2/01/2011

این بار از هر جا که شروع می کنم به یک نقطه نمی رسم . یک حرف هایی آدم می شنود توی زندگی که مثل یک سیلی محکم پرتت می کند عقب ، عقب تر ، آن قدر عقب که گاهی فراموش می کنی آن موقعیت را ، فراموش می کنی کجایی، چه داشتی می گفتی ، فراموش می کنی عصبانی بودی ، ناراحت بودی ، خوشحال بودی . یک چیز مانده برایت : اینکه آن حرف تو را پرت کرده به عقب . تکانت داده ، یکی با دست هایش دو طرف شانه هایت را گرفته و تکانت می دهد . من بیست و پنج ساله ام . شبیه بیست و پنج ساله های کشورم هستم . همه مان مایوس . همه مان نا امید ، همه مان خسته ، همه مان سیگاری .
سیگار .... سیگار ... سال دوم دبیرستان بودم ، اولین نخ سیگار را به خانه آوردم . مادرم دید . پدرم نبود ، همه توی خانه آن قدر درگیر خودشان بودند که نفهمیدند اولین نخ سیگار من از کجا آمد؟چه شد که من به سیگار فکر کردم و خریدمش . چه کسی کمکم کرد؟شاید هم توجه کردند و حوصله نداشتند راجع بهش حرف بزنند با من . خیلی واضح نیستند آن روزها توی ذهنم ، یک سری تصویر می آیند و می روند گاهی . یادم هست پدر یک سالی می شد نبود ، یادم هست از تیزهوشان اخراج شدم ، یادم هست از آن سال به بعد درس نخواندم ، یادم هست مینو عروسی کرد ، یادم هست مانی رفت مرکز مهر ، یادم هست سال بزرگ و پر حادثه ای محسوب می شد توی زندگی م . بعدترهاش افسوس آن سال را خوردم که همه ی زندگی م را ویران کردم برای یک حادثه ، برای یک عشق دوران نوجوانی ، یک عشق پاک و عمیق که به پدرم داشتم .ریشه دار است جریان من ، ریشه دار است .
سال بعدش پدر برگشت ، نمی دانستیم یک سال را کجا بوده ، چه کرده ، همان روزی که رفت،سال بعد در همان روز برگشت ، همان روزی که مانی رفت مرکز ، سیزدهم شهریور ، من اخراج شده بودم و می رفتم یک مدرسه ی دولتی . می گفتند افسرده شده بودم . یادم نیست . تصاویر مبهم ند و تار ، می روند و می آیند، درست مثل پارازیتی که می اندازند روی یک شبکه ، خش خش می کند ، تلق و تولوق می کند مغزم ، بارها فشار آورده ام به خودم که  همه ی ان سال را به یاد اورم ، نشده . بزرگ هاش یادم مانده ، یادم هست پدر آمد توی اتاقم و دید سیگار را توی دستم . زندگی م مثل فیلم ها بوده . خیلی سعی کرده م بنویسمش ، داستانش کنم ، بدهم بخوانند بقیه ، بدهم ببینند بقیه ، هیچ کس نفهمد چه کشیده ام ، همه سر تکان دهند ، قوه ی تخیلم را ستایش کنند .
پدر که برگشت زندگی م باز فرق کرد . بزرگ تر شده بودم و محجوب تر . خیلی عادی و معمولی نشستند توی خانه و حرف زدند . هرکس از مشکلاتش گفت . من حرف نزدم . توی من چیزی شکسته بود که هیچ وقت بر نمی گشت سر جایش . با بند زدنش هم کاری از پیش نمی رفت . توی من همه چیز ویران شده بود و هیچ کس این را نمی فهمید . تصمیم شان را گرفتند و سر آخر نگاه کردند به من که چه کسی را انتخاب می کنم ؟ بی معطلی پدر را انتخاب کردم . تصمیم بر این بود که مدتی از هم جدا زندگی کنند و فکر کنند به زندگی شان ، فکر کنند که چه می خواهند ، فکر کنند که سردی بین شان از کجا شروع شده  و این وسط من پدر را انتخاب کردم .زندگی کردن تنها با پدر نهایت آرزویم بود . می شدم مادر خانه، لباس هایش را می شستم ، غذا می پختم . خرید می کردم . برخلاف چیزی که در ذهنم تصور کرده بودم همه چیز برعکس در آمد . یک سال بعدش فریبا آمد توی زندگی م و همه چیز یک رنگ و بوی دیگر به خود گرفت .
بعدترش ، آدم جدید دیگری آمد و همه سیستم فکری م را عوض کرد .
بعدترش باز هم کس دیگر آمد و کس دیگر رفت ، کاش این وبلاگ یک برگ کاغذی بود که می شد نوشتش و مچاله کردش انداخت دور ، کاش می شد از همه چیز نوشت ، از همه چیز بدون ترس ، حتی از نوشتنش هم می ترسم . این است که سال دوم دبیرستان را هرجور که نگاه کنی من خوشبخت ترین بودم . چه می دانستم ان وقت که بعدترهاش وضعیت فرق می کند و درد به شکل دیگر خودش را نشان می دهد؟چه می دانستم درد نوعش عوض می شد و عمیق تر خنج می کشد درونم؟کاش می شد نوشت
آدم ها آمدند و رفتند ، سرنوشتم را عوض کردند . زندگی م راه دیگری در پیش گرفت . همه چیز عوض شد . منزوی شدم . افسرده . از بیرون رفتن می ترسیدم . توی خانه حبس می کردم خودم را . آن آدم ها آمدند و زندگی مرا بهم ریختند و رفتند . من ماندم با یک عالمه تجربه که همه تحسینم کردند بابت شان ؛ آفرین ، خوب دووم آوردی دختر ، آفرین .
یک چیزی هست که همیشه ذهنم را مشغول می کند ؛ من چرا زود بزرگ شدم؟زندگی من را چطور می شود اندازه گرفت؟به مقدار پولی که دارم؟به ساعتهای لذت بردنم؟به تعداد نفس کشیدن ها؟ عصبانیتم؟افسردگیم؟خندیدنم؟کسانی که از دست دادم؟آدم هایی که آمدند و رفتند؟یا شاید روی یک خط راست نیستیم و مُدام دور می زنیم و برمی گردیم به جای اولمان؟
 
