6/28/2010

به محض اينكه حس كردي زندگيت تكان خورده سرفه مي كني!و فكر مي كني مدتي كه بگذرد همه چيز گندش در مي آيد.و هنوز مدتي نگذشته گند همه چي در آمده!مدتي ست مرز بين رويا و واقعيت را گم كرده اي!هر اتفاقي را كه به ياد مي آوري نمي داني در رويا بوده يا در واقعيت؟:هميشه سعي كردي سطحي نباشي اما هيچ وقت نخواستي خودت را به كسي تحميل كني.حالا ديگر صدايت در آمده...اول همه چيز را از چشم او مي بيني بعد مي فهمي نه!مشكل از تو هم بوده!سعي مي كني حرفي نزني!مدام با خودت كلنجار مي روي بگويم يا نگويم؟نمي گويي و اين نگفتن عذابت مي دهد.ميداني كه نشنيد و رفت.رفتن مهم نيست.اينكه نشنيد اذيتت مي كند.هي با خودت تكرار مي كني او مي داند و مي داني كه نمي داند.تو در او مانده اي.اين ماندن در او را حس مي كني.ماندن نه به اين معنا كه عاشق شده اي!نه!در او مانده اي و خودت مي داني چه چيزي كار را تمام مي كند و اين دانستن آشفته ات مي كند.هميشه ندانستن آشفته ات مي كرد.خنده ات مي گيرد.خوشت مي آيد.دستت را به موازات پاهايت به پايين كشيده اي.دست را از زير زانو رد مي كني و مي نويسي:اين حالت را دوست داري!اين بار كه لبخندت پهن مي شود اخم مي كني!خيلي چيزها را در كمترين زمان تجربه كرده اي!سن ات را مي تواني با دو سه بار بالا و پايين كردن انگشتان حساب كني.از اين همه تجربه در اين سن كم حرص مي خوري .
بيدار كه مي شوي ساعت را تار مي بيني!چشم ها را روي هم مي فشاري.باز مي كني:شش صبح!طعم تلخي را در دهانت حس مي كني.مي پرسي:تو هم طعم تلخ را حس می کنی؟؟دو جفت چشم گرد شده به تو خيره شده اند.انگار مرتکب قتل شده ای..تعجب کرده که ساعت شش صبح چشم هایت باز شده اند.او هنوز خواب می خواهد و تو بیداری...امادهانت تلخ است.چطور او تلخي را احساس نمي كند؟؟مي خواهي بگويي:معتاد كه نيستم فقط تلخم!و فكر مي كني:اعتياد تلخ است؟؟مي گويد:اثرات سيگار است...مي خواهي بخوابي نمي تواني. سنگين شده اي...اين روزها مي آيند و مي روند و تو هيچ كاري نمي كني.هيچ كاري براي انجام دادن نداري.انگار فقط منتظري روزها بيايند و بروند.كسي را مي خواهي كه نيست!كه نبوده!هيچ وقت نبوده و تو مي خواهي اش!کسی را می خواهی که هیچ وقت نیامده در زندگی ات و می ترسی همینی باشد که به تو خیره شده.نمي داني حتي بوده از اول يا نه!شايد هنوز زود است!مي ترسي اما!از اين خواستن مي ترسي!از همين ترسيدن مي ترسي انگار!منتظري هر روز!غريبه گي مي كني با دوستانت!مي خواهي آنها بفهمند اين حال غريبت را!اين غريبه گي را!.همه چيز را تجربه كرده اي!اما انگار باز كمتر و كمتر خودت را شناخته اي بعد اين همه تجربه!از خودت هم مي خواهي فرار كني اما در خودت گم شده اي!هنوز خودت را پيدا نكرده اي و راه فراري نمي بيني!از هر چيز دور و بر خودت جمع كرده اي حالت بهم مي خورد.و راه فراري نمي بيني .مي داني كه حالت خوب نيست.و از اينكه در تنهايي حالت خوب نيست حالت بهم مي خورد.از اينكه در تنهايي حالت بهم مي خورد حالت خوب است.دلت را به هرچيز كه داري خوش مي كني و هيچ نداري كه دلت به آن خوش باشد.به راستي كه هيچ نداري...هيچ..به جز یک جفت چشم که در ساعت شش صبح روز جمعه به تو خیره شده اند.دل می بندی به چشمهای خواب آلودش...دستش را دور کمرت حلقه می کند....با خودت مي جنگي..لجبازي و تسليم نمي شوي!اما انگار خودت را تسليم كرده اي!تو هميني!همين هستي كه هستي!و هيچ كس نمي داند كه تو چه مي خواهي ...چشم هایت را روی هم می گذاری....آرامش داری...دست هایش خطوط بدن تو را نمی دانند و همین کافی ست...آرام می شوی...سرت را بین بازوانش پنهان می کنی و بوی بدنِ تازه را فرو می بری

3 comments:

  1. بوی بدن های تازه
    جدید
    چیزی که همیشه دوست دارم تجربه کنم
    سیری ناپذیر

    ReplyDelete
  2. محمد: بازم که عکست فیلتر شد

    ReplyDelete
  3. می فهمم!
    چه خوب شد الان که خوندمش، حالا دیگه بهت حرفی نمی زنم. هم دیدم و هم حست ئرک شدنیه. گاهی اما اینا کافی نیست. یه جایی باید یه اتفاقی بیاوفته. می دونی چی می گم.
    آرزوها به زبان نمی آن گاهی، گاهی هم تویی که نمی شنوی...

    ReplyDelete