3/19/2014

خیلی دیر رسیدم خونه، قرارمون این نبود، کُلی وسایل آتیش بازی بابا خریده بود براش،یه کَمی هم من، با هیچ کدومش بازی نکرده بود،رسیدم خونه،بیدار بود.دراز کشیده بود کنار وسایلش،گفت:نگه داشتتم بیای با هم بریم،رفتیم توی کوه،همه شونو روشن کردیم،خندیدیم،بالا پایین پریدیم،برگشتنی حالمون خوب بود. فکر کردم وقتی دیگه حتی مشروب هم حالم رو خوب نمیکنه و این فسقلی میخندونتم،بلند بلند، از تهِ دل، یعنی آخرالزمون شده.

اولِ اولش فکر میکردم دلم نمیخواد اینجور زندگی کنم،شاید حتی تا دوروز پیش،فکر میکردم یکی یه جایی بالاخره هست که همه حواسش به من باشه، الان اما روزشماری میکنم سالمون تحویل شه و بریم اولین مسافرت درست درمون تو این چندوقته.

انقدر آروم خوابیده که فکر میکنم مُرده، خوابِ آرومِ آدمایی که دوستشون دارم همیشه نگران و مضطربم میکنه.

No comments:

Post a Comment