 
پ.ن: خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست
    تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری  (سعدی)        

6 comments:

  1. خواستم تو گودر براش لایک بزنم
    برای نوشتنت که همیشه چشمامو میخکوب میکنه روی خطا و تا تهش میرم
    اما دستم به لایک زدن نرفت
    ترجیح دادم بودی و بغلت میکردم جای خواهری که نداشتم و تورو همیشه جای خواهرم میبینم

    میترایی کاش همیشه خوب باشی همیشه
    :**

    ReplyDelete
  2. من تا الان چندتا از پستات رو خوندم
    ازت دوست دارم خواهش کنم که فکر کنی اینجا همون کاغذه
    از نقب زدنت به آن دوران که بودی به علاقه ات به پدرت حسابی هم حسی می کنم و دوست دارم بشنوم و بخوانم و بجوم
    بگو و بنویس از طرف همه ی ما ..بدون که حرف خیلی ها رو میزنی، کاش که اینطور بشه
    و تو بیشتر و ریز تر شی تو خودت
    ببخش از اینکه اگه ممکنه کامنتم ناراحتت کنه
    ژاله

    ReplyDelete
  3. شاید این پست تو تنها یک تراوش ذهنی روحی باشد برای دل گرفتگی هایت اما فقط همین نیست.. خیلی بیشتر از اینهاست.. حداقل برای من که دانشجوی ادبیاتم و خراب ِ ادبیات. من اینجا خودخواهی ام را به رخت می کشم. میان این همه درد مشترک و اندوه فهمیدنی ، من مست نثر زیبایت شدم.. و راستش را بخواهی کمی احساس خوشحالی کردم از این رنج های مشترکی جهان سومی مان که باعث شده چنین خونی توی قلم ها مان بدود..

    ReplyDelete
  4. هرکس آمد یک تکه از زندگی مرا برد
    من بیست و پنج ساله ام و در تمام این سال ها خودم افسردگی میخوردم به آنها شادی میدادم برای خوردن
    من چه می دانستم یک وقت یکی فقط یکی می آید و به یک تکه قناعت نمی کند
    همه چیز را با هم میبرد حتی افسردگی و حتی تنهایی را و فقط ناباوری و بهت و حیرت را میگذارد برای من
    من چه می دانستم زندگی را نباید اینقدر زود تمام کرد ؟ باید آرام آرام بزرگ شد در درد نه یک شبه!

    ReplyDelete
  5. کی به زندگیه ما اهمیت میده؟ حیف از عمر نیست که به اندازه گیری طول و عرض و ارتفاع بگذره؟ نمیدونم شاید حیف نیست

    ReplyDelete
  6. مرسی باسه شعر سعدی...

    ReplyDelete