5/12/2010

زن می خواهد بزاید. سر بچه که پیدا می شود مقداری خون می ریزد بیرون.ماما می زند روی ران های زن زائو تا زن زائو زور بزند.ماما مقداری مذهب توی رگهایش می جوشد مدام تکرار می کند : بگو یا علی.بگو یا علی....زن زائو جیغ و داد راه می اندازد.بیچاره امان گریه ندارد.هیچ کس متوجه خود زن زائو نیست.همه فشارش می دهند.زن زائو لاغر مردنی که باشد زور ندارد.یکی از آدم های چاق آن اطراف را می آورند می افتد روی شکم زن زائو.موهای چسبناک بچه پیدا شده است و تو با خود فکر می کنی این همه مو توی شکم زن زائو؟؟بعد گردن و بدن بچه پیدا می شود.باز خون می آید.بعد تو می بینی که بچه کم کم به این دنیا می آید.یک صدای یااااااااااااا علی بلند می شنوی و تمام.سکوت.تمام.صدای مادر بریده شده.زن زائو را مادر می خوانند.صدایش بریده شده و چشمان وق زده اش فقط نگاه می کند.فقط نگاه می کند.فکر می کند به لحظه آمیزش.به هم خوابگی.و تو نمی دانی مادر آن لحظه پشیمان است یا نگران؟تو نمی دانی مادر چه حسی دارد آن لحظه.تو فقط می توانی نگاه کنی مادر را.بعد همه چیز تمام می شودمادر سعی می کند چشمهایش را با بی رمقی باز نگاه دارد و نگاه کند به دستهای آدمهایی که در رفت و آمدند.ماما می گوید : خدا یه پسر کاکل زری بهت داده بود.میدونستی که ؟مادر ضعف دارد می گوید:چی؟؟ماما گفت : گفتم یه پسر کاکل زری زائیدی.شب جمعه بچه ت دنیا اومده.با اینکه مُرده باس هم وزنش خرما خیرات کنی. مادر دیگر مادر نیست.باز بر می گردد به همان حالت زن زائو.زن زائو می پرسد:زنده نیس؟ماما رویش را برگردانده آن طرف:نه .زن تکرار میکند : نه .بچه زن زائو قرار نبوده زنده بماند.بچه زن زائو مُرده به دنیا آمد.زن زائو گریه نمی کند.ماما می گوید : بچه ای که می میره جاش تو بهشته .برای مادر خانه آخرت میسازه .داغ!مصیبت!بدبختی از توی اتاق زایمان ریخته بود بیرون.توی راهرو چند نفری می زدند توی سر و کله شان.زن تمام لحظات سزارین را طبیعی دیده بود.زن انگار طبیعی زاییده بود
زن زائو لاغر و کوچک بود.رنگ صورتش مهتابی بود .چشمان درشت با انبوه موهای بی رنگ ژولیده.سنش درست نشان نمی داد از توی چهره خسته اش.شاید بیست سالش بود یا چهل سال
پرسید : ریزه میزه بود؟
ماما گفت : نه
اشک گوشه چشم زن زائو را می سوزاند.مزه ی شورش را حس می کرد.دلش نمی خواست بچه ش بمیرد.چه کسی دلش می خواست؟اما بچه مُرده بود و کاریش نمی شد کرد.زن زائو این را بهتر از همه می دانست.تنها تصور کِرم ها و مارها و مورچه ها توی قبر بدنش را می لرزاند.اینکه دست ها و پاهای کوچکش را بخورند
زن زائو مطمئن بود که بچه های مُرده به بهشت نمی روند.بچه های مُرده برای مادرشان خانه آخرت نمی سازند.مطمئن بود که ماما دروغ می گوید.که خودش هم می مُرد و توی قبر کِرم ها و مورچه ها می خوردندش.وهیچ کاریش نمی شد کرد. زن زائو می دانست تولد یک چیز بد و غلط و بیخودی بود و مرگ یک چیز حتمی و تلخ

5 comments:

  1. واقعا نمی تونم بفهمم قلب آدم چقدر مالامال از درد می شه وقتی مادری باشی که مادر نیست. رنجش را کشیده ولی نتیجه اش را زیر خاک می کنند. اکثر آدم ها فراموش می کنن و می رن و به سرعت یه بچه ی جایگزین میارن. ولی بعضیا اینجوری نیستن. اونا فکر می کنن و فکر می کنن و مرتب از خودشون سوال می پرسن. و در ابتدا به جوابهایی می رسن که این زن زائو در پایان اونها رو به عنوان دروغ هایی جهت آرامش زنی که بچه اش را نیامده از دست داده، برای خودش درست می کنه.‏ زن زائو باید قوی باشد!‏

    ReplyDelete
  2. چقدر تلخه میترا چقدر رگ تلخی داره حرفهات این روزها،روزهایی که دیگه لبخند نمی زنی ...

    :(
    به یادتم میترا

    ReplyDelete
  3. خواستم تو گودر ازت تعریف کنم، از شعرایی که بالای عکسا می ذاری دیدم کامنت هات بسته است. ردت رو گرفتم اومدم اینجا. یه ساعتی هست دارم وبلاگت رو می خونم. حالا نمی دونم چی بگم...

    ReplyDelete
  4. yeho bad az tamum shodane dasten, man ham majboor shodam sokoot konam, nemidounam, shayad man ham doos dashtam bemire, vali vaghti didam mord, pashiman shodam, fek kardam taghsire mane ke arezoo kardam bemire, hanooz motmaen nistam ke taghsir man bood ya na,

    ReplyDelete