6/09/2012

از بيمارستان مستقيم اومدم ته ملاصدرا. واستادم تو همون پارك كوچولو كه سمت سازمان گوشت بود.از جلوي همون خونه با در چوبي گذشتم.نگاه انداختم به پنجره اي كه جلوش سيگار مي كشيدم.فكر كنم گلدوناي پشت پنجره شمعدوني بودن.شمعدونياي رنگاوارنگ.
رسيدم به همون پارك كه همه مون باهم ميومديم.من,ليلا,عماد,ارژنگ,يه وقتي مارال,حتي نوشين.
چراغا چشمك نميزنن تو اتوبان چمران, كسي م نيست برام ستاره ها رو توضيح بده, هيشكي م نيست بگه كدوم اتوبان از كدوم اتوبان رد ميشه.
دلم تنگ شده,موبايلمو گرفتم دستم,هيچ وقت فكر نميكردم يه روزي  اينجا وبلاگمو آپ كنم.
از اينجا ميرم سراغ آدماي جديد,  زندگياي جديد,اما چطور ميتونم گذشته رو از ياد ببرم؟دلم تنگ شده و ميدونم اين هيچ عيب نيست.

No comments:

Post a Comment