7/09/2012

"لیزا ، حالا بگو ببینم دیروز چطور بود؟"
" همون‌طور بود که دیدی."
" غیرممکنه!!ظالمانه است ."


فئودور داستایوفسکی - شیاطین - مترجم : سروش حبیبی

7/07/2012

احساس هردو ما از بودن ، بر مفهمومِ نیمی از همه چیز ، استوار است، جالب آن‌که هریک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است .
با این همه ، بسیار از یکدیگر متفاوتیم ... او از سایه خود می‌ترسد، من سوار سایه‌ام می‌شوم. او چهاربیتی‌ها و قصیده‌ها را کپی می‌کند،من از اینترنت نمونه موسیقی‌ها را دانلود می‌کنم.او شیفته نمایشگاه‌های نقاشی است،من نمایشگاه‌های عکس را بیش‌تر دوست دارم.هرگز آن‌چه را در دل دارد نمی‌گوید ، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او دوست دارد فقط " کمی شنگول " شود من دوست دارم بنوشم و بنوشم.او بیرون رفتن را دوست ندارد ، من دوست ندارم به خانه برگردم .
او نمی‌داند چطور خوش بگذراند ، من از فرط خوشگذرانی نمی‌توانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم. او دل و دستِ گشاده دارد ، من اما، مهربانیِ اندکی نم کشیده دارم.او هیچ‌گاه عصبانی نمی‌شود،من ساعت‌ها قیل و قال می‌کنم.
او می‌گوید دنیا از آنِ آنان است که صبح زود از خواب برمی‌خیزند، من التماسش می‌کنم بلند حرف نزند تا بیش‌تر بخوابم. او احساس گراست من عمل گرا، او ازدواج را تجربه کرد، من از این شاخه به شاخه می‌پرم، او نمی‌تواند با کسی باشد مگر آن‌که عاشق شود، من نمی‌توانم با کسی باشم مگر آن‌که مطمئن شوم بیماری خاصی ندارد.او ....او به من نیاز دارد و من به او .


آنا گاوالدا - گریز دلپذیر - مترجم : الهام دارچینیان


پ.ن : من و مینو آیا؟
تو می‌دونی اگه قهرمان خسته بشه یعنی چی؟
" قهرمان خسته‌ست"
حالم هیچ خوب نیست ، از کِی شروع شد؟ حال ناخوب‌م؟این رخوتی که همه‌ی زندگی‌م رو گرفته از کجا اومد؟کِی شروع شد؟بابا جدی داشت برام توضیح می‌داد که دوستش وقتی خیلی جوون‌تر بوده ، یه روز رفته یه سطل ماست بخره برای ناهار و برنگشته، زنش حامله بوده، همه جا رو دنبالش گشتن، پیداش نکردن، بابا می‌گفت : بچه‌ش که دنیا میاد ، زنش یه روز تصمیم می‌گیره بره مشهد ، میره حرم امام رضا با بچه‌ش، بعد زیارت میره بازار دور حرم، یهو نگاش می‌افته به شوهرش که جلوی درِ یه لبنیاتی واستاده ، می‌فهمه که تمام این مدت شوهرش تو همون لبنیاتی کار می‌کرده.چرا رفته بود؟چرا لبنیاتی؟چرا ماست؟همه چیز توی ذهنم قاتی شده. بی حوصله‌م.دلم این حالِ ناخوب رو نمی‌خواد. دلم یه سری اتفاق خوب می‌خواد حتی اگه قراره تهش گریه کنم.دلم یه زندگی معمولی و آشکار می‌خواد.دلم می‌خواد بچه هام دورمو بگیرن و تنها باهاشون زندگی کنم.
فکر می‌کنم بین همه‌ی اطرافیانم، دور و نزدیک ، عجیب‌ترین مدل زندگی رو داشته‌م، بی خیال‌ترین بودم، هیچ چیز عین خیالم نبوده، گاهی از این‌که هیچ وقت ، هیچ کس این منِ واقعی رو نمی‌شناسه ، دلم می‌گیره، یه روزی می‌میرم و همه فقط یه میترا می‌شناختن که سخت زندگی کرده ، که یه بچه‌ی مُرده همه‌ی زندگی شو گرفته بوده، که یه سِری همیشه فکر می‌کنن من همیشه عاشق بوده‌م و دردهام همه از عشق بوده،که یه سِری فکر می‌کنن من هنوز تو دوران جوونی و نوجوونی‌م مونده‌م، که یه سِری فکر می‌کنن من چه بی دریغ بخشیدم.
‌ همه‌مون داریم از هم اذیت می‌شیم، ازهمین خونه می‌گم، از همین محل کار حتی، از همین آدما که دور همو گرفتیم، داریم هِی خراش می‌دیم و واقعنم عین خیالمون نیست.چرا این دنیا نباید یه جوری باشه که هرکی برا خودش یه قسمتی داشته باشه و دلشم نخواد در برابر گُلش مسئول باشه؟ اصلا لازمه ما مسئول گُلمون باشیم؟واقعا نیست، نیست، نیست.
آدما باید بیان تو زندگی‌ت و برن، بشینن زیر سایه‌ت، بشینی زیر سایه‌شون، خستگی که در کردیم ، قمقمه‌مونو پر از آب کنیم و راه بیافتیم بریم.برسیم به سایه‌ی بعدی، حتی یادمون نیاد سایه‌ی قبلی کجا بوده و چرا بوده؟
از این وضع ناراضی‌م، از این خودم که توم یه سِری پیرزن چاق و هاف هافو نشستن و یه ریز دارن غُر می‌زنن، که بلند میشن دستشون به پاهاشونه، که رگای آبیِ پاهاشون زده بیرون، که همه چی‌شون شده چروک،که فقط یه تسبیح گرفتن دستشون و الله ، الله میکنن، یه سِری پیرزن که حالا همه‌ی درد زندگی‌شون شده : عروسِ  زبون دراز، دومادِ سرخونه، یه سِری پیرزن که فینِ بلند می‌کشن بالا، که موهاشونو حنا گذاشته‌ن و دائم دارن می‌نالن از همسایه‌ی بد، یه سِری پیرزن که همه‌شون بیوه‌ن،که همه‌ش دارن لعنت می‌فرستن به دل سیاهِ شیطون، یه سری پیرزن که وقتی من دارم حرف می‌زنم، هی استغفرالاه ، استغفرالاه ؛ راه می‌ندازن و دست و زبون‌شونو گاز می‌گیرن .یه سِری پیرزن که همین گوشه‌ی دلم تالاپی می‌افتن ، می‌میرن و یه سِری دیگه جاشونو می‌گیرن .

دلم می‌خواد پاشم برم ماست بخرم برا یه ناهاری و برنگردم، یه روزی بیان دم حرم امام رضا تو یه لبنیاتی پیدام کنن و دست‌مو بگیرن و به زور بیارن بنشونن سر خونه زندگی‌م.قول بگیرم که همه چی دیگه آرومه؟قول بدم دیگه هیچ وقت نمی‌رم هیچ محصولی از لبنیات بخرم و برگردم.

7/06/2012

خودمو فقط یه کله قند می‌بینم که هر روز از یه طرف  یه ضربه قندشکن می‌خوره تو سرم 
با تیکه‌های نامساوی

پ.ن : فصل،فصلِ ثبت نامِ بچه ها توی مهدکودکه

7/04/2012

خوابت را دیدم بچه جان ، نه که فکر کنی دور افتاده‌م از تو ، اینجا،یا هرجا ، نه که فکر کنی نمی‌نویسمت،نمی‌گویمت،نمی‌خندمت یعنی از یادم تو را فراموش ، نه،این خبرها نیست ، مدتی ست یاد گرفته‌م تکرار نکنم،هِی برای خودم تکرار نکنم‌ت،نه تو را فقط، همه را ، می‌بینی ،دیگر بین هیچ کس فرقی نیست ، تو و بقیه هم یکی شدید، این جزو تغییرات من حساب می‌شود بچه جانم؟نه که نیست، اما یاد گرفته‌م تکرار نکنم ،تو را انگار گاهی فراموش می‌کنم،دوستی می‌گفت : روزی می‌آید که حتی به وجودش  درگذشته هم شک می‌کنی. حالا هنوز شک ندارم، همان‌قدر نبودت برایم واضح‌ست که بودت .
خوابت را دیدم بچه جان،مثل هربار پیچانده شده بودی توی یک پارچه سبز ،خیره شده بودی به من که افتاده بودم روی تخت ، دهانت باز بود ، دکترها سعی می‌کردند دهانت را ببندند و تو دهانت را نمی‌بستی، خواستم بگویم گرسنه‌ت هست، نشد ، صدایم در نیامد عین فیلم‌ها
خوابت را دیدم بچه جان ، نه که نبوده باشی، اما طوری شده که هرروز یادت را نمی‌فرستم به اولش،اول قلبم، اما هروقت یادت می‌آید اول قلبم،می‌دانم فقط تو بودی بین صدتا بچه که دهانت باز بود و نمی‌شد نفس بکشی.
امسال باید می‌رفتی مدرسه؟ یا هنوز دندان‌هایت لق نشده بود؟امسال باید الفبا یاد می‌گرفتی و نصف زمستان را مثل کودکی‌های خودم لج می‌کردی که نه لبو می‌خوری ، نه شلغم و سرت را گول می‌مالیدم همان‌طور که سر خودم را گول مالانده بودند .
خوابت را دیدم بچه جان و جمع کرده‌ند همه‌ی جاهایی که تو پا گذاشتی با من درشان ، دیگر هیچ جا بوی تو نمی‌آید. 

7/02/2012

یه آدمایی هستن که تو زندگی بهشون برمی‌خوری و فکر می‌کنی همین شکلی دنیا اومدن و هیچ‌وقت بچه نبودن.
همون آدما!