11/08/2012

" این قبری که بالا سرش دارم گریه می‌کنم ، توش مُرده هست عزیزِ من" ، این را مامان گفت .همین الان، پشتِ گوشیِ تلفن، زنِ موبورِ چشم عسلی از تبارِ روس.
داشت برای یکی توضیح می‌داد که چرا اسم‌ش شد نرگس ، تعریف کرد ، مینو و سحر خندیدند ، چشم‌غره رفت.به‌نظرش باید به معشوقه‌ی پدرش(پدرِ مامان ) احترام می‌گذاشتند.مثلا اندازه‌ی یک دقیقه هرکسی می‌توانست بغل‌دستی‌ش را ببوسد، به حال‌وهوای عشق.
بینوایانِ ویکتورهوگو را می‌خواند، می‌گوید : " سالِ انتشارش از خودم چندسال کوچیک‌تره فقط" . نچ‌نچِ مینو.دراز که می‌کشد برای خواب ، هِی نچ‌نچ می‌کند.مامان بلند گفت : " برین بالا بخوابین " نرفتند . همان‌جا دراز کشیدند و نچ‌نچِ مینو .
مامان چند خط را بلند خواند ، مینو نشست ، مامان خندید، چال افتاد توی لُپ‌ش.دلِ کَسی ضعف نرفت . من گفتم : " خب بخون هنوز." مینو نگاه هم نکرد ، باز دراز شد همان‌جا. مامان گفت : " بی‌حوصله‌م، بازی کنیم؟"گفتم : " ضبطِ نو رو دیدی؟" هیچ‌کس حتی نیم‌نگاهی به آرنج‌ش هم نکرد .
بازی شروع شد.من پلکم زودتر لرزید.داد زدم : " قبول نیست ، نور تو چشمم بود " گفت : " جِرزنی؟"مینو نچ‌نچ کرد . مامان گفت : " تو که شام نخوردی ، مینو می‌شوره"مینو باز نشست : " نخیر ، من بازی نکردم "مامان گفت : از نو " من دراز کشیدم . مینو زودتر از من پلک زد ، رفت تویِ اتاق و برگشت . مامان گفت : چراغ‌ها رو هم خاموش کن موقعِ خواب "من خندیدم، چال افتاد، دلِ کَسی آن‌سویِ دیوارها ضعف رفت.
لپ‌تاپ را که باز کردم نگاهم افتاد به دُمِ کَنده‌ شده‌ی مارمولک که چسبانده بودند روی آینه با کاغذ : انتقام ؛ خندیدم.جنگ شروع شد.

No comments:

Post a Comment