دلم میخواست از درد عشق بود که اینطور بیقرارم ، که انقدر خستهم. اما حتی دیگه " غمِ بیعشقی " هم طاقتم نبرده ، انگار یه بچه تو شکمم مُرده باشه . دردم اینجوردردیه.انگار یه بچه تو شکمم تکون نمیخوره ، اما سنگینیشو حس میکنم.بوی مُردنش رو میشنفم.امروز بالاخره بعد این همه سال زندگی ، غرورم رو فروختم به زندگیم . از رو دستهای آدما بفهمین چقدر پیر شدن.از رو چروک دستها.
No comments:
Post a Comment