5/25/2012

پدرم یه قسمتی از باغچه ته حیاط رو برداشته تور کشیده و باغ پرندگان درست کرده ، خیلی به سختی اینکارو کرد ، خصوصا که دوست داشت تنهایی این کارو بکنه و کسی کمکش نکنه ، از پرنده و چرنده ردیف کرده و انداخته توی باغ پرندگانش ، فنچ ، انواع و اقسام بلبل ، طوطی ، قرقاول ، کبک ، بلدرچین ....توی خود باغ رو هم به دقت و با تور جدا جدا کرده که بهم آسیب نرسونن، فقط پرنده هایی که میتونن پرواز کنن ، به جز قرقاولا که پراشونو زده ، همه جای باغ رو میتونن سیاحت کنن ، شاخه های درخت آلبالو و گردو و سیب و خرمالو رو چیده که بتونه همه ی پرنده ها رو زیر نظر داشته باشه و آمارشونو بگیره .
چهارتا مرغ عشق خرید ، که دوتا ، دوتا جفت بودن ، دوتاشونو انداخت توی باغ که بچرخن ، اون دوتای دیگه رو گذاشت توی قفس ، چهار تا تخم داشتن و بابا میگفت باید بدون استرس بچه هاشون به دنیا بیاد ، قفس رو گذاشتیم تو پارکینگ ، عصرا که مامان میرفت سراغ سبزیا و گُلاش، قفس رو میبردیم تو حیاط که کمی حال و هواشون عوض بشه که خب واقعنم میشد ، شروع میکردن چهچهه زدن ، شایدم صدای بلبل بدون دُم بود که میاوردشون سر ذوق .
مرغ عشق ماده روی تخم هاش میخوابید ، و اون نَره هم براش غذا می برد ، دو دیقه یه بار می بوسیدش ، یه جور عجیبی بهم عشق داشتن ، خاصیت مرغ عشقم همینه ، همه ش در حال عشق بازین و بدون هم نمیتونن زندگی کنن، یکی شون اگه فرار کنه ، به هوای اون یکی هرجا که بره برمیگرده ، چون میگن بدون هم می میرن، واقعنم می میرن.
حدود سه هفته، شاید بیشتر رو تخما خوابید ، یه صبحی من رفتم بهشون سر بزنم ، دیدم مرغ عشق ماده که مینو اسمشو گذاشت بود : " گُلاب " ، روی تخما نخوابیده بود . همون بیرون لونه ش رو تیکه چوبی که بابا گذاشته بود تو قفس ، نشسته بود و داشت با شوهرش که مینو اسم اونم گذاشته بود : " گُلابی "، عشق بازی میکرد.به بابا که گفتم ، گفت : شاید خسته شده ، اما سه روز بعدشم وضع به همین منوال بود ، رو تخماش نمیخوابید و وامیستاد رو اون شاخه هه و گاهی سرشو کج میکرد و توی لونه رو نگاه می کرد.
مامان گفت : اگه نخوابه ، تخما خراب میشن ، پیشنهاد داد یکی از تخما رو بشکنیم اگه توش جنین بود ، بقیه رو بذاریم زیر لامپ که جوجه بشن ، یکی از تخما رو لب باغچه شکوندیم ، پوچ بود، هیچی توش نبود ، تخم دومم همین بود و تخمای بعدی . بابا گفت : ببریم ولشون کنیم تو باغ ، چشمای " گُلاب" خیلی غمگین بود ، پرواز نمیکرد ، یه جا می نشست و نگاه میکرد این ور و اون ور، مامان میگفت : این افسردگی طبیعیه ، اما ببین " گُلابی " چه هواشو داره، ازش جدا نمیشد.
اینو اینجا داشته باشین تا بریم سراغ اون دوتای دیگه که بعد برگردیم سروقت همینا.

اون دوتای دیگه که تو باغ بودن ، تازه جفت شده بودن، دیگه خودتون فکرشو بکنین ، حتی پروازم که میکردن،رو یه خط پرمیگرفتن ، یه روز عصر که رفته بودیم 
پایین،دیدیم مرغ عشق نَر ، از توی باغ اومده بیرون، سعی کردم بگیرمش، اما پر زد و رفت ، حدود یه ساعت همه چی آروم بود ، حتی جفتش صداشم درنیومد ، بعد یه ساعت شروع کرد جیغ زدن ، اون یکی برگشت ، خودشونو می کوبیدن به تور، از پشت تور همو می بوسیدن، ناله میکردن، جیغ میزدن ، با بدختی فرستادیمش تو پارکینگ و گرفتمش ، انداختمش تو باغ.

