11/07/2012

امروز یاد گرفتم می‌شود از چیزی که دوست داشت گذشت ، چطور؟ خیلی ساده ، وقتی که خشمت را کنترل کردی ، مینو یک لیوان بُرده بود محلِ کارش، صبح روزی که  قرار بود لیوان به‌سرقت برود  ، با سحر پچ‌پچ می‌کردند  :" خیلی خوبه این ، برش داریم ، ببریم محلِ کارمون ، برا چایی خوبه ، درم داره " ، من توی خواب‌وبیداری بودم انگار ،  درست متوجه نشدم تا امروز صبح ، داشتم وسایل شخصی‌م را جمع می‌کردم ، شبیهِ حالتی که آدم می‌رود خانه‌ی بخت ، در حالِ چیدن یادم افتاد به لیوانِ درداری که مامان خریده بود ، هِی گشتم ، گشتم تا یادم افتاد به صبحِ روزِ پچ‌پچ ، به‌حالت دو نقطه خط زنگ زدم بهش ، جواب نداد ، به سحر زنگ زدم ؛ گفت : " آره دستِ ماست ، الانم داره توش چایی می‌خوره " و هِرهِر خندید ، من کاردم می‌زدی خونم در نمی‌آمد ، گفتم " برش گردونین" و قطع کردم ، یک ساعت بعد خودش زنگ زد : " نمیارمش ، می‌خوامش" داد زدم : " اونو مامان برای من خریده  ، برش‌گردون" بغض‌ش شد ، گفت باشه و قطع کرد. سیگارِ اول حالم را خوب نکرد ، حینِ کشیدنِ دومی فکر کردم به روزی که یک سَرِطناب را بست به دوچرخه‌ش  و سرِ دیگرش را به تلویزیون تا بتوانیم تکانش دهیم.بغض‌م شد ، صدایِ درون بلندتر از هر بار گفت : " میترا برایِ یه لیوان آخه؟"  اِس‌اِم‌اِس دادم : نمی‌خوامش ، مالِ تو و زدم بیرون.
شب که برگشتم لیوان تکه‌تکه شده روی تختم بود با یک کاغذ که نوشته بود : " فکر کردم به‌وقتی که رختخواب‌ها افتاد روت و نتونستم کاری کنم ، خودم رو زیرِ یه پتو انداختم و نفسمُ حبس کردم که با هم بمیریم. لیوان فدایِ نفس‌هات" خنده‌م شد با بغض. بعد‌ترها گاهی چه دلم تنگ می‌شود برای این‌ها؟