2/03/2012

امروز روز حمام آریا بود . صدای جیغش همه خانه را برداشته بود ، ناله می کرد رسما ، از آب فراری ، بعدش که به زور گذاشتیمش توی آب ، آرام شد یک هو ، ترسیده بود ، بغض کرد ، نشستم کف حمام و گریه کردم برایش ، خیلی مسخره ست حتما ، اما طاقت بغض کردنش را ندارم ، دست بابا را زخمی کرد ، اما من همینجور نشسته بودم و نگاه می کردم ، گذاشتمش توی حوله و با خودم آوردمش جلوی شومینه ، می لرزید ؛ عین یک بچه که ترسیده بود ، قلبش تند تند میزد ، فشار دادمش به خودم ، چه حس خوبی به من می دهد آریا ،  حس عجیب تعلق خاطر ، خیلی احمقانه ست ، اما گرمای تنش را دوست دارم ، بابا صداش زد : آریا بابا ، یه بوس بده بابایی ، مااااچ کشدار فرستاد برای بابا ، لوس شده بود باز ، همان آریای بی قرار ، عین خودم ، مامان به بابا گفت : تا میترا بیدار نشه از خواب غذا نمیخوره ، چقدر این موجود به من آرامش می بخشد . 

با وجود بیکاری این روزها ، اما روز جمعه کشدارتر می گذرد  . 

دیدار گاه به گاهی تو نبود می بایست همه چیز را تعطیل می کردم ، از دیشب تا امروز ، سی صفحه کتاب خوانده م و دو تا فیلم دیده م ،   از اینکه روزهایم بیخود نمی گذرد ، خوشحالم  . 

No comments:

Post a Comment