5/23/2010

کاش قبل از پیری بمیرم
..........................
من هیچ نمی دانم.حدس های تلخی می زنم.اما هیچ نمی دانم.نمی دانم چرا الان که می نویسم"نمی دانم"یاد کسی می افتم که نمی دانست چرا اسب حیوان نجیبی ست.نمی دانم که این یک نیاز است آیا؟دلم گرفته.دلم دائما می گیرد.و این اثر خرداد نیست.خردادی که دوم ش را عَلَم می کنند و می رسند به سوم که برای من مقدس است.مشکل اصلی همین است.دلم دائما می گیرد و می دانم که نمی خواهم این حس را.و نمی دانم که چه می خواهم؟و نمی دانم که این ندانستن از ترس است آیا؟و نمی دانم که چرا می نویسم اینجا حتی.
امسال خرداد را باز هم بعضی پسر بچه های درس خوان عینکی دوست ندارند.که وقت امتحانتشان است.بعضی مادران تنها نیز دوست ندارند که دنبال بدهی های خانه شان هستند.بعضی مادرهای داغدیده.بعضی مردم.بعضی از پدران ساکت و صبور.بعضی پدران عصبانی .بعضی از پدرها که منتظر عاقل شدن و سر به راه شدن دخترانشان هستند.بعضی مادران تنها که به دنبال سند خانه از این راهرو به آن راهرو می روند.بعضی از همسرانی که منتظر بازگشت همسرشان هستند.و به هر دری می زنند.امسال خرداد را بعضی سربازها هم دوست ندارند.امسال خرداد را بعضی از سربازها که آماده باش اند و بعضی مردم که منتظر، دوست ندارند.........
اما بعضی دختر بچه های لوس که موهای صاف و بی رنگ دارند و اخلاق قاطی پاتی و به نظر می رسد که خیلی احساساتی اند بسیار دوست می دارند.این دختر بچه ها می دانند که در زندگی هر اتفاقی بیافتد مُدام باید بروند و به اولش برسند.وقتی گریه می کنند به اول می رسند.وقتی می خندند به اول می رسند.وقتی شیطنت می کنند.وقتی فرار می کنند.وقتی سرفه می کنند.شام می خورند.سیگار می کشند.وقتی اولین توت فرنگی سال را می خورند.می دانند که مُدام باید رفت و به اولش رسید .می دانند که زندگی یک چرخه است و مُدام باید رفت و به اولش رسید.می دانند که زندگی را سر چیز ثابتی نمی شود اندازه زد.اندازه گرفت.نه پول.نه ساعت های لذت عشق و عشقبازی.نه به تعداد همخوابگی ها.نه کتاب خواندن ونه فیلم دیدن.زندگی یک خط راست نیست که تا بی نهایت ادامه داشته باشد.زندگی روی یک دایره جریان دارد که ما مُدام می رویم و به اولش می رسیم.زندگی یعنی مادر توی باغچه سبزیجات بکارد و حلزون و کرم ها تربچه ها را بخورند.ما با غذا سبزی خوردن داشته باشیم.وسگ همسایه صبح ها برای غذا پارس کند.پرنده ها سعی می کنند با خ.س و خ-ا.ش-ا.ک خانه بسازند.باد شاخه ها را می لرزاند . گنجشک ها سعی می کنند خ.س.ی یا خ-ا.ش-ا.ک-ی را در منقارشان حفظ کنند برای لانه جوجه هاشان.چه کسی می تواند زندگی را تعریف کند؟چه کسی توانسته است زندگی را تعریف کند؟گنجشک هنوز توی بهار با خ.س.ی در منقارش دور درخت ها سرگردان می چرخد.پروازهای کوتاه پرنده پر از بُهت است.پر از حماقت است.پر از بُهتی احمقانه است.چه فایده دارد که در میان باد با خ.س و خ-ا.ش-ا.ک لانه می سازد؟باد که چیزی نمی فهمد.ما چه چیز را فراموش کرده ایم؟وحشی بودن زندگی را؟چه کسی برای چه کسی غذا تهیه می کند؟پدر برای خانواده؟مادر؟فرزند؟گنجشکها هم تشویش غذا دارند؟؟؟چه کسی غذای کرم ها را می دهد؟مادر؟تربچه ها؟نمی دانم و این ندانستن مرا می ترساند و نمی دانم که ندانستن یک نیاز است آیا؟می دانم که زندگی همین است.مُدام باید بروی و به اول برسی
..........................
کاش قبل از پیری بمیرم