خلاصه که چهارتاشونو انداختیم تو باغ ، یه هفته همه چی اوکی بود ، دو روز پیش فهمیدیم " گُلاب" در رفته ، هیچ نشونی م ازش نبود ، رفته بود ، نه جیغی، نه دادی،هیچی ، " گُلابی " م عین خیالش نبود ، امروز عصر که رفته بودم تو حیاط ، دیدم " گُلابی " با اون یکی ماده هه یه جا نشستن ، دقت که کردم دیدم دارن همو می بوسن ، گشتم دنبال اون یکی ، دیدم شوهرش نشسته روی یه شاخه و گلوش باد کرده و داره نگاه میکنه ، همینجور مات مونده بودم ، برگشتم سروقت اینا ، همینجور عشق بازی، بعد چند دقیقه شوهره پر زد، خودشو میزد به تور، یه جور عجیبی بود ، ناله میکرد ، انگار تازه فهمیده بود زنش بهش خیانت کرده ، آروم که گرفت رفت سروقت اون دوتا، سعی کرد زنشو ببوسه، اما " گُلابی" جلوشو گرفته بود، دعواشون شد، همو با نُوکاشون میزدن ، ماده هه همینجور نگاشون میکرد ، یهو پر زد رفت رو یه شاخه دیگه ، " گُلابی" و اون یکی رفتن دنبالش، دیگه به هیچ کدومشون پا نمیداد، پر زد نشست رو یه شاخه، شوهرش زودتر از اون یکی بهش رسید، بوسش کرد ، بعد ماده هه نگاش کرد ، فقط نگاش کرد،انگار میدونست چه غلطی کرده و بابتش متاسف بود، متاسف بود؟نمیدونم، اما فقط نگاه میکرد، " گُلابی " رسید، دعوا شروع شد ، حالا ماده هه دیگه هیچ کدومو نمیخواست ، اما با فاسقش بیشتر می پرید ، پشتش قایم میشد ، شوهرش هرچند وقت یه بار ناله میکرد، خودشو میزد به تور و برمیگشت سرجاش.
رفتم براش جفت گرفتم ، یه مرغ عشق ماده ی سفید با رگه های آبی که خیلی خوشگل بود ، مینو اسمشو گذاشت : " برف " . " برف "که رفت تو باغ ، هیچکس ندیدش ، به جز بلبل دُم خرمایی که کنارش نشست، شروع کرد خوندن ، انگار داشت با محیط آشناش میکرد ،" برف " یه گوشه نشسته بود و این سه تارو نگاه میکرد، مات و مبهوت ، اون دوتا نَر متوجهش نشدن ، اما مرغ عشق ماده دیدش ، پر زد و کنارش نشست، اون دوتا هنوز نمی دیدنش، خیلی عجیب بود،" برف" دیده نمی شد و اون سه تا همینجور دعوا میکردن.
شب تر که شد ، دیگه ندیدمشون، اومدم بالا ، مات مونده بودم.
تو دوتا اس ام اس خلاصه ش کردم و فرستادم برا یکی از دوستام ، برا بابام نوشتم که چی شده ، دوستم جواب نداد ، بابا جواب داد : " این خاصیت طبیعته بابا" و گذشت ازش.من همینجور درگیرش بودم.تا الان، نمیتونم قبول کنم حسادت و خیانت به این شکل تو حیوونا وجود داره، اونم انقدر واضح.
شب با یکی دیگه از دوستام چت کردم و حرف زدیم راجع بهش. بهش گفتم : فکر میکنی چی شد که اینطور شد؟ گفت : همه چی از رفتن " گُلاب " شروع شد، قبول داشتم حرفشو، اما گُلاب " چرا انقدر بی هوا رفت ، انقدر بی سروصدا، چرا برنگشت، چرا " گُلابی " صداش نزد؟چرا " گُلابی" دق نکرد؟مگه نمیگن مرغ عشقا بدون هم می میرن؟پس چی شد؟ به این نتیجه رسیدیم که " گُلابی " وقتی " گُلاب " هنوز نرفته بود ، بهش خیانت کرده ، جلوی چشمش ، " گُلاب" م رفته ، غصه م شد براش، مادری که جوجه هاش از تخم درنیومدن، تو اوج افسردگیش، شوهرش که اون همه عشق داشتن به هم ، بهش خیانت کرده بود، اونم جلوی چشمش.دوستم میگفت : وقتی بهت خیانت میشه یا می مونی و انتقام میگیری، یا میذاری و میری، " گُلاب " گذاشته بود رفته بود، چون آدمِ انتقام نبود ، شایدم دیگه توانشو نداشته ، شایدم فکر میکرد همون ناآرومیِ " گُلابی" یعنی انتقام ، نمیدونم، اما رفته بود.
من خیلی از زندگیمو به خیانت فکر کردم ، به تقدس گناه ، به لذت گناه ، اگه خیانت بذاریم جزو گناها ، چقدر میشه ازش لذت برد؟خیلی، خیلی زیاد ، خصوصا برای اون شخصی که به عنوان شخص سوم وارد رابطه میشه ، کسی که توسطش خیانت به وجود میاد ، اون لذت گناه برای  اون شخص از همه بیشتره، شاید چون صاحب چیزی میشه که متعلق به خودش نیست و براش عذابی م نداره ، چون خیلی از بار گناه رو میذاره رو شونه ی کسی که داره خیانت میکنه و خیلی طبیعی خودشو گناهکار حس نمیکنه.یه عمل آگاهانه انجام داده و لذت میبره از اون عمل، ، خیانت برای اونایی که از اسمش فرار میکنن ، یه جور فعل معکوسه که خوب نتیجه میده، جالب اینجاست اون شخص سوم تنها شخصیه که هیچ جا ، دقیقا هیچ جا موندنی نیست ، اما اون آدمی که خیانت میکنه ، به نظرم هیچ وقت آروم نیست ، هرکی هرچقدر راجع به این موضوع برام فلسفه ببافه حرفشو باور نمیکنم ، چون اون ناآرومی تو ناخودآگاهش ممکنه وجود داشته باشه ، حتی اگه آرومِ آروم باشه.آدما برای فرار از واقعیت درونشون به هرچیزی چنگ میزنن، حتی دلیل و برهان دروغین و بی اساس، یه چیزی وجود داشت که قدیمیا همیشه میگفتن و ماها شاید خیلی ساده ازش گذشتیم ، که عین حقیقته ، اینکه وقتی مرتکب یه گناه شدی ، قبحش برات میریزه و دیگه هیچ وقت اون گناه رو ، گناه نمیبینی، حق خودت میدونیش،فقط کافیه بسطش بدیم به اون آدمی که داره چنگ میزنه به همه چی، یه چیز جالب تر اینکه ، اون آدم زندگی میکنه ، حتی ممکنه خیلی آروم و معمولی زندگی کنه ، با آدمای زیادی باشه ، یا نباشه، ازدواج کنه و بچه دار شه ، اما میتونه یه پدر یا مادر خوبی برای بچه ش باشه ، چون نمیخواد سرنوشتش عینا برای بچه ش تکرار بشه ، پس سعی میکنه اون ناآرومی رو منتقل نکنه ، اما خودش؟ همیشه ناآرومه ، حتی تو اوجِ لذت.
من باور دارم به اینا؟ نمیدونم ، حتما دارم ،اونقدری که راجع بهش می نویسم . اما مهم ترین مسئله برام در حال حاضر اینه ک " گُلاب " چی شد؟چرا رفت و برنگشت؟چی اذیتش کرد؟الان لابد یا گربه ها ، یا کلاغا خوردنش، اما قبلش، قبلش چه اتفاقی افتاد؟دوستم میگفت : شاید الان عاشق شده و چند روز دیگه تخم بذاره ، قبول ندارم ، میدونم الان مُرده ، حتی اگه هیچ حیوونی م نکشته باشدش ، از زورِ عشق مُرده ، ولی اون نیرویی که باعث شد برنگرده و جیغ نزنه ، ناله نکنه ، اون نیرو چی بوده؟
احمقانه ست که چندتا پرنده تونستن انقدر شدید فکرمو مشغول کنن ، ولی فقط یه نفر کافی بود اینجا میبود و رفتار اینا رو تو تموم این مدت آنالیز میکرد.

چی به سر " گُلاب " اومد؟

No comments:

Post a Comment