4/12/2014

انتظار

با برنامه ریزی جلو رفتم امروز
کارها تموم شده و نشسته م به کتاب و چای
هامون میره سفر و تنهاتر میشم،
تازه میفهمم شب هایی رو که خونه نمیرفتم،و مامانم ناراحت میشد ،غر میزدم من که همش تو اتاقمم،بود و نبودم چه فرقی داره?و میگفت:همین که میدونم اینجایی و کنارم نفس میکشی،کافیه برام!!صدای نفس هات،وقتی شب میشه،خیالمو راحت میکنه!همون حال و هوارو دارم!

پ.ن:غرورم اجازه نمیده باور کنم:یعنی همه اون زمزمه ها،عشقا،الخ دروغ بود??
کماکان منتظرم.

No comments:

Post a Comment