5/19/2010

برای زن چقدر مهم تر از مرد بود؟زن توی زندگی اش دست به بافتن شال و کلاه نزده بود.میل بافتنی توی دست به سرنوشت خود و جنینش فکر می کرد.چند وقتی بود که تکان های جنین کمتر شده بود.گاهی به خود می پیچید.می دانست باز بدبختی دیگری در راه است.بدبختی را بو می کشید زن.زیر شکمش درد می کرد و جرات نداشت چیزی بگوید.می ترسید.آن قدر بدبختی با شکل های مختلف آمده بود و رفته بود که این بار سعی می کرد به تکان نخوردن فکر هم حتی نکند.اما مگر می شد؟مادر همین امروز صبح نیمه ی ناقص سیسمونی را کامل کرده بود و به خیالش دختر که سه روز به زایمانش مانده کودکی سالم به دنیا می آورد.زن توی خودش بود.از درون خسته.یخ زده.میل ها تند تند توی دستش جا به جا می شد و برای خودش می خواند : یکی رو،یکی زیر
- جنین علایم حیاتی نداره.چند وقتتونه؟
زن دیگر چیزی نمی شنید.تمام آن شب را تا سه روز بعد که جنین توی شکمش بود چیزی نمی شنید.بچه ی مُرده توی شکمش سنگینی می کردروزی که قرار شد بچه را از توی شکمش بیرون بیاورند رویا می دید: توی یک پارچه ی سفیدِ خونی چیزی را پیچیده بودند و گذاشته بودندش وسط یک حوض بزرگ.زن مردش را می دید که که قُنداق خونی را توی دست گرفت و برد سمت مستراح.زن می دید مرد قُنداق را با فاصله توی دست گرفته.زن از توی مستراح چیزی مثل ضجه ی بچه ای را شنید.ضجه ای که در چند ثانیه گم شد و دیگر نبود.بعد مرد از توی مستراح بیرون آمد و توی دستش فقط پارچه ای خالی بود
زن بعدترهاش فهمیده بود که برای نجات بچه ی مُرده رفته بود بیمارستان.زن قبل ترهاش امیدی داشته بودزن بعدترها توی شب های سرد زمستان خوابش نمی برد.زن بعدترها بیدار می ماند.باران تمام شب به پنجره می زد خود را و زن بیدار می ماند . و بچه ی مُرده هر زمستان توی شکمش سنگینی می کرد

5/12/2010

زن می خواهد بزاید. سر بچه که پیدا می شود مقداری خون می ریزد بیرون.ماما می زند روی ران های زن زائو تا زن زائو زور بزند.ماما مقداری مذهب توی رگهایش می جوشد مدام تکرار می کند : بگو یا علی.بگو یا علی....زن زائو جیغ و داد راه می اندازد.بیچاره امان گریه ندارد.هیچ کس متوجه خود زن زائو نیست.همه فشارش می دهند.زن زائو لاغر مردنی که باشد زور ندارد.یکی از آدم های چاق آن اطراف را می آورند می افتد روی شکم زن زائو.موهای چسبناک بچه پیدا شده است و تو با خود فکر می کنی این همه مو توی شکم زن زائو؟؟بعد گردن و بدن بچه پیدا می شود.باز خون می آید.بعد تو می بینی که بچه کم کم به این دنیا می آید.یک صدای یااااااااااااا علی بلند می شنوی و تمام.سکوت.تمام.صدای مادر بریده شده.زن زائو را مادر می خوانند.صدایش بریده شده و چشمان وق زده اش فقط نگاه می کند.فقط نگاه می کند.فکر می کند به لحظه آمیزش.به هم خوابگی.و تو نمی دانی مادر آن لحظه پشیمان است یا نگران؟تو نمی دانی مادر چه حسی دارد آن لحظه.تو فقط می توانی نگاه کنی مادر را.بعد همه چیز تمام می شودمادر سعی می کند چشمهایش را با بی رمقی باز نگاه دارد و نگاه کند به دستهای آدمهایی که در رفت و آمدند.ماما می گوید : خدا یه پسر کاکل زری بهت داده بود.میدونستی که ؟مادر ضعف دارد می گوید:چی؟؟ماما گفت : گفتم یه پسر کاکل زری زائیدی.شب جمعه بچه ت دنیا اومده.با اینکه مُرده باس هم وزنش خرما خیرات کنی. مادر دیگر مادر نیست.باز بر می گردد به همان حالت زن زائو.زن زائو می پرسد:زنده نیس؟ماما رویش را برگردانده آن طرف:نه .زن تکرار میکند : نه .بچه زن زائو قرار نبوده زنده بماند.بچه زن زائو مُرده به دنیا آمد.زن زائو گریه نمی کند.ماما می گوید : بچه ای که می میره جاش تو بهشته .برای مادر خانه آخرت میسازه .داغ!مصیبت!بدبختی از توی اتاق زایمان ریخته بود بیرون.توی راهرو چند نفری می زدند توی سر و کله شان.زن تمام لحظات سزارین را طبیعی دیده بود.زن انگار طبیعی زاییده بود
زن زائو لاغر و کوچک بود.رنگ صورتش مهتابی بود .چشمان درشت با انبوه موهای بی رنگ ژولیده.سنش درست نشان نمی داد از توی چهره خسته اش.شاید بیست سالش بود یا چهل سال
پرسید : ریزه میزه بود؟
ماما گفت : نه
اشک گوشه چشم زن زائو را می سوزاند.مزه ی شورش را حس می کرد.دلش نمی خواست بچه ش بمیرد.چه کسی دلش می خواست؟اما بچه مُرده بود و کاریش نمی شد کرد.زن زائو این را بهتر از همه می دانست.تنها تصور کِرم ها و مارها و مورچه ها توی قبر بدنش را می لرزاند.اینکه دست ها و پاهای کوچکش را بخورند
زن زائو مطمئن بود که بچه های مُرده به بهشت نمی روند.بچه های مُرده برای مادرشان خانه آخرت نمی سازند.مطمئن بود که ماما دروغ می گوید.که خودش هم می مُرد و توی قبر کِرم ها و مورچه ها می خوردندش.وهیچ کاریش نمی شد کرد. زن زائو می دانست تولد یک چیز بد و غلط و بیخودی بود و مرگ یک چیز حتمی و تلخ

5/09/2010

نامه به کودکی که زاده شد اما مُرده بود*

امروز که از جلوی مغازه ات رد می شدم دیدم که چلچراغش کرده اند.می پرسی چه جور چلچراغی؟پر بود از لوسترهای مختلف.برداشته بودند آن تابلوی بزرگ آوید را.دردت به جانم دیگر همه چیز را دارند نابود می کنند.چند وقت قبل تر هم یکی گفته بود تمام وسایلت را جمع کرده اند از آنجا.من باورم نشده بود.رد که شده بودم دیده بودم تخت ها را یکی یکی می آورند بیرون توی خیابان می گذارند.مثل آن شب که قرار شد دیگر نباشی، مادر کالسکه نیمه بسته و بازت را گذاشت توی پارکینگ.انگار چشم من آنجا را نمی تواند ببیند.مادر باید خودش بلد می بود که چشم های مادر تا کجاها را می تواند ببیند

مغازه ات چلچراغ شده بود و من از دور برایت دست تکان دادم و خندیدم.فکر کردم چه چیزی بهتر از این همه روشنایی جای تخت ها و میزهایت.دلم تنگ نشد برای روزی که دست به کمر با یک لیوان آب انار وارد شدم به مغازه ات. دلم تنگ نشد برای دیدن آن همه رنگ نارنجی.توی مغازه ات حالا چلچراغ بود عزیز دل

گاهی فکر می کنم شاید چیزی که تو را از ما، از من گرفت درست تصمیم نگرفتنم بود.دو دل بودنم سر خواستنت.گاهی فکر می کنم خودت ، خودت را دریغ کردی.فکر کردن چه فایده دارد؟

برای اولین بار بود که فکر کردن به تو دهانم را تلخ نکرد.کله ام را منگ نکرد.گلویم را خشک نکرد.شکمم تیر نکشید.من فقط داشتم خودم را زیر و رو می کردم.من فقط داشتم خودم را شُخم می زدم.آدم وقتی دارد توی خودش،وسط خودش خفه می شود چکار می کند؟آدم وقتی دارد زیر آوار سال های گذشته ی زندگی خودش خفقان می گیرد چکار می کند؟؟

نگاه کن!مغازه ات را چلچراغ کرده اند


* نامه به کودکی که هرگز زاده نشد عنوان کتابی از اوریانا فالاچی

5/03/2010

کودکی2

این آقا که توی ویلای ما زندگی می کند کمی آن طرف تر دوست داشتنی است. می آید سمت من و می گوید می خواهد رازی به من بگوید.می خواهد چیزی ته باغ به من نشان دهد.می رویم ته باغ.بوته ها را کنار می زند.سه تخم عجیب و غریب را می بینم.ذوق زده می شوم.بالا و پایین می پرم.می گوید : این یه رازه بین ما...نباید به کسی بگی.هیچ وقتم نباید بهشون دست بزنی.اما میتونی بیای و تماشا کنی . دستم را می گذارم توی دستش و قول می دهم

آرام شده ام و فکور.مادر مشکوک نگاه می کند.مینو سعی می کند جیغم را در آورد.اهمیت نمی دهم.من رازی در زندگی ام دارم که هیچ کس از آن خبر ندارد.من ساعت ها به آن تخم های عجیب فکر میکنم.هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند حواسم را پرت کند.مادر توی ظرف برای من بیشتر بستنی می گذارد.من اما دست نمی زنم.یک ساعتی بالای سر تخم ها هر روز می نشینم و بقیه روز را همان حوالی راه می روم.شب ها خوابشان را می بینم.نقشه می کشم بزرگشان کنم.فکر می کنم چه مادر خوبی بشوم.فقط لبخند نمی زنم به بچه هایم.روزی سه بار بستنی می دهم بهشان.هر کار که دوست دارند می توانند انجام دهند.حتی می توانند دفترهای مینو را پاره کنند.حتی می توانند موهای مینو را آنقدر بکشند تا جیغش در آید.حتی می توانند به مینو بگویند موهای فرفری اش اصلا زیبا نیست و شانه شان نمی شود زد.بهشان اجازه می دهم تا هر وقت که دوست دارند حمام نروند.بهشان اجازه می دهم تا هر وقت که دوست دارند شب ها بیدار بمانند.و بعدازظهر ها نخوابند.می توانند جدا از من توی یک اتاق دیگر بخوابند.تا هر زمانی که بخواهند کارتون نگاه کنند و هیچ وقت دلشان نخواهد الفبا را به زور از مادر یاد بگیرند.بهشان می گویم درست است که موهای من صاف است و کمرنگ اما راحت تر می شود شانه زد بهشان.مهم نیست پاهای شان چقدر لاغر است و کج و معوج .مهم نیست سر زانوهایشان زخم و زیلی باشد.بهشان یاد می دهم بوسه پدر را تحمل کنند نه مثل مینو که همیشه در می رود.ریش های در آمده پدر خراش می دهد گونه هاشان را.یاد می دهم که چطور از پدر بخواهند ریش هایش را ببرد آرایشگاه.من هزار نقشه دارم برایشان

می روم بالای سر بوته ها.می نشینم روی دو پایم.بوته ها را کنار می زنم.نگاه می کنم به رنگ عجیب و زیبایشان.دستم را می برم سمت یکی شان.:"دست نزن بهشان "دستم را پس می کشم.با یک بار دست زدن اتفاقی نمی افتد.مادربزرگ همیشه تخم مرغ ها را زیر و رو می کند و چیزیشان نمی شود.تازه جوجه هم می شوند.دست می کشم روی پوسته نازک تخم.گرم است.لابد مرغشان همین اطراف بوده.می گیرم توی دستم.می ایستم

تخم توی دستم شکسته . قلبم تند تند می زند.پرتش می کنم زیر بوته ها و می دوم سمت ویلا.می روم توی اتاق و در را می بندم

من نه بستنی دلم می خواهد . نه شکلات.من هر روز اگر مادر بخواهد دوبار هم حتی حمام می روم.من فقط می ترسم.شب ها خواب جوجه می بینم.من قول داده بودم حرف نزنم.قول داده بودم دست نزنم
مادر دستمال می گذارد روی پیشانی ام.تمام تنم می سوزد.نمی توانم حرف بزنم.پدر را می بینم که راه می رود و سیگار می کشد
تبم پایین می آید.اما همچنان حرف نمی زنم.پدر ترسیده.این را از نگاهش می شود فهمید.مادر التماس می کند فقط یک کلمه بگو.من اما نمی توانم.دهان که باز می کنم هیچ بیرون نمی آید.مینو هر روز یک گل تازه می آورد می گذارد کنار رختخواب.دلم می خواهد بهشان بگویم همه چیز را.نمی توانم اما.من قول داده بودم با کسی حرف نزنم.قول داده بودم دست نزنم.حالا که دست زده بودم نباید می گفتم

تمام آن سال در زندگی من نابود شد . من تمام آن سال را بستنی نخوردم

کودکی1

پنج شش ساله ام.سرم را برده ام بیرون از پنجره و آآآآآ می کشم توی تونل.ماشین ها با سرعت رد می شوند.مادر حرص می خورد و برمی گردد نگاه می کند.هیچ نمی گوید.مادر عادت ندارد چیزی بگوید.مادر همیشه ساکت است.مادر حرف زدن نمی داند.مادر گاه گداری لبخند می زند.مادر همیشه بی دریغ می بخشد.من آاآآآ می کشم.مینو اعتراض می کند.سردش شده.پدر از توی آینه نگاه هم نمی اندازد.مادر اشاره می کند به من . تکیه می دهم به صندلی و نقشه می کشم برای مینو.برای دزدیدن بستنی عصرانه اش.سعی می کنم آرام و متین رفتار کنم.سعی می کنم نقشه ام کامل باشد.مینو پشتش را کرده به من و درس می خواند.خوابش برده.کتابش می افتد . پایم را هل می دهم به سمت کتاب.هرچه زور می زنم پایم نمی رسد.از همان دور تف می اندازم.کتابش خیس می شود.سرم را تکیه می دهم به صندلی و خوابم می بردشمال همیشه برای من بوی هیچ چیز نمی داد. نزدیک که می شدیم مینو می گفت : بوی دریا می آید.و من بو می کشیدم و نمی فهمیدم بوی دریا دیگر چه نوع بویی است.مینو می گفت : بوی دریا نم دارد.انگار روی خاک باشی و آب باشد.بوی دریا باران دارد.می پرسیدم شور است؟با تمسخر نگاهم می کرد و می گفت: فکر می کنی چون آبش شور است بوی ش هم شور است؟و من همیشه فکر می کردم آن خدایی که مادر همیشه برایش تسبیح می اندازد چرا کاری نمی کند تا بوی دریا را من هم حس کنم؟سعی می کردم شامه ام را قوی کنم.به بوی دریا فکر کنم.اما شمال برای من بی بو بود.مینو ذوقش را می کرد.هیجان داشت و من تمام راه را می خوابیدم.به ویلا که می رسیدیم مینو خسته بود و من سرزندهتوی ایوان راه می رفت و بلند بلند درس می خواند. من گوش هایم را می گرفتم.تند تند تکرار می کردم : گاو گاو گاو....مادر که پیدایش می شد آویزانش می شدم: پس کی میریم تهران؟مادر هیچ وقت حرف نمی زد.باید با نگاهش می فهمیدی چه می گوید.مادر انگار هیچ دغدغه ای نداشت.مادر آرام راه می رفت.انگار روی زمین نبود.انگار پرواز می کرد.مادر هیچ وقت پاهایش به زمین نمی رسید.مادر زیبا بود و من دوست داشتم شبیهش باشم.مادر را یک ساعت بی وقفه نگاه می کردی تا دلش نمی خواست نگاهت نمی کرد.مادر برای من زن بودپدر تا می رسیدیم برمی گشت.هیچ وقت نمی ماند.مادر تا جلوی در می رفت.آب می ریخت پشت سرش.دست به موهایم می کشید.من فقط نگاه می کردم.مینو بغض هم می کرد.اما من فقط نگاه می کردم.رختخواب را ردیف توی هال می انداختیم.مادر روی رختخواب غلت می زد.من بالا پایین می پرییدم و مینو می گفت : خنده نداره.من می خندیدم.بعدترها فهمیدم مادر غلت می زد تا رختخواب قبل از خواب گرم شود