7/07/2010

جوراب ها

راه رفتن را با چشمان بسته امتحان می کنی ! می دانی که سخت است اما پا فشاری می کنی. دور میزی که همه فکر می کنند دوستان تواند عینک دودی به چشم میزنی و ادای روشن دلان را در می آوری! میدانی که در دلت ابر های همه عالم می گریند اما بر ادامه ی این کار مسخره پافشاری می کنی و آنوقت است که زمان را طبقه بندی می کنی! به یاد هر دوره ای از زندگی ات که می افتی سر تکان می دهی تا دوره ی دیگر بیاید و فکر می کنی : مگر چند دهه زندگی کرده ای که این همه اتفاق گُه یک جا افتاده است؟ از کلیشه ای بودن فرار می کنی در حالی که خودت .. فکرت .. حرفت .. رفتارت عین کلیشه است . از صرف فعل بد می گویی در حالی که برای نوشتن خودت هم افعال را صرف می کنی ! فکرمی کنی هرکس که با تو ارتباط دارد سرت را شیره می مالد ! سر را که تکان دهی افکارت تغییر نخواهند کرد!از افعال معکوس خوشت می آید! ادامه می دهی ! و همچنان می خواهی با سماجت به بقیه بقبولانی که روشن دلی.وقت هایی در زندگی ات هست که می خواهی ازدست خودت هم فرار کنی! وقتی هیچ کس را نداری می فهمی باید با خودت باشی! هر چه که بشود توهستی! پس خودت را برای خودت حفظ می کنی.دستانت را در جیب ات فشار میدهی و فکر میکنی هر اتفاقی که افتاد محال ممکن است از جیب ات در آوری شان ! روی جدول کنار خیابان را می روی ، سکندری اول را که می خوری لبخند روی صورتت پهن می شود! سرت را بالا تر می گیری ، عدم تعادل ، سکندری بعدی ، نیستی ، نفس تازه می کنی! نوک انگشتان ات سرد و کرخ است! فکر می کنی زمستان زود تمام شد یا پاییز زود آمد؟ خوشحال می شوی هر چه که هست بهار نیست در بهار بیماری عود می کند ، فکر می کنی کدام فصل بهتر است؟ تازه می فهمی از پاییز هم دل خوش نداری! هی تکرار می کنی دل خوش سیری چند؟؟ تا پارک شهر ادامه می دهی! وارد پارک که می شوی قبل از هر چیز بچه ها نظرت را جلب می کنند ! یاد جوراب ها می افتی! جوراب های بچه گانه ! یاد پولیور دست باف می افتی.دست بافِ کودکانه! می خندی و به خودت می گویی: خوبت شد دختر جان! خوبت شد!اولین موردی که در زندگی توانستم با آن کنار بیایم نبود تو بود! بارها این بودو نبودت را با هم ترکیب کردم ، سنجیدم و دیدم بهتر نبودی تا ببینی! بعد به خودم گفتم من خودم را فریب می دهم برای نبودن تو؟! تا با حادثه ی مرگ تو کنار بیایم؟ در حالی که حادثه ی مرگ تو تمام زندگی ام را تغییر داد و دیدم بدتر که نیستی تا ببینی.سعی می کنم حرف هایم را بالا بیاورم. حرف ها که بالا می آیند تو هم با آن ها بالا می آیی! کم در زندگی عُق نزدم! یادم که می افتد پیشانی ام پُر چین می شود. عق زدن من هم برای بالا آمدن تو بود اما تو که بالا آمدی مرده بودی! انگار همه ی دنیا مرده بود! بهمن بود! دست هایم دیگر تاب نمی خوردند! تو سنگین شده بودی! و من فکر می کردم کجا تو را از دست دادم؟ چرا مراقب ات نبودم؟فکر می کنم پس زمستان هم؟! سرم را تند تکان می دهم! نه! زمستان نه! من در زمستان چشم هایت را دیدم! تو با چشم های باز مرده بودی مثل من که تمام مدتی که با تو بودم با چشم های باز می خوابیدم من تو را از اول از دست داده بودم ، تو از اول مرده بودی و همه چیز یک کابوس بود من حتی کلئوپاترای هفتم هم نبودم! تو حتی زنده نبودی که مرده باشی! من از خودم خجالت کشیدم خواستم خودم را مرده فرض کنم اما دیدم که وقتی تو نیستی من می خندم! پس من مرده ات را باور کردم! فقط نمی دانم چه کسی و با چه حالی وسایل ات را از آن جا جمع کرده بود در حالی که تو بودی ، تو هستی ، با این که مرده ای.در تاکسی را که می بندی صدایش را می شنوی ! سر بر می گردانی ! یک لحظه ! باز خوشحال می شوی که بهار نیست ! در بهار بیماری عود می کند ! حس می کنی صدای قیژ قیژ بخاری خراب با اعصابت بازی می کند! حتی وقتی راننده عذر خواهی می کند اخم هایت باز نمی شود ! گره خورده ای ! صدا را شنیده ای ! حرف هایش را می شنوی ! مجبوری حرف نزنی! دستانت را از جیب بیرون نمی آوری ! مدل نشستن ات را دوست نداری ! جا به جا که می شوی باز فکرت می رسد به بهار! لبخند با لب هایت بازی می کند! دوست داری صدای قیژ قیژ بخاری خراب بیشترشود ، و تو به جوراب های بچه گانه فکر کنی ! بخندی و به خودت بگویی : خوبت شد دختر جان! خوبت شد

No comments:

Post a Comment