بیرون و تو برایِ مَرد بیرون بود . وضعی که داشت حاجت نداشت به تو دیدن . تو منحصر به حسِ حفظِ سِرّ و سودش بود . این را میدید و تا همین حدود هم میدید. از حیلهها و حرصها و تملقها گاهی گوشهای در دیگران میدید اما ثروت چنان زیاد و ناگهانی و آسان رسیده بود که فرق با دیگران را زیادتر از آنچه بود مینمایانید ، چندان که دیگرانی نمیماندند. فرق او را از دیگران جدا میکرد چندان که بیاعتنا میکرد تا میشد رهاشان کرد . با فرق حیلههاشان کَند ٰ حرصهاشان کَم و چاپلوسیهاشان حق و مزیتِ او مینمود و رنگ و شاخصِ هویت آنها . رهایشان میشد کَرد ، نگاهشان نمیشد کرد . چشمپوشی نه از بزرگواری بود ، از خودبزرگبینی بود .دستبازی نبود ، بیحسابی بود . اما اگر حسابی بود تنها حسابِ ساده حسّ تلافی بود . رو رشد کرده بود اما درونِ ساده کوچک ، هنوز کوچک بود، آن کوچکی که با بزرگانگاری اگر بیامیزد گَندهدماغی و پَستی بهبار میارد ؛ آن سادگی که سنجش و اندیشه را نمیداند ، نمیبیند که هم خنده ، هم خطر دارد .
اسرارِ گنجِ درهِ جنّی - ابراهیم گلستان
No comments:
Post a Comment