10/14/2012

سینما شد مالِ ما دو تا . یک‌کَمی از فیلم هم من خوابیدم ، سینما خالی بود و خنک . پامان را گذاشتیم رو نرده‌ها ، سُر خوردیم رو صندلی‌ها ،خیالم راحت بود که کَسی هست که مراقب باشد نیافتم ، چشمانم را بستم ، یک‌کمی خواب ، یک‌کمی فیلم ، صدای نفس ، چشمانم تا گرم می‌شد ، فیلم حساس می‌شد . دفعه‌ی بعد پتو می‌برم.
برگشتنی ، توی تاکسی خوابم بُرد . جلو نشستم . قبل از این‌که به انقلاب برسیم ، راننده ازآقای بادکنکی ، بادکنک خرید . داشت از دخترِ کوچکش می‌گفت که بادکنک‌های بزرگ را دوست دارد . داشتم می‌گفتم کاش سوراخ نباشد که چشمانم گرم شد. با صدای خُروپفم هِی توی ترافیک بیدار می‌شدم.فقط وقتِ ناهار بود که چشمانم کامل باز بود .چه با خنکیِ عصر ، گرما دویده بود در چشمانم، زیرِ پوستم ، چه بادِ خنکی می‌آمد که همه‌ی راه را پیاده آمده بودیم . چه خوش خوشانم شد برای نبودِ ماشین‌م ، چه اول بار بود که حس کردم بَه‌بَه که ماشین توی صافکاری‌ست  . از ویلا تا ایرانشهر ، ایرانشهر تا سرِ حافظ ، از فلسطین تا انقلاب . چه حتی نفهمیدم زود دیر شد . غصه‌ی هیچ‌چیز نبود . چه حتی هرچیزی که قرار بود ناراحتم کند ، خوشحالم کرد . چه بیست‌وسه‌ی مهرِ غریبی. الان وقتِ املت‌م هست.

No comments:

Post a Comment