کس را نداری می فهمی باید با خودت باشی! هر چه که بشود توهستی! پس خودت را برای خودت حفظ می کنی.دستانت را در جیب ات فشار میدهی و فکر میکنی هر اتفاقی که افتاد محال ممکن است از جیب ات در آوری شان ! روی جدول کنار خیابان را می روی ، سکندری اول را که می خوری لبخند روی صورتت پهن می شود! سرت را بالا تر می گیری ، عدم تعادل ، سکندری بعدی ، نیستی ، نفس تازه می کنی! نوک انگشتان ات سرد و کرخ است! فکر می کنی زمستان زود تمام شد یا پاییز زود آمد؟ خوشحال می شوی هر چه که هست بهار نیست در بهار بیماری عود می کند ، فکر می کنی کدام فصل بهتر است؟ تازه می فهمی از پاییز هم دل خوش نداری! هی تکرار می کنی دل خوش سیری چند؟؟ تا پارک شهر ادامه می دهی! وارد پارک که می شوی قبل از هر چیز بچه ها نظرت را جلب می کنند ! یاد جوراب ها می افتی! جوراب های بچه گانه ! یاد پولیور دست باف می افتی.دست بافِ کودکانه! می خندی و به خودت می گویی: خوبت شد دختر جان! خوبت شد!اولین موردی که در زندگی توانستم با آن کنار بیایم نبود تو بود! بارها این بودو نبودت را با هم ترکیب کردم ، سنجیدم و دیدم بهتر نبودی تا ببینی! بعد به خودم گفتم من خودم را فریب می دهم برای نبودن تو؟! تا با حادثه ی مرگ تو کنار بیایم؟ در حالی که حادثه ی مرگ تو تمام زندگی ام را تغییر داد و دیدم بدتر که نیستی تا ببینی.سعی می کنم حرف هایم را بالا بیاورم. حرف ها که بالا می آیند تو هم با آن ها بالا می آیی! کم در زندگی عُق نزدم! یادم که می افتد پیشانی ام پُر چین می شود. عق زدن من هم برای بالا آمدن تو بود اما تو که بالا آمدی مرده بودی! انگار همه ی دنیا مرده بود! بهمن بود! دست هایم دیگر تاب نمی خوردند! تو سنگین شده بودی! و من فکر می کردم کجا تو را از دست دادم؟ چرا مراقب ات نبودم؟فکر می کنم پس زمستان هم؟! سرم را تند تکان می دهم! نه! زمستان نه! من در زمستان چشم هایت را دیدم! تو با چشم های باز مرده بودی مثل من که تمام مدتی که با تو بودم با چشم های باز می خوابیدم من تو را از اول از دست داده بودم ، تو از اول مرده بودی و همه چیز یک کابوس بود من حتی کلئوپاترای هفتم هم نبودم! تو حتی زنده نبودی که مرده باشی! من از خودم خجالت کشیدم خواستم خودم را مرده فرض کنم اما دیدم که وقتی تو نیستی من می خندم! پس من مرده ات را باور کردم! فقط نمی دانم چه کسی و با چه حالی وسایل ات را از آن جا جمع کرده بود در حالی که تو بودی ، تو هستی ، با این که مرده ای.در تاکسی را که می بندی صدایش را می شنوی ! سر بر می گردانی ! یک لحظه ! باز خوشحال می شوی که بهار نیست ! در بهار بیماری عود می کند ! حس می کنی صدای قیژ قیژ بخاری خراب با اعصابت بازی می کند! حتی وقتی راننده عذر خواهی می کند اخم هایت باز نمی شود ! گره خورده ای ! صدا را شنیده ای ! حرف هایش را می شنوی ! مجبوری حرف نزنی! دستانت را از جیب بیرون نمی آوری ! مدل نشستن ات را دوست نداری ! جا به جا که می شوی باز فکرت می رسد به بهار! لبخند با لب هایت بازی می کند! دوست داری صدای قیژ قیژ بخاری خراب بیشترشود ، و تو به جوراب های بچه گانه فکر کنی ! بخندی و به خودت بگویی : خوبت شد دختر جان! خوبت شد