5/26/2012

یادم میاد وقتی رفتم مدرسه ، هیچ دوستی نداشتم تقریبا ، برای این نبود که نمی تونستم ارتباط بگیرم ، برعکس خوبم ارتباط میگرفتم ، ولی یه چیزی وجود داشت که نمیذاشت درست و حسابی با کسی دوست بشم، تو کل دوران دبستان با دو نفر دوست شدم که هردوشون فقط یه سال دوستم بودن، یکی شون سال دوم دبستان ، یکی شون سال سوم ، سال دوم دبستان که بودم،یکی بود رو یه نیمکت مینشست باهام ، هردومونم مینشستیم رو نیمکت اول ،جلوی کلاس، یه دختری بود با صورت پُر، چشمای درشت و موهای خیلی بلند، بعدترها هروقت یادش افتادم فکر کردم چقدر میتونست یه تصویر مینیاتوری خوب باشه، اسمش معصومه بود، چند بار دعوتش کردم خونه مون ، یه وقتایی در عین حال که ازش خوشم میومد، ازش بدمم میومد، نمیدونم چرا؟شاید برای اینکه خیلی خوب بود، من همیشه از اونایی که خیلی خوبن فرار میکنم ، بهش گفته بودم تو خونه مون استخر داریم،نمیدونم چرا این دروغ بزرگ رو گفتم وقتی خونه مون فقط دوتا اتاق بود و یه حیاط و یه باغچه کوچیک، اولین بار که اومد با چشماش گشت دنبال استخر، قبل اینکه چیزی بگه بهش گفتم : مامانم میترسید من و خواهرم بیافتیم توش و غرق شیم، با خاک پرش کردن و شد باغچه، فقط خندید، بهش گفته بودم بابام یه عروسک برام خریده که حرف میزنه، هرکاری بهش میگم میکنه، راه میره ، میرقصه، وقتی اومد خونه مون، گفتم : مامانم قایمش کرده تو کمد، میترسه بچه ها خرابش کنن، بازم فقط خندید، براش جالب بودم، چون خودش خیلی آروم بود و من خیلی شر، یه جورایی نقطه مقابل هم بودیم، من همیشه داشتم نقشه میکشیدم و اون همیشه سعی میکرد خنثی کنه، مامانم خیلی دوسش داشت، شاید چون آروم بود،نمیدونم، اما همیشه میگفت : معصومه دوست خوبیه، من اما عین  خیالم نبود، انگار همیشه کسایی که پیشمونن ، می مونن تا تهش، یه جور اعتماد الکی ، وسطای سال تحصیلی بود که یه روز نیومد مدرسه، جای خالی ش روی نیمکت، کنارم، اذیتم میکرد، اما هیچی نپرسیدم، عصر اون روز بی حوصله بودم، حتی حوصله مشق نوشتن نداشتم ، فرداشم نیومد و روزای بعد هم ، یه هفته نیومد مدرسه، طاقتم تموم شده بود، رفتم دفتر و از مدیرمون پرسیدم چی شده؟ گفت: یه مشکل خونوادگی داره که نمیتونه بیاد فعلا، تقریبا دو هفته هیچ خبری ازش نبود، جرات نداشتم برم دم خونه شون، اما هرشب تو یه دفتر کاهی، جاش مشق می نوشتم.
بعد دو هفته برگشت، خیلی زار و نحیف شده بود، تو مراسم صبحگاه دستمو گرفت، با اینکه دلم براش تنگ شده بود، رومو برگردوندم، انگار تقصیر اون بود که من دو هفته دلم اونجور براش تنگ شده بود، تو کلاس، گوشه ی دفتر مشقش نوشت : " مادرم مُرد" برگشتم نگاش کردم، سرش پایین بود، چقدر صبر کردم تا زنگ تفریح شد، چقدر خوب یادمه تک تک اون لحظه ها رو، زنگ تفریح گوشه حیاط بغلش کردمو باهم گریه کردیم.بلند بلند، یه حس مادرانه داشتم بهش، اینکه چقدر تنها بود، تصور نبودن یه لحظه ی مادرم، دیوونه م میکرد، هیچ وقت نتونستم یه جمله ی خوب بهش بگم، هیچ وقت نپرسیدم چی شد؟هیچ وقت ، فقط یه تصویر میومد تو ذهنم ، مادرش با اون قد بلند که گوشه ی چادر مشکی ش همیشه خاکی بود، وقتی از مدرسه برمیگشتیم، از تو کوچه شون که رد میشدیم و اون میرفت خونه شون و من میرفتم سمت خونه مون، مادرشو میدیدم که جلوی در ایستاده، با یه چادر مشکی که گوشه ش خاکی بود، با اون قد بلند و چشمای درشت مشکی، پیر بود، صداش پیر بود، روبند میزد، بهم میگفت : بیا مادر، بیا لواشک، دوتا دونه لواشک میچپوند تو جیبم و من میرفتم سمت خونه مون، هیچ وقت دعوتم نکرد خونه شون، همیشه از جلوی در یه دالون باریک میدیدم که میرسید به حیاط بزرگ که توش پر آدم بود، پر بچه، با مادربزرگش که یه گوشه توی حیاط بود و قلیون میکشید، قل قل قلیونش هنوز تو گوشمه، بعد رد میشدم و میرفتم سمت خونه مون تا صبح فردا که باز از کوچه شون رد شم و معصومه بیاد جلوی در با مادر قد بلندش و اون چادر مشکی که همیشه یه گوشه ش خاکی بود.
تودار بود و آروم، آروم تر شد،،یه روز تو کلاس همه مون داشتیم شیطنت میکردیم، با سروصدای بلند، اون تنها کسی بود که نشسته بود سرجاش و فقط نگامون میکرد، ناظممون چندبار اومد تذکر داد، آروم نشدیم، معلممون که اومد، همه برگشتیم سرجامون، پرسید : کیا شلوغ کردن؟ کسی حرفی نزد،حتی مبصرمون، گفت : همتون یکی دوتا خط کش میخورین، از ته کلاس شروع کرد، نیمکت آخر ما بودیم، رسید به معصومه، دستشو آورد جلو، دوتا خط کششو خورد، دهنم قفل شده بود، باید میگفتم : خانوم این نبود، این باهامون نبود، اما نگفتم ، دستمو که دراز کردم، معصومه گفت : خانوم این نبود، این باهامون نبود، معلممون برگشت نگاش کرد، معلوم بود باورش نشده، گفت : اما باید کتک بخوره، بعد با بدجنسی نگاش کرد : مگه اینکه کسی حاضر باشه جاش خط کش بخوره، معصومه گفت: به ما بزنین خانوم و دستشو برد جلو، جای منم دوتا خورد و من باز قفل شده از زیر چشم نگاش کردم.هیچ وقت نپرسیدم چرا؟
چرا؟خب معلوم بود، چون اون خوب بود، منم تحمل خوب بودن آدما رو نداشتم.
سال تحصیلی که تموم شد، دیگه ندیدمش، سال بعدشم نیومد اون مدرسه،روز آخر اما تو دفتر خاطراتم هیچی ننوشت ، فقط گفت : مامانم میگفت همه چی تو دل آدماست و خدافظی کردو رفت.
تابستونش باز دلم براش تنگ شد، یه روز رفتم دم خونه شون، در بسته بود، هیچ صدایی م نمیومد، زنگ زدم، داداشش درو وا کرد، گفت چی میخوای؟گفتم : معصومه، گفت نیست، رفته، گفتم : دوستشم، میخوام ببینمش، درو بست، باز زنگ زدم، درو وا کرد و گفت : میگم برو خونتون، نیست، گفتم : تروخدا، درو بست، یه کمی واستادم، تا اومدم برم در وا شد، خودش بود، موهاشو قیچی کرده بود، اون همه رو، گفت : چی میخوای؟فقط نگاش کردم، گفت : دیگه نیا اینجا، بابام زن گرفته، دو تا کفتر از رو پشت بوم پریدن، باباش یه عالمه کفتر داشت، گفتم : میای مدرسه؟گفت : دیگه نه، اومد درو ببنده ، گفتم : دیگه لواشک ندارین؟گفت : نه، درو بست.این آخرین باری بود که دیدمش.
بعد این همه سال ، اولین باری که یادش افتادم ، وقتی بود که فریبا مُرد، اون وقت بود که فهمیدم حسش رو. هنوزم ، شبایی که خیلی دل تنگ میشمو فکر میکنم کسی حرفمو نمیفهمه ، یادش می افتم و همه ی حال و روز اون وقتاشو میفهمم، منتها دیگه نه اون هست، نه مامانش با اون چادر مشکی که همیشه یه گوشه ش خاکی بود، نه فریبا.

No comments:

Post a Comment