10/17/2009

مداد را تکان می دهد تا خاکسترش بریزد . دود را از دهانش می دهد بیرون . شاید بارانی که الان نم نم از این آسمان می بارد یکی دوساعت بعد برف بشود و نم نم روی سر لبو فروش ها بریزد . مدادش شکل سیگار است ... از دهانش دود در می آید . همه ی آدم های خیابان از دهان شان دود در می آید . از لیوان چایی حاجی هم دود بلند می شود .
صدای ماشین ها می آید ولی او گوشش به صدای قطره های باران است که می خورند به کارتن. گذاشته جلوش که باران دفترش را خیس نکند .
بابا وقتی سیگار می کشید سیگار را همین جور می گرفت لای انگشت هاش...بعد دود از دهانش می آمد بیرون ... چشم هاش ریز می شد و به یک جا خیره می ماند .
حاجی تو مغازه اش دارد مشتری راه می اندازد . هیچ کس هم نمی آید روی ترازویش بایستد تا بهش بگوید چند کیلو است .
مداد روی کاغذ حرکت نمی کند . نمی تواند دستش را تکان دهد . یک بار شاگرد حاجی براش یک استکان چایی آورد . بعدش دید که حاجی گوشش را پیچاند . سبیل های حاجی بالا و پایین می رفت و دندان طلاش معلوم بود .
فردا باید مشقمو ببرم مدرسه.... تا فردا جریمه هام رو بنویسم . دست هام رو ها می کنم و می نویسم : بابا نان داد
یک نفر مثل سایه رد می شود و یک سکه می اندازد جلوش...دانه های برف می افتند روی زمین و محو می شوند.شاگرد حاجی از پشت شیشه زل زده بهش. به دفترش نگاه می کند و می نویسد : بابا نان داد

5 comments:

  1. واقعیت ها رو خوب دیدی عزیز
    و خوب بیان کردی
    چه بسیارند کودکانی که هرگز کودکی نمی کنند

    :-|

    ReplyDelete
  2. یه وقت هایی خیلی کم بودن بچه های که شرایط شون سخت بود . اما این روز ها زیر سایه بیکفایتی های حکومت شرایط مردم انقدر بد شده که تقریباً همه همین طور هستن کم و بیش
    فضا سازیت عالی بود . همه چیز رو حس کردم




    با درود و سپاس فراوان : شهرام

    ReplyDelete
  3. برف و عروسكي كه حرف ميزد و رئيس كلانتري كه كباب ميخورد و او كه آرزوش بود ببرندش زندان

    ReplyDelete
  4. یاد دختر جوراب فروش میدون انقلاب افتادم

    ReplyDelete
  5. اين خيلي خوبه
    خيلي

    ReplyDelete