11/25/2012

گفتم‌ش : من که بیمارم ، این از من . گفت : تو جرات داری می‌گی. گفتم‌‌ش : ترسو که نیستم ، آره . گفت : معلوم نمی‌کنه. گفتم‌ش : من می‌گم مهم یه چیزه ، این‌که ما باید امیدوارم باشیم.هنوز به اون مرحله نرسیدیم که توی عصبانیت  ، برا اثر جنونِ آنی ، یکیُ بُکُشیم. این خیلی مهمه . روشُ کرد اون‌ور و گفت : خودمونُ می‌کُشیم.چِشام گِرد شد : چی؟ گفت : خودمونُ می‌کُشیم، این بزرگ‌ترن نااُمیدیه.
حرف نزدیم و من موزیکُ عوض کردم.

No comments:

Post a Comment