4/08/2012

قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی، که آفتاب روزی، که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید...


رضا براهنی


من آدم توی رویا زندگی کُنی م ، مثلا می توانم ساعت ها بنشینم و به فردا
فکر کنم یا به یک هفته ی بعد ، یا یک سال بعد ، فقط اگر بدانم قرار است
اتفاقی بیافتد . یک زمانی تصمیم بر خارج رفتن داشتم ، درس بخوانم ، یک
زمانی بود فکر می کردم نمی توانم پایم را از این مملکت کوفتی بیرون
بگذارم ، یک زمانی همه ی زندگی م را بهم ریختم برای ؟برای چه؟ یک زمان
نبوده ، همیشه همین کار را کرده م . حالا بحث اقامت است ، با پول پدر
زندگی کردن ، عشق و حال ؟ تفریح؟ نفس کشیدن بی دغدغه ؟ من آدم توی رویا
زندگی کُنی م .
قرار است تا خرداد همه چیز روبراه شود و من ؟ می ترسم ، سال دیگر همین
موقع نیستم لابد .
از یک وقتی موزیک قطع شد ، همه چیز خلاصه شد توی هایده ، توی ماشین هایده
، توی خانه هایده ، وقت همخوابگی هایده ، وقت بیداری و خواب هایده ،
سلکشن هایده ، زمزمه ی هایده ، هایده تمام این روزها توی من زندگی کرده و
می کُند . یک وقت هایی خودم خنده م می گیرد ، حرص می خورم و باز ادامه می
دهم .
بعد فکر کرده بودم هایده چطور می تواند انقدر صدایش خوب باشد و عاشق
نباشد ؟ هیچ جا حرفی نزده اند از هایده و عشقش ، صدای خوب از کجا می آید؟
این روزهایم شبیه هایده می گذرد ، حس خوب از صدای هایده بدون هیچ عشقی ،
آهنگ های عشقی زمزمه می کنم بدون اینکه عاشق باشم ، همه چیز آنقدر آرام
می گذرد که دنبالش می دوم.
دلگیرم ، به اندازه ی همه روزهایی که زندگی کرده م دلگیرم .
زود زود دلم می شکند ، قبلا همین بودم؟لابد .
یک روزهایی دست هیچ کس نیست ، خودش می رود ، خودش می ماند ، خودش می میرد .
پدر برداشته شروع کرده رُمان نوشتن ، می خواهد نویسنده شود ، همه ی زندگی
ش معتقد بوده در حقش اجحاف شده ، من؟ آدم های توی خانه را فقط نگاه می
کنم .
باید دور شوم از این ها ، این ها که دوستشان دارم، دوری آرامش می آورد .
آورده که می گویم .

No comments:

Post a Comment