9/24/2010

از ریز و درشت توی خانه راه می روند.کلافه م.سینی چای را برای بار دهم میگیرم جلویشان.دلم می خواهد پایم گیر کند به فرش و همه چای ها مستقیم خالی شود توی دامن کوتاهِ زشت دخترخاله م.اما پایم گیر که نمی کند هیچ ، مجبور می شوم گوشه ی لبهایم را بیشتر بکشم به سمت بالا. توی اتاق جلوی آینه نگاه می کنم به شلوار گُل گُلیِ رنگ و رو رفته م.نگاه می کنم به رنگ لاک پریده روی ناخن هایم.نگاه می کنم به چروک زیر چشم هایم.به چشم های بی حالتم.به حالت ایستاده کج و معوجم
خاله دست می کشد روی موهای بی حالت و صافم و می گوید : " پیر میشی،نکن این کارو با خودت، خونه میای دقت نکردی کی چه جوری نگات می کنه؟"
دلم می گیرد.دلم از مادر گرفته.دلم از این بنگاه شوهریابیِ سیار گرفته!دلم از همه چیزِ این فامیل گرفته.دلم از این وضعیت ، از این تنهایی گرفته


من که کورم ...تو از آسمان بینِ ما سخن بگو

شام می خورند.بچه هایشان دانه های برنج را پخش می کنند توی هوا و مادرهاشان از شیرین کاری بچه ها ذوق زده می شوند و می خندند.زن هاشان دائم می خندند.گاهی تعجب می کنم پیوندی خونی بین ما برقرار است . زن ها قهقهه می زنند.من چرا بی صدا می خندم؟کسی آن طرف تر چرت می زند.کسی آن طرف تر دوست دارد با موبایلش ور برود و دائم عکس بگیرد.کسی آن طرف تر توی خودش است.کسی آن طرف تر آب می خواهد.کسی سیگار می کشد.کسی چای می خورد.کسی بلند بلند حرف می زند.حس می کنم سرم از این همه رفت و آمد گیج می خورد.مادر از پله ها افتاده و آن گوشه نشسته است.نگاهش با شرمندگی پاهای کوچک مرا دنبال می کند.نگاهش با شرمندگی شلوار گُلدارِ رنگ و رفته ی مرا دنبال می کند.سعی می کنم توی چشم هاش نگاه نکنم.مینو آن طرف تر خمیازه می کشد.همه چیز پخش و پلاست.دلم می خواهد یکی آن طرف تر ، بچه ش را خفه کند.دلم می خواهد یکی خفه ش کند.دلم می خواهد یکی خفه ش...دلم می خواهد خفه ش....


بگو به هوای نرودا : هوا را از من بگیر ، خنده ات را نه!


پیش تر ها فکر کرده بودم اگر آدم ها زود به زود هم را ببینند می توانند بیشتر بفهمند ، این روزها می دانم تاب دیدن کسی را ندارم. این روزها من توی خودم هم نیستم!


نمی آیی؟
بی عطر تو نگاهم گم می شود

پ.ن: برگ های رنگارنگ پاییزی می آیند ، برای من نماد مرگ هستند، سوهان روح من ، موجوداتی مُرده که حق حیات به بهایی اندک از آنها گرفته شده

4 comments:

  1. چرا دچار سندرم عدم تحمل جمع های خانوادگی شده ایم اینقدر ؟
    چرا همیشه تنها ؟

    ReplyDelete
  2. کتابی مقدس بر تاج آرزوی من بگردان

    ReplyDelete
  3. بد ترین نوع تنهایی ،در جمع بودن و تنها بودن است.در همین موضوع:
    http://www.omid84.blogfa.com/post-79.aspx

    ReplyDelete
  4. چقدر این نوشته ات رو دوست داشتم
    چه آدم اینطوری حس می کند یکی که دورتر نشسته یا ایستاده یا دارد حرف می زند را می شناسد! چه اینهمه دور اما نزدیک

    ReplyDelete