11/11/2009

قسمت اول

روي اين پُست حساب ديگر كرده بودم.فكر مي كردم از جاي ديگر شروع مي كنم و به يك جايي مي رسم . حالا از اين جا شروع مي كنم و معلوم نيست به كجا برسم. گاهي يك چيزهايي پيش مي آيد توي شرايط مثلن خيلي خوب زندگي ات كه همان شرايط مثلن خيلي خوب را به يك جايي مي رساند كه ممكن است بشود شرايط يك كمي بد زندگي ات. اينكه يك وقت هايي يك چيزهايي باشد كه تو فقط دلت را خوش كني كه هستند باز هم جاي شكرش برايت باقي مي ماند كه فقط هستند. و الان از آن وقت هايي ست براي من كه يك كسي هست اينجا كه فكر مي كنم دلش را خوش كرده به اينكه يك كسي ..يك چيزي...يك حسي حتي...هست براي او در زندگي اش.شايد با فرسنگ ها فاصله ها!با كيلومترها فاصله!با ساعت ها فاصله!ولي هست و او دلش را خوش كرده به همين بودن....مطمئنن اين پُست با بقيه فرق خواهد داشت...فرق دارد.تصميم من هم بر اين بود كه فرق داشته باشد.براي اولين بار خواستم چيزي را ثبت كنم كه در زمان حال جريان دارد كه در گذشته نبوده!و من غصه ام نشده براي جريان زندگي در گذشته!ثبت يك چيزي مثل سفر در همان زمان كه باز هم با اين افعال كه من از صرفشان متنفرم و هيشه فكر كرده ام جمله هايم را كليشه اي مي كنند نوشته ام را مال گذشته مي كند . قرار نبود از اينجا شروع شود . قرار بود از يك جايي شروع شود كه مثلن اولِ اولش است . اما من هميشه با اولِ اول مشكل داشته ام . از يك حس شروع شد. يك حسِ تو در تو!الان ساعت دو صبح است و من در رختخوابي هستم كه نمي دانم قبل از من چه كسي روي آن خوابيده و ساعت دو صبح در آن چه خوابي ديده و چه كرده!در خانه اي كه كيلومترها با تهران فاصله دارد ...با نور چراغ موبايل سياوش در حال نوشتن هستم . اين سفر قرار بود كه سفر خوبي باشد و خوب است !هر چه كه شده و بشود خوب است. وقتي كه سرك كشيدم به داخل خانه و چشمانم حالت تعجب به خود گرفت كاوه گفت:"دوستمه ميترا...الان ميره"و من لبخند زدم . قرار بود صبح فردايش برويم كردستان ...مدير مدرسه را دور زده بودم . "مادربزرگم فوت كرده..بايد دو روز آخر هفته را برم تهران"و حالا تهران در خانه ي كاوه بودم.كاوه مريض بود و من تمام شب به خودم پيچيدم براي درد پهلوي كاوه!صبح سياوش كه آمد تازه خوابم برد درست و حسابي!همه چيز خوب پيش مي رود بدون برنامه!اينكه بدون برنامه پيش مي رود آن هم خوب...خيلي عالي ست.اينكه بگويم حس خوب دارم دروغ است...سعي مي كردم به روي خودم نياورم كه بنيامين شايد دوست ندارد ما همراهش باشيم...كاوه در فكر ساجده است و هيچ چيز هيچ هيجان خاصي ندارد برايش و سياوش فقط از اينكه همراه من است خوشحال است و من اينها برايم كافي نبود


پ.ن:ادامه دارد

2 comments:

  1. سياوش فقط از اينكه همراه من است خوشحال است
    سياوش فقط از اينكه همراه من است خوشحال است
    سياوش فقط از اينكه همراه من است خوشحال است
    سياوش همیشه از اينكه همراه من است خوشحال است
    سیاوش دوستت دارد
    زیاد

    ReplyDelete
  2. اين پست خيلي خوبه
    چندين بار خونده‌مش تاامروز ، از روزي كه بالاست تا الآن روزي دو يا سه بار
    هم اين پست هم بعديش

    ReplyDelete