5/15/2014

من از نهایت شب حرف میزنم،از نهایت شب

احساس میکنم یک دکمه م مثلا،یا شبیه یک دکمه شده م.خریداری شدم توسط یک خیاط مهربان،در تلاش است لباسی برایش بدوزد.
دکمه اما کج و معوج است،یک سوراخ کم دارد برای وصل شدن به لباس،نخ را کلافه کرده،سوزن دیگر نمی دوزد،دکمه تنها مانده،سعی کرده خودش را جا بدهد توی لباس،لباس اما غم چروک شدنش را دارد،اهمیت نمیدهد هیچ به دکمه،سوزن و نخ و لباس یک طرف مانده ند،دکمه یک طرف.
خیاط بیچاره!!

No comments:

Post a Comment