9/07/2011

مادر می داند سیگار می کشم
از دوم دبیرستان که بهمن خریدم و به خانه آوردم می دانست . آن وقت ها نای این را نداشت که تذکر بدهد .  می دید و چیزی نمی گفت . بهتر که شده بودم با مینو می رفتیم بیرون و سیگار می کشیدیم . مینو تند تند می کشید و تمام می کرد . من  دیرتر تمام می کردم.لاس می زدم با سیگار . هنوز هم می زنم.یک دوستی بود بار اول که دیده بود مرا می گفت شبیه راننده کامیون ها سیگار می کشی. یک دوست دیگری هم بود می گفت  شبیه این خانومای کارگر که از کارخونه میان بیرونو خسته ن و سیگارشونو آتیش میکنن سیگار می کشی. نمی دانم شبیه چه کسی سیگار می کشم . میدانم کلن توی هیچ کاریم ظرافت ندارم. می دانم چیزیم به دخترها نکشیده.پوستم لطیف و حساس است . زیبایی دخترانه دارم. لوس نیستم.لوس نمی شوم. لوس نمی شدم. یک وقت هایی چرا..حیف که نباید از تو نوشت
مینو که ازدواج کرد سیگار کشیدن دو نفره مان تمام شد . فاصله افتاد بین مان .  هی کم و کمتر شد. دور شدیم.مینو دوتا شد و من تک . از دانشگاه می رفتم خانه اش . توی تراسش سیگار می کشیدم و او نمی دید دیگر . ظرف ها را می شستم . لباس هایش را ازتوی لباس شویی در می اوردم . پهن می کردم روی طناب . باد می بردشان . من سیگار می کشیدم.جارو می کشیدم.اتو می کردم و می رفتم.
مادر اما دیگر نمی دانست.یا می دانست و به روی خودش نمی آورد . گاهن می شد برایم گریه کند . برایمان گریه کند.اما به رویمان نمی آورد
این روزها توی خانه سیگار می کشم . قبل ترها پاکتش را فشار می دادم توی مشتم و می رفتم پشت بام . مادر می دید توی مشتم را . نگاه نمی کرد. می رفتم و برمی گشتم.حالا دیگر نمی ترسم پرده های سفید سیاه شوند یا سقف از دود خاکستری . 
آنقدر زل می زنم به سقف تا خاکستری شود. آن قدر فوت می کنم تا سیاه شود . تا نبینم
چیدمان زندگی م بهم خورده است. برنامه غذایی ، خوابم ، فکرم ، هدفم همه چیز بهم خورده است
خواب؟بعضی ها دارند و بعضی ها ندارند . از من یکی که گرفته شده . یادم نمی آید شب ها از خواب پریده باشم.با کابوس چرا . اما این شب ها از خواب می پرم . بدون دلیل. دستم را حلقه می کنم دور خودم.پایم را می چسبانم به دیوار خنک . چشم هایم را فشار می دهم و خوابم نمی برد
آنقدر که صبح می شود
من تو را توی خواب نمی بینم اما . توی آینه کمتر نگاه می کنم . تا کمتر یادت بیافتم. کدام بدبختی را دیده ای مثل من که با دیدن خودش یاد کس دیگری بیافتد؟قرار بود ننویسم
باطری ساعت تمام شده . راه من و تو جداست . باطری ساعت از همان اول خسته بود . یادم هست . راه من و تو جدا شده. باطری ساعت خوابیده . بیدارش نکن.
کاش یکی من را خواب می کرد
بیدارم نمی کرد
کاش می شد خوابید
کاش از اول همه چیز همان قدر توی زندگی م تار می ماند و هیچ روشنایی نمی آمد بعدش
یک نابینا را تصور کنید که از یک زمانی چیزی ندیده در زندگی اش . خاطراتی از کودکی به یاد دارد . روشنایی را همان وقت دیده. خورشید را . گل را . همه چیز را. و بعد همه چیز سیاه شده . بعد از سال ها بینایی برگشته . نور چشمانش را زده . نور اذیت کرده . دستانش را گذاشته روی چشمانش . نتوانسته تحمل کند . نگاهش را دزدیده . بعد از مدتی مغرور شده . یادش رفته زمان نابینایی را..سیاهی را . خورشید عادی شد . نور عادی شد. دیگر خورشید چشمانش را نزده . دستانش را نگذاشته روی چشم
و باز برگشته به دوران سیاهی ها .
این خوب نیست
این واقعن خوب نیست.
و نابینا تنهاست
خیلی تنهاست .

2 comments:

  1. کاش می‌شد خوابید...

    ReplyDelete
  2. بعد از پست قبلیت...
    نابینا تنها می‌مونه...تا مدت‌ها...
    شبا با بغض می‌خوابه....با بغض از خواب می‌پره...اما پاکت سیگار رو مچاله می‌کنه تو مشتش...انگشتاش رو مچاله می‌کنه تو مشتش...اما دم نمی‌زنه...کم کم را می‌افته کورمال کورمال....اینور می‌زنه...اونور می‌ماله...دنبال یه تکون...یه باریکه نور...هامون یادته؟ تو جاده می‌روند با پیکان قراضه‌اش؟ یه ور کوه بود و یه سمت دره؟ فرمون رو می‌پیچوند سمت کوه و بعد می‌چرخوند سمت دره؟....همین می‌شه....شاید ...روزی ما دوباره کبوترهایمان را...و دوباره از لب بوم می‌پرن و این برف را سر باز ایستادن نیست...اما من نمی‌ایستم...بچرخ تا بچرخیم...

    ReplyDelete