11/11/2009

قسمت دوم


تو هميشه ذوق چيزي يا كسي را مي كني كه يا نداشتي اش يا نديده اي تا به حال!و من تمام امشب ذوق چيزي را داشتم كه نداشتمش !گاهي سه نفر چنان تو را به وجد مي آورند كه هزار نفر آدم نمي آورند و من چنان به وجد آمده بودم كه همه چيز نهادينه شد در من!اينكه تو ذوقت را قورت مي دهي نشانه خوبي نيست.گاهي به ترس تعبير مي شود اين ذوق قورت داده ات گاهي به غم...كه انگار از اولِ اولش گريبان تو را گرفته است . اينكه تو با آن سه نفر مست كني...عربده بكشي...جوجه كباب بخوري...يا گوشت كه در تمام زندگي ات لب به آن نزده اي!دور آتش بنشيني!لبخند بزني!اخم كني!خودت را لوس كني!"من سردمه"..."من جيش دارم" نگرانت باشند . به آن هزار نفر مي ارزد. اما باز تنهايي ات را مي ترسي
.
.
.
.
انگار گذشته ام زنده مي شود!نه اينكه بگويم زنده نبوده است تا به الان!نه!چيزهايي پيش مي آيد كه هميشه يك چيزهاي ديگر را زنده نگه مي دارد. زنده و آن چنان گرم كه تو به وضوح حس مي كني آن چيزها را!گذشته ام زنده مي شود با آن چشم هاي پر از آرزو و تمنا و آن گونه هاي سرخ كه معلوم نيست از هرم آفتاب با سوز نزديك به كوه است يا از شرمي كه از اولِ اول در او بوده!چيزي كه هميشه مرا عذاب داده برنامه ريزي تحصيلي ست كه با وجود هفده سال درس خواندن هنوز رهايم نكرده !اينكه بخواهي يك چيزي را به كسي بفهماني كه هم خودت را عذاب داده و هم قبولش نداري كار سختي ست!ثريا جزو يكي از آن زيباترين دخترهايي ست كه تا به حال ديده ام يك زيبايي وحشي با هوشي فوق العاده كه رياضي را دوست دارد.مستقل شدن را دوست دارد. تهران را دوست دارد. درس را دوست دارد. كوهستان را دوست دارد.كردستان را دوست دارد.و مهم تر از همه يا شايد بدتر از همه ي اينها مادرش را دوست دارد....نگران است...اين دختر چيزي را در من زنده كرد كه مدتها بود فراموش كرده بودم
.
.
.
.
من هميشه باور داشته ام كه براي از دست دادن چيزي...حسي..كسي يا رابطه اي بايد آن قدرها قوي باشي كه هيچ وقت بعدها افسوس آن را نخوري!و زندگي من سراسر افسوس بوده است....بعد يك وقت هايي هم هست كه مي گويي اگر اين نبود در گذشته ...اين اتفاق نمي افتاد.. من زمان حال را به اين شكل نداشتم
ما هر دو مي دانستيم كه به تو خيانت مي كنيم و هر دو مي دانستيم كه خيانت پنهان كردني ست
.
.
.
جمع و جور كردن سخت است !نمي خواهم چيزي را جمع و جور كنم!فقط مي خواهم كه يك جايي تمام شود و من هرچه را كه مي خواهم تمام كنم شروع مي كنم.يك وقت هايي يك جاهايي اشتباه مي كني.مي آيي جمع و جورش كني بدتر گند مي زني و هي ادامه مي دهي اش!و من هميشه در حال اشتباه كردن بودم.يك وقت هايي خنده ات مي گيرد از دغدغه ي ديگران...اطرافيانت...دوستانت...بعد خودت را دعوا مي كني كه خب هركسي اندازه ي خودش!اما نمي تواني تحمل كني كه تو دهانت را ببندي و بقيه حرف بزنند و تو نتواني بگويي از كجا داري مي سوزي!لباس شويي خراب است و من با دست لباس شستم در خانه ي پدر!!آب هم سرد بود !كَكَم نگزيد حتي!دستانم بي حس شده بود!سيگار را نمي توانستم نگه دارم!و به تو فكر مي كردم!اينكه اگر بودي...همه چيز من شده اگر و شايد....و من دلم نمي خواهد به اين همه فكر كنم...اين همه "اگر" كه اگر بودند....باز هم اگر...اگر بودي

پ.ن:يك بار كه خواندم قسمت اول را.. فهميدم چقدر كودك شده ام....دلم براي خودم تنگ شده بود...كردستان خيلي خوب بود...و جمع چهار نفره مان

6 comments:

  1. من اولین اینجا بودم
    من

    ReplyDelete
  2. قسمت اول و دوم را خواندم.
    صداقتت پایدار میترا خانم. گوهر صداقت درّ نادر است در این روزها و این جاها و در این آدم‌ها. یکی که داشته باشد باید نگهش داش و دورش را قاب گرفت که اگر روزی رفت یادش یادگار بماند.
    دم صداقتت گرم.

    ReplyDelete
  3. امان از این اگر ها و شاید ها و کاش ها

    ReplyDelete
  4. دلم براي خودم تنگ مي شود آري
    هميشه بي خبر از حال خويشتن بودم

    ReplyDelete
  5. همین حسی رو که تو به کردستان داری من هم به گیلان دارم . یادش به خیر . هر چند کردستان شما رو هم خیلی دوست دارم . دلم برای ایران تنگ شده . برای ایران رنگی نه سیاه و سفید





    با درود و سپاس فراوان : شهرام

    ReplyDelete
  6. شدیدن عجیب. میترای عجیب....

    ReplyDelete