9/07/2009







بعضی وقت ها هم هست که تو هر کار کنی نمی توانی به هیچ کس بفهمانی از آن روزهایی ست که باید تنها باشی یا اگر تنها نیستی باید ساکت باشی. بعد که همه می پرسند : چه ات شده؟؟دلت می خواست می توانستی بزنی زیر گریه و بلند بگویی : غصه ام شده که انقدر می پرسید چه ات شده؟؟بعد سعی می کنی همه ی فکرت را منحرف کنی به داستانی که امروز خوانده ای!که برای همه فقط یک اسم است و یک داستان! که همه فقط می خوانند.می گویند : چه خوب نوشته شده!یا فلان جایش اگر این طور می بود چه خوب بود!یا نه!ناراحت می شوند و غصه شان می شود.اما تو حس می کنی داستان را!مرگ جنین را!تمام راه را فکر کردی به او که دست ات را گرفته و سعی می کند تو را بفهمد و تو فکر می کنی اگر هفت قرآن به میان چنین اتفاقی برایش می افتاد چه می کرد؟مگر نه اینکه همه ی عمرش را سیگار می کشید و هرچه میشد می گفت خسته است و افسردگی ذهنی دارد؟ و تو که هیچ چیز را به روی خودت نمی آوری همه فکر می کنند فراموش کرده ای و هیچ کس هیچ یادش نمی ماند به او که باید باشد و نیست الان؟؟مگر نه اینکه تو یادت نرفته؟و هرچه شده یادت رفته به همان جاها و همان سال ها و همان آدم ها!؟بعد همان آدم ها فکر می کنند تو یادت رفته و هیچ یادشان نمانده که تو حتی گریه نکردی برایش؟فقط لب گزیدی!حرفش که شد دویدی بیرون ! اسمش را نیاوردی!تمام مدت را فرار کردی! و حالا می بینی تقی به توقی می خورد سر و کله اش پیدا می شود و حرصت می گیرد به این همه تلاش بیخود!دیدی فرار کردن بی فایده ست و باید بمانی و ببینی!کاری که قبل ترها باید می کردی و نکردی!مگر همه ی این آدم ها کلی کار نکرده ندارند که باید می کردند و نکردند؟می دانی هر کار کنی.هر چقدر ادای دخترهای جوان را در بیاوری!یا فلان لباس را بپوشی.با فلانی بیرون بروی.یک جا بنشینی و عرق بخوری.سیگار بکشی . با یکی بخوابی.لاک بزنی.گل بزنی به موهایت.رنگ شان کنی.هرکار کنی باز هم گذشته ات با تو هست.یقه ات را میگیرد و می گوید مرا با خودت ببر! و تو هر جا که می روی او را می بینی!همه ی اینها هست!بوی سیگار می پیچد در دماغت!قول می دهی آخری باشد
بعضی وقت ها هم می شود که دلت می خواست یک پاک کن داشتی و همه اش را پاک می کردی. یا نه!پاک هم نمی کردی!می گذاشتی شان همان جا بماند!کاری نداشتی باهاشان!نگاه هم نمی کردی طرف شان!هر چه که می شد نگاه نمی کردی!همه اش بالا پایین می پریدند تا تو نگاه کنی و تو به هیچ از آن همه نکاه هم نمی کردی! دلت هم که تنگ می شد می رفتی هی خاطره ی جدید می ساختی برای خودت!بعد باز یک جایی باز می کردی برای جدید ترها!بعد به ان ها هم نگاه نمی کردی! بعد هی اینطور می شد تا همه چیز بگذرد
یا نه این طور هم نمی شود!می پریدی یک دستمال بر می داشتی آنقدر می سابیدی رویش تا رنگ پس بدهد! می گویند رنگ که پس بدهد می اندازند دورش! تو هم می سابیدی تا رنگ پس بدهد!رنگ که پس داد نمی انداختی دور!همان جا نگه می داشتی اما می رفتی سراغ یکی جدیدترش!
نه خانومِ میترا!هرکار که کنی چسبیده به تو!هر کار که کنی یادت نمی رود!فقط شاید زیر خاک کمرنگ شود! آن هم کمرنگ نمی شود فقط با تو دیگر نیست!همین


7 comments:

  1. پستانک سکوت رو خیلی دوست داشتم
    میترا
    پی نوشت اصل ماجرا بود و اصل ماجرا پیش نوشت
    ؟؟؟
    شعرتو دوست داشتم
    مثل همیشه

    ReplyDelete
  2. این گذشته ی لعنتی که خوب می داند که کی بیاید که خوب گند بزند به همه ی حال آدم

    ReplyDelete
  3. از گذشته فقط باید گذشت
    نه پاکش کن نه بهش بچسب
    گذشته ی آدم یه تیکه ی محترم از آدمه که بهش چسبیده
    باید کنارش خوابید
    نه گذشته روی تو باشه نه تو روی گذشته
    میترا
    میتراا
    میترااا
    میتراااا
    راحت زندگی کن
    رک باش
    گمونم بوبن می گه
    پناه می برم به خدا از شر کسایی که دوستم دارن
    از کسایی که نگران حال آدمن
    خودخواه باش
    باز من از راه رسیدم و نظر الکی دادم . آره؟
    خوب من بلد نیستم ساکت بمونم

    ReplyDelete
  4. این بعضی روزها را که" باید تنها باشی . واگرنیستی باید ساکن باشی" را من هم چشیده ام خوب می فهمم.
    می دانی میتراجان بعضی چیزها هیچ وقت از یادمان نمی رود. شده بارها خاطره ای تلخ هجوم آورده و من همان وقت نفسم را حبس کرده ام! که مرا پبدا نکند برود گم شود ... خب بعضی وقتها هم نشده یادآوری پشت یادآوری شده و تلخ شده خیلی تلخ...

    ReplyDelete
  5. چی بگم؟هر چی بگم میایی منو میزنی
    :)

    ReplyDelete