4/11/2013

زنگ زدیم صدوسی‌و هفت ، گفتند ما عمرن بیاییم.باید بروید توی نوبت ، ده روز دیگر می‌رسیم به شما.از مینو التماس از آن‌ها سنگ‌دلی. شِت.مینو دم به گریه بود.صدایش بغض داشت، آقا تروخدا بیاین، من کارمند فلان‌جام.یک الویتی،چیزی.مَردَک انگار خوشش آمده بود.بیشتر ترساندش: توی خونه هم اومده؟؟اُه،اُه،رخت‌خواب‌ها را بریزید بیرون. حالا ببینم چه میشه کرد؟شاید عصری بیایم.احتمالا خودم بیام.فکر کنم صدایِ مینو پشتِ تلفن جواب می‌دهد.لابد مثل خودش ریزه‌میزه و فِرفِروست.مامان و صالح افتادند به جانِ کُمُدِ رخت‌خواب.همه‌ش را ریختند بیرون.مینو و سحر روی صندلی‌ها.جیغ و داد.من می‌خندیدم.نه که نترسم‌ها.ولی وضعیت آن‌ها دیدنی‌تر از ترسِ من بود.
تویِ رخت‌خواب‌ها موش نبود. مامان افتاد به جانِ خانه.بازارِ شامی شده بود.یکی می‌دوید این‌طرف، یکی آن‌طرف.هرکَس یک نظری می‌داد.بویِ نفت پُر شده بود توی خانه. پلاستیک زُباله پُر از شیشه‌های خُردشده.وضعی بود برایِ خودش.تویِ این هیروویر به مینو گفتم شماره پیگیری صدوسی‌وهفت را بده.زنگ زدم و گفتم : اگر آمدید ، لطفا خانه‌خرابشان نکنید، همین‌جور با لانه و آشیانه بردارید ببرید یک‌جایی، بچه‌هاش هنوز کوچک‌ند.یارو خنده‌ش گرفته بود.گفت: چندسالته عموجون؟قطع کردم.احمقِ چیزنفهم.
من واقعا مشکلی ندارم با رفتن‌شان، اما ترجیحن نمیرند.خواسته‌ی زیادی نیست.فکر کن بچه‌ها را جلوی چشم پدرو مادر بکشند یا برعکس.اَه.این همه خانه،حالا باید حتما همین‌جا می‌آمدند؟
به‌نظرم اگر من یکی از مامورین صدوسی‌وهفت بودم،اوضاعِ مملکت این نبود.

No comments:

Post a Comment