7/07/2010

ساعت چهار صبح است.خوابم نمی برد.شاید خیلی های دیگر توی این شب تاریک خوابشان نمی برد.شب تاریک است و من مادرزاد شب کورم.چراغها همه روشن اند.باید خوشحال باشم.همه چیزِ زندگی ام برگشته به حالت طبیعی.یک چیزی آن ته ها تکان می خورد.یک چیزی به نامِ نمی دانم چه؟تکان می خورد.گاهی خنج می کشد.گاهی پیش می رود.گاهی ایست می دهد.تپش قلبم منظم است.گاهی می رود روی دورِ تند.گاهی انگار نمی تپد.گاهی به زور حس اش می کنم.جلوی پنجره سیگار می کشم و دودش را با خیال راحت فوت می کنم بیرون.فوت می کنم بیرون.فوت می کنم توی شب.فوت می کنم توی شبِ تاریک.فوت می کنم به چراغ های روشن و تاریک خانه ها.فوت می کنم توی هوا.فوت می کنم و می دانم راحت پک می زنم به سیگار.بدون دغدغه.بدون ترس.بدون عذاب از درمان و بیماری.تاریکی در من ریشه داشته.از کودکی.زمانی که پسر خاله ها وقتی هوا تاریک می شد تنهایم می گذاشتند توی باغ و تند تند می دویدند سمت خانه و من کورمال کورمال چنگ می زدم توی هوا .قدم هایم را تند تر می کردم و می ترسیدم از تنها ماندن توی آن باغِ بزرگ با آن همه درخت های بلند .مینو همیشه دیر به دادم می رسید.تا برسد نزدیکِ من ، نصف بیشتر راه را رفته بودم.تنها.با دستهایم توی هوا شهر زیر پایم است و دود را فوت می کنم به شهر.ککم نمی گزد که هوا را آلوده می کنم.بوی تابستان را دوست ندارم.بوی الکل را دوست ندارم.بوی کلینیک های خصوصی.بوی مطب.بوی بهار را دوست ندارم.بوی اسفند را دوست ندارم.دلم میخواهد ریه هایم حجم زیادی ازدود را در خود جا دهند.آنقدر زیاد که سالها بس باشد همین یک نخ سیگار برایم.چراغ خانه ی همسایه ی روبرو خاموش است.نسیم نزدیک به کوه پرده را تکان می دهد و من نگاه می کنم به چشمک زدن های چراغ سبز توی زمین خالیِ روبرو.نسیم پرده را تکان می دهد.وسط سرم خالی شده است.شقیقه هایم خالی شده است.دلتنگ نیستم برای چیزی.باید خوشحال باشم.باید فریاد بزنم خوشحالیم را.همه چیز معمولی می گذرد.آن قدر اتفاق نیافتاده این چند روز که یادم رفته کجا ها بوده ام و چه کارها کرده ام.چند روز پیش می نالیدم از زندگیِ سراسر اتفاقم.حالا اما می نالم از زندگی این چند روزه ی بی اتفاقم.آن قدر خنده دار است این خواسته ها که گاهی شرمم می شود حتی از فکر کردن بهشان.جلوی پنجره ایستاده ام و فوت می کنم به همه ی شهرگاهی به هیچ چیز فکر نمی کنم.گاهی اما همه چیز با هم می آیند توی مغزم.وقتی سرطانِ خاطره به جانِ مُخ بیافتد چه باید کرد؟هیچ!این سرطان مثل مرگ طبیعی نیست که بیاید و یکهو راحت کند تورا.ذره دره جانت را می گیرد.و از مرگ مطلق دریغ می کندهمه مان تنهاییم.تهِ تهش هر اتفاقی که بیافتد تنهاییم.با هر که باشیم تهش تنهاییم.اولِ اولش تنها بودیم.آخرش تنهاییم.و خیلی شانس می خواهد که زندگی به تو بفهماند آن وسط ها هم چیزی و کسی نیست که چنگ بزنی بهش.تو تنهایی.و این تنهایی بزرگ ت کرده.چه زود بزرگ شدی دخترجان.چه زودکامِ آخر همیشه برایِ من بدون لذت بوده.همیشه ترسیده ام تمام شود.من همیشه فوبیایِ تمام شدن داشته ام.و تهِ هیچ چیزی به من لذت نمی دهدکامِ آخر را فوت می کنم توی صورتم،توی آینه : چه زود بزرگ شدی دختر جان! چه زود

1 comment:

  1. وقتی نشسته بودم کنارت و بهت می گفتم تنهاییم؛ شاید خاطره ی زنده حضوری تو سرت همچنان تکان می خورد و تو با تمام تلاشت سعی می کردی که در مقابل پذیرفتنِ چنین حرفی مقاومت کنی، من اما خوب می دونستم که گفتنِ اینکه "تنهاییم" وقتی کسی کنارته از نفی آفتاب هم محلک تره؛ خیالم جای دیگه ای بود. تو شبی که شبیخون تنهایی طعم واقعیت بگیره و این جمله ها چون نوزادی ناخواسته از تو زاده شوند. و تو برای ابد قابله ی تنهایی بمانی...

    ReplyDelete