10/21/2009

همه شان ردیف نشسته اند و زُل زده اند به من...می روم پای تخته...گچ را بر می دارم . یک تابع می نویسم.می گویم دامنه اش را تعیین کنید. چشمم را می بندم و دستم را می کشم روی لیست حضور و غیاب.انگشتم ثابت می ماند یک جا . چشمم را باز می کنم : خودش است.اسمش هم مثل خودش به من حس خوب می دهد: "میلان "!صدا می زنم بیاید پای تخته و دامنه ی تابع را بنویسد برای همه مان و خودم می روم تَه کلاس تا ببینم اش!دسته ی عینکم شکسته و من از این فاصله هیچ نمی بینم.در دلم به خودم بد و بیراه می گویم که : احمق مگه مرض داری بیای اینجا وقتی کوری؟حالا چه گُهی میخوای بخوری؟چشمانم را باریک و ریز می کنم.نخیر.فایده ندارد.خط های روی تخته هی کج می شوند . به این که کنارش ایستاده ام می گویم: هرچه پای تخته است را بنویس توی دفترت!اخم می کند که یعنی اگر غلط بود چه؟نمی خواهم کار چند باره بکنم!اما هیچ نمی گوید و می نویسد جواب "میلان " را توی دفترش!نگاه می کنم . جواب درست است. نیشم باز می شود . می روم کنار "میلان " کمی از من فاصله می گیرد. دلم می خواهد یک عالمه کلمه ی خوب نثارش کنم اما فقط می گویم: می تونی بشینی ! می نشیند سر جایش! و زُل می زند به من ! یک کمی که نگاهش می کنم توی دفتر می نویسم: مثبت! بلند می شوم!تخته را پاک می کنم . مثل همیشه دو بیت شعر می نویسم روی تخته
تاب بنفشه می دهد طره ی مشک سای تو
پرده ی غنچه می درد خنده ی دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق می کند شب همه شب دعای تو
درس جدید:برد توابع
فشارم افتاده پايين . اينطور مي گويند . داشتم به خودم مي گفتم چه خوب مي شد حالا كه اين همه را بالا آورده ام تو را هم مي توانستم بالا بياورم . از آن ته ها مي آوردمت بالا و پرتت مي كردم بيرون تا براي هميشه دست از سر من برداري!هم اتاقي ام - همان كه تختش روبروي تخت من است- نگران نگاهم مي كند و مي گويد: با اين حالِت درس نخون! و من با نگاه بهش مي گويم: گُه بگيرن هرچي مدرك ارشد و پي اچ دي هست در دنيا! دلم درد مي كند. فكر مي كنم چه خوب مي شد تو با آن چشم هاي از حدقه بيرون زده ات اينجا بودي و روزمره گي ام را كامل مي كردي!دست مي كشم به چشم هايم تا چشم هايت را حس كنم!مدتهاست كودكي مي كنم. كودكي هايم را آورده ام به حالا و خوب كودكي مي كنم. انگار نه انگار الان بايد تو را تر و خشك مي كردم . لباس مي پوشاندمت. غذا مي دادمت. همه فراموش كرده اند تو را و من سر دسته ي همه!تو بگو يه كم وجدانم درد كند . نه ! هيچ يادت نمي افتم حتي! و دلم براي خودم بيشتر از تو مي سوزد كه اين قدر مظلوم يك گوشه اي هستي و همه به كنار...من هم فراموشت كرده ام. دلم براي خودم بيشتر مي سوزد از تو . نه كه تو با آن نگاهت ...آن چشم هايت همان گوشه نشسته اي كه بايد ! و من مي دانم هيچ راهي نيست براي رسيدن به همان گوشه!اين كه مي گويم فراموشت كرده ام هر روز يك بار در مي آورمت بيرون از همان گوشه هي نگاهت مي كنم حرف مي زنم تو گوش مي كني. غصه م شده براي اين همه حرف نزده و گوش هاي تو كه ديگر نمي شنوند حتي حرف هاي زده و نزده مرا!ببين كجا بوديم و به كجا رسيديم؟
بعد يك وقت هايي هم مي شود كه يك آدم هايي مي آيند جاي تو را بگيرند ...روزانه هايم را پُر مي كنند ...مرا به خنده مي اندازند و حتي شايد به گريه!بعد مي روند و تو باز هم از همان گوشه در مي آيي با آن چشم هايت و من باز دلم مي خواهد....يك چيزهايي گفتن ندارد. تو حتي نمي تواني نقاشي كني آن چيزها را ...نه حتي شعرشان كني...نه هيچ!تو حس مي كني فقط آن چيزها را .فقط هم خودت حس مي كني

10/20/2009

زن کنار پنجره ایستاده است . باران می بارد
مرد در اتاق روی تخت دراز کشیده است
- بیا دیگه تموم نشد؟؟
زن خاموش باران را تماشا می کند
- مگه چقدر ظرف بود؟بسه دیگه ...بقیه اش رو فردا بشور...حالا بیا
زن چشمانش را می بندد ..تکان نمی خورد
- بابا خشکمون زد..خوابم میاد...زودتر بیا
زن چشمانش را بیشتر روی هم فشار می دهد . آب دهانش را محکم قورت می دهد
- خوابیدم ...لازم نیست بیای...تا صبح ظرف بشور
زن چشمانش را باز می کند . باران شیشه ی پنجره را می شوید

10/17/2009

مداد را تکان می دهد تا خاکسترش بریزد . دود را از دهانش می دهد بیرون . شاید بارانی که الان نم نم از این آسمان می بارد یکی دوساعت بعد برف بشود و نم نم روی سر لبو فروش ها بریزد . مدادش شکل سیگار است ... از دهانش دود در می آید . همه ی آدم های خیابان از دهان شان دود در می آید . از لیوان چایی حاجی هم دود بلند می شود .
صدای ماشین ها می آید ولی او گوشش به صدای قطره های باران است که می خورند به کارتن. گذاشته جلوش که باران دفترش را خیس نکند .
بابا وقتی سیگار می کشید سیگار را همین جور می گرفت لای انگشت هاش...بعد دود از دهانش می آمد بیرون ... چشم هاش ریز می شد و به یک جا خیره می ماند .
حاجی تو مغازه اش دارد مشتری راه می اندازد . هیچ کس هم نمی آید روی ترازویش بایستد تا بهش بگوید چند کیلو است .
مداد روی کاغذ حرکت نمی کند . نمی تواند دستش را تکان دهد . یک بار شاگرد حاجی براش یک استکان چایی آورد . بعدش دید که حاجی گوشش را پیچاند . سبیل های حاجی بالا و پایین می رفت و دندان طلاش معلوم بود .
فردا باید مشقمو ببرم مدرسه.... تا فردا جریمه هام رو بنویسم . دست هام رو ها می کنم و می نویسم : بابا نان داد
یک نفر مثل سایه رد می شود و یک سکه می اندازد جلوش...دانه های برف می افتند روی زمین و محو می شوند.شاگرد حاجی از پشت شیشه زل زده بهش. به دفترش نگاه می کند و می نویسد : بابا نان داد

10/15/2009

- چشم هایم را نبندید . می خواهم چشم هایم باز باشند . می خواهم همه چیز را ببینم
- نمی شود . مگر به حرف توست؟ دستور است. باید چشم بند داشته باشی
- خواهش می کنم . لطفن اجازه بدهید .....لطفن
- خب دیگر...خفه شو
مرد با بی اعتنایی چشم بند را در مشتش مچاله می کند و راه می افتد
- جوخه به خط : آماده ....هدف... آتش
بالای سرش می ایستد . می نشیند . با طمانینه چشم بند را روی چشمانی که به آسمان خیره مانده بودند می کشد
- آشغالِ چشم سفید

از میان جمعیت راهی باز کرد و خود را به قبر رساند . پس این همه وقت که خبری ازش نبود اینجا بود؟ روی سنگ خم شد و خواند

آیدا فاطمی 14/1/1361

خواندن را ادامه نداد. بلند شد . دوباره از میان جمعیت راه را باز کرد . دور که شد دیگر نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد

لعنتی همیشه سنش رو ازم مخفی می کرد

10/13/2009

تب دارم .حتی دست هایم می سوزند.چشمانم شده دو کاسه ی خون .امروز صبح سه نفر را از کلاس بیرون کردم .بعد از کلاس آمدند و گفتند دلشان نمی خواسته مرا ناراحت کنند.دلم سوخت برایشان . لبخند زدم و گفتم هرجای درس را که مشکل دارند جلسه ی بعد توضیح میدهم .آمده ام خانه .همه چیز خیلی فرق می کند.حتی نگاه کردن .محبت کردن.مادرم موهایم را بو می کشید.
حرارت دست هایم به کیبورد منتقل شده . دست می کشم به صورتم...گرمایش را حس می کنم..می فهمم دست هایم سردتر است . نگاه می کنم به یک چیزی همین گوشه...مثلن عکست است...همین چیز کوچکی که از تو برایم مانده....باورت می شود این عکس توست؟پاهای کوچک...دست های کوچک....صورتت انگار معلوم نیست...چشمانت بسته است...لبانت را به زور تشخیص می دهم...فرم گونه هایت شبیه من است...چشم هایت اما درشت تر....دلم می خواهد از همین جا بغلت کنم...می دانم اما بیماری منتقل می شود...از همین دور فقط نگاه می کنم...نگاه می کنم...نگاه می کنم

10/11/2009

یک دانه رو...یک دانه زیر...یک دانه رو...یک دانه زیر
به تو فکر می کنم و برای کسی دیگر می شمارم یک دانه رو...یک دانه زیر
هیچ تجربه کرده ای روزهای بی حاصل؟هیچ تجربه کرده ای روزهای خالی؟تو کجایی تا من بیایم و هرگز از دست ندهم؟
سیب زمینی ها را که خلال می کنم یاد آن یکی دیگرت می افتم!هم اتاقی ام می آید و می رود.می رقصد.من می خندم به رویش.می گوید:تو هم هی لبخند بزن!باز می خندم و او دستش را می گذارد روی چال لپ هایم و من باز به تو فکر می کنم که اگر بودی لپ هایت چه خوب چال می افتادند
یک دانه رو...یک دانه زیر....برای سردی روزهایت است که می شمارم عزیز دلم...اما تو کجایی؟تو کجایی تا من بیایم و هرگز از دست ندهم؟

پ.ن:حال من خوب است....خطاب به تمام دوستانی که نگرانم شده بودند .فقط درگیرم .